فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    Category Archives: داستانک های شیخ و مریدان

    اندر مصائب غیبت الشیخانی


    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    ابوالگوز شیخ الرئیس و المریض
    میرزا اصخرخان کوپولی سپاهانی را نقل کنند
    آنگاه که مالک وادی خنگولستان بودی
    از برای پیشرفت وادی رنجها همی بردی و مجاهدت ها همی کردی
    چونان که شاهدان نقل بکردند که
    وز او مانده بر استخوان پوستی
    والله اعلم

    ^^^^^*^^^^^

    چو تصویرش بر دیباچه ی خنگولستان مصور بگشتی
    شخصی هویدا شدی با صد من کیون و هشتاد من اشکم
    لُپَین گل انداخته و سیبیلی کز بناگوش در برفته

    پس اهل وادی بر وی شک همی بردند که عمر خویش بر لهو لعب و افعال قبیح و دختر بازی همی تلف بکردی و ادعای پیشرفت وادی لافی ببودی بس گزاف

    ^^^^^*^^^^^

    چو این حالات بر وی همی گذشت و حرفش نقل مجالس اهل وادی

    پس روزی سحرگاهان کز بستر برون بجستی
    و پی سی روشن همی بداشتی و حرکاتی صورت بدادی که کد زدن نام همی داشتی

    پس زین فعل خوشش بیامد و بر این کار مداومت بورزیدی
    و آن کد های مادر مرده زه ضرب شست آن لعین زخمی بگشتند

    پس حیلتی کردند و کدی ریزنقش به پشت باسن شیخ برفتی و کیون سیخ به دندان همیگرفتی
    چونان که ناله ی شیخ به هفت آسمان همی رسیدی اندر نعره زدن

    پس دست زه کشتار کد ها بکشیدی و مجدد به بستر روان همی گشتی و بخواب همی برفتی و خدایش لعنت کناد…

    @~@~@~@~@~@

    ستار
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانک های شیخ و مریدان

    داستانک شیخ و مریدان


    روزی روزگاری شیخ و مریدان در گوشه ایی از بازار نشسته بودن
    مریدان همواره به جفتک اندازی و مسخره بازی مشغول بودن

    *moteafesam* *moteafesam*

    و شیخ برای سرگرم کردن آنها برایشان بازی تعریف کرده بود

    و سرگرم بودن بازی اینگونه بود

    به ترتیب مریدان شروع به شمارش میکردن
    و به مضرب های پنج میرسیدن باید میگفتن هوپ
    و شیخ با عصا بر سره آن مرید میکوبید

    *khar_bazi*

    خلاصه مریدان گرد تا گرد شیخ نشسته بودن و میشمردن

    یک ، دو ، سه ، چهار ، هوپ

    و شیخ با عصا بر سره آن مرید میکوبید و مریدان مانند بزمجه های افسار پاره کرده ذوق میکردن

    چندی از بازی گذشت ، مریدان شروع به اذیت کردن شیخ کردن

    و در نوبت های جا به جا هوپ هوپ میکردند

    *bi asab* *righo_ha*

    و شیخ بر سره آن ها میکوبید

    و در حرکتی ، پس از رسیدن به مضربی از پنج همه مریدان همه با هم هوپ گفتن

    *fosh* *gij*

    شیخ با دیدن این صحنه آب روغن قاطی کرد و با عصا بر سره خود کوبید و دچار اسهال مکرر گشت
    در همین حین که شیخ و مریدان در حال کتک کاری و هوپ بازی بودن

    چشم شیخ به یکی از دختران خنگولستان افتاد که شه میم ریق نام داشت

    و پسری سیریش و سمج به دنبال او افتاده بود و میخواست از شه میم ریق دلبری کند

    شه میم ریق که دختری دیوانه بود برای جذب پسرکان رایحه ی پلیدی از خود متصاعد میگوزید

    *lover* *lover*

    که باعث میشد پسرکان مست و مدحوش گوز و چس های او شوند و ادعای عاشقی کنند
    شیخ اندکی شه میم ریق و جوان عاشق را زیر نظر گرفت

    و دید شه میم ریق از وابستگی این پسر و احساسات عاشقی اش خسته شده
    شیخ به پیش رفت
    و رو به پسرک که ادعای عاشقی داشت گفت

    من میتوانم کمکت کنم که به شه میم ریق برسی اما ، امتحانی سخت در پیش داری

    آیا حاضری ؟؟

    پسرک که پر از ادعا بود ، گوز خندی زد و گفت آری من دیوانه وار عاشق شه میم ریق هستم و چشم و گوشم مست گوز های او شده
    شیخ گفت خوب است ، پس نهایت تلاشت را کن

    *are_are* *are_are*

    در آن قطعه زمین برو و همونجا وایسا

    من سه گاو در طویله دارم
    برای اینکه ، کمک کنم که به شه میم ریق برسی ، کافیس که دم یکی از این سه گاو را بگیری

    شیخ دره اولین طویله را باز کرد ، گاوه غول پیکر و خشمگینی به بیرون آمد
    باور نکردنی بود و بزرگترین گاوی بود که تا به حال به عمره خویش دیده بود
    پسرک با دیدن گاو خشتک درید و از ترس در آن رید

    و گاو به صحرا رفت و دور شد

    مریدان که بر روی تپه ایی در حال تماشا بودن شروع به در آوردن شکلک و مسخره بازی کردن
    و برای پسرکی که ادعای عاشقی داشت هو کشیدن و فحش خار و مادر فرستادن

    سپس شیخ به سراغ طویله دوم رفت

    دره طویله را باز کرد
    گاو کوچکتری نسبت به گاو قبلی بود ولی خیلی سریع و پر جنب و جوش بود و به سرعت حرکت میکرد
    پسرک که ادعای عاشقی میکرد پس از کمی دویدن عرق از تمام درز های بدنش جاری شد و با خود گفت اشکالی نداره حتما طویله سوم گاوی آسان تر و راحت تر است و گاو دوم هم دور شد

    مریدان که روی تپه بودن شلوار خویش را از پای در آورده بودن و باکسنه کونه باکسن خود را به جوانکی که ادعای عاشقی داشت به نشانه ی تمسخر نشان میدادن

    که شیخ با پرتاب چند سنگ به آن ها ، آنها را به حالت عادی وا داشت و شلوار ها را به پا کردند

    *jar_o_bahs* *ey_khoda* *bi asab*

    شیخ به سراغ دره طویله ی سومی رفت
    دره طویله را باز کرد ، و محاسبات جوانکی که ادعای عاشقی داشت درست از آب در آمده بود

    یه گاوه ریقو از طویله به بیرون آمد که بسیار لاغر و مریض و نحیف بود
    جوانک که از خوشحالی در خشتک خود نمیگنجید ، جستی زد و رفت که دم گاو سوم را بگیرد ، ولی گاو دم نداشت

    سپس پسرک که ادعای عاشقی داشت برگشت و به شیخ نگاه کرد

    شیخ نیز انگشت شصت خویش را به پسرک نشان داد و گفت ریدم تو عشق و عاشقیت
    بیا برو عامو کونتو بشور با عاشق بودنت

    *goh_por_rang* *goh_por_rang*

    تعدادی از مریدان بعد از دیدن این صحنه به گاو تبدیل شدن و به دم همدیگر را میگرفتن و به تولید مثل مشغول شدن

    تعدادی دیگر از مریدان تکه چوبی برداشته بودن و به گفتن هوپ مشغول شدن و با چوب بر سره خود میزدن

    شه میم ریق بعد از دیدن این صحنه

    هر چه رایحه داشت گوزید و منفجر شد

    *gozieh_goz*

    سپس شیخ رو به جوان گفت

    زندگی پر از ارزش‌های دست یافتنی است اما اگر به آن‌ها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی

    پسرکی که ادعای عاشقی داشت بعد از شنیدن این حکمت شلوار از پای خویش در آورد و کون برهنه به بیابان شتافت

    *are_are* *are_are*

    و خدایش لعنت کناد

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    **♥** دلاتون شاد و لباتون خندون *ghalb_sorati*

    داستانک های شیخ و مریدان نوشته شده و طنزپردازی شده توسط برو بچه خنگولستان
    این سبک از شیخ و مریدان فقط داخل خنگولستان نوشته میشه و اگه جایی دیگه دیدید مطمعن باشید کپی شده از خنگولستان است

    شیخ المریض
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانک های شیخ و مریدان

    کفتار نامه


    ^^^^^*^^^^^


    ^^^^^*^^^^^

    user_send_photo_psot

    ^^^^^*^^^^^

    آن لعین زشت روی اهل ریشخند
    آن مغول خداندار دیار بیرجند
    آن ریق آشام گوزوی فعل عنتری
    کفتار پلید،چنگیزخان قرقری

    در پلیدی ید تولایی بداشتی و در ریق خوری بس شکم باره بودی

    گویند که در عنفوان جوانی چون زه دیارش بیرونش همی راندند
    پس اندر بیابان طی طریق همیکردی و خسته و رنجور به وادی خنگولستان وارد همی گشتی

    چون اهالی حال زار وی همی دیدند وی را با لگد به بیرون وادی پرتاب همی نومودند ؛ازیرا که از سر و رویش ریق تراوش همی کردی و گندش جهان را فرا بگرفتی و خدایش نیامرزاد

    پس بیرون دیر گرازی بدیدی که از پس سوراخی ره به وادی داشت
    فی الحال از سوراخ به وادی شدی و در بیغوله ای سکنی گزیدی و خویشتن زه وادی نشینان مخفی بداشتی و چندی دگر در میان مردمان ول بچرخیدی

    نقل است که چون بسی بد خو بودی بر وی چنگیز خان مغول ملعون لقب نهادند
    چونان که سیبیلهایی داشتی از بناگوش در رفته
    هر چند نسوان بودی لیک هیبت مردان داشتی
    و مکرر بخواستی که شیمائوی لعین را به زنی بگرفتی و نقلش کنند که هر زنی که از سرای بیرون آمدی قرقری ملعون چونان نره بز در پی اش بع بع بکردی و خویشتن را نر فرض بداشتی و خدایش لعنت کناد

    گویند روزی کافور خونش افت بکردی
    پس طنابی بر شاخ گراز ببستی و خواستی وی را به زنی ستاندی و به بیغوله اش ببردی
    لیک گراز لعین به قدرت وی را به خاک افکندی و هروله کنان پای به فرار بگذاشتی

    پس به بیت شیخنا برفتی تا مگر وی را به زنی ستاند..لیک شیخ بر وی در ها ببستی و ناکامش بگذاردی

    گویند که بر ستار شیرازی نظر بد ببردی و اندر توهمش وی را ننه ی طفلانش بدیدی والله اعلم

    چو این حالت وی بر اهل وادی عیان بگشتی وی را کفتار بنامیدی و از وی دوری بکردی تا مگر زه شرش در امان ببودی
    و خدایش لعنت کناد

    ^^^^^*^^^^^

    ستار
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانک های شیخ و مریدان

    نگ نگ نامه


    اندر وادی خنگولستان نگ نگ نامی بزیستی نگار نام
    چونان کز نامش هویدا ببودی بس قرقرو ببودی که وی را نگ نگ خطاب همی کردند

    نقل کنند وی را که چون به وادی وارد همی شدی،بس با ادب ببودی و حرف هیچ نگفتی الا لفظ قلم
    چندی که بر وی همی گذشت ذات پلیدش هویدا همی نومودی و بر اهل وادی همی خروشیدی و تمسخر همی کردی و خدایش نیامرزاد

    ..

    گویند که بر لک لک وادی خویش و قوم همی بودی
    و گویند دختر عم ش ببودی و گویند دختر خالویش ببودی و گویند عمه اش بودی و گویند مادر ام ش بودی والله اعلم

    نقل است آن لک لک لعین را با خویش به وادی کشاندی تا باهم متحد بگشتی و حکومت برپا بداشتندی
    لیک به سبب اخلاق ننگینش
    آن پرنده نیز طاقتش طاق همی شدی و از وی دوری همی گزیدی و خدایش لعنت کناد

    گویند زه سیاست به شیخ المریض نزدیک بگشتی و خویشتن را بر شیخنا معلم بدانستی بر علوم اخلاق
    لیک وز گندی خلقش کس بر وی وارد نگشتی الا تازه واردین
    پس هیچ نتوانستی که بر گرده ی شیخ سوار بگشتی و چهار نعل بتازاندی
    ازیرا که شیخنا مریض ببودی و رنجور تاب تاختن هیچ نداشتی و خدایشان نیامرزاد

    ستار
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانک های شیخ و مریدان

    وصف الحال فسقلی


    آن دانشمند وادی خنگولستان
    آن سالک بحر علم و عرفان
    آن مشتری دائم نی نی سایتسان
    آن شیرزن خلف افغانستان
    فسقل نامی مجاور در هندوستان

    ^^^^^*^^^^^

    نقل است که در عنفوان جوانی به خنگولستان وارد همی گشتی و سکنی گزیدی
    پس با بلقیس لعین و شیمائوی پلید و قرقری بی دین همنوا بگشتی و اندر چاه ریق بیوفتادی و اندک اندک هم خوی لعینان گشتی
    تا بدانجا که کارش از ریق و گوز فراتر برفتی و گوزماری شدی پلیدتر زه شیخ المریض

    نقل است که تاَهل اختیار بکردی و با شوی خویش ره علم برفتی
    لیک شوهرش به گیم و پلی استیشن و ایکس باکس معتاد شدی و هم خودش به نی نی سایت و کوئیز نا بکار و خنگولستان ریق آشیان مبتلا

    روایتش کنند که وی را فرزندی ببودی عایشه نام که ره به طریق پدرش و طریق سلوک مامایش فسقلی هموار
    چونان که دست آن دو از پشت همی بستی و بر راجو ی همسایه عزم بکردی به قتال..
    و خداوند حفظش کناد
    گویند که روزی چل چلی ملعون و شیمائوی راسو بر وی وارد همی گشتند
    چو فسقل را خام همی یافتند ..پس بر کله ش گول همی مالیدند و بر نت معتادش همی کردند
    چونان که نیمه شب از کوئیز کافرستان و کافه ی شیاطین با لگد وی را بیرون همی راندند و فسقل در پشت دروازه های آنجا بخسبید تا مگر صبحگاهان اول نفر باشد که وارد شود بر آن دیار
    لیک در عالم تایپ رنجور همی بودی و لفت کلیک را بر اینتر تشخیص هیچ ندادی
    تا بدانجا که شیخ المریض را بخدمت بگرفتی بر کتابت مکتبات خویش و خدایش نیامرزاد

    نقل است که قرابتی داشتی بر ننه پفکی رنجور
    و مکرر دست و پای بشکسته ی پفکی ملعون را وصله همی کردی تا مگر فرصتی مهیا گردد و جیب پفکی را تهی زه وجه کردی و بسته همی خریدی من باب ورود به نت و خدایش لعنت کناد

    ^^^^^*^^^^^

    ستار
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانک های شیخ و مریدان

    چل چلی نامه


    آن قهر قهروی بند تنبونی
    آن سوتی گیر نی قلیونی
    آن دخمر بابای ول خندونی
    چل چلیِ برازجونی

    من جمله نوباوه گان وادی همی بودی و عزیز کرده ی ابوی ش شیخ ستار شیرازی

    نقل است که در نت فعال همی ببودی و بر وادی کوئیز لعین و کافه ی ملعون و دگر وادیان اشرار و اراذل و اوباش گذر همی بکردی و سکنی همی گزیدی و خدایش لعنت کناد

    گویند که به حیلت و دسیسه اهل وادی را بدان کافرستان ها ببردی و خونشان بخوردی و مالشان بربودی و نت هاشان بفنا همیدادی

    چونانکه که فسقلی دانشمند را هم گول به سرش بمالیدی و از نی نی سایت بدان کافرستان هجرت همی دادی به سیاست و خدایش نیامرزاد

    گویند که بر شیخ المریض وارد همی گشتی و فی الحال بر وی پس گردنی همی زدی و آنگاه ریشش در مشت بگرفتی و شیخنا رو خِرکِش بکردی و بر پشتش سوار بگشتی و پیتکو پیتکو کنان شیخ را یورتمه ببردی والله اعلم

    وی را نقل بباشد که بر شیمائوی گوز دار باشی رفاقتی تنگ بداشتی و جمله ی خلصت های آن عجوزه به ارث ببردی و گاها اندر وادی بساط گوزم به هوا علم بکردی

    پس وادی را به باد فنا همی دادی و بر فعل خویش شادمان همی بگشتی و خدایش لعنت کناد

    روزی ننه پفکی مفلوک وز پی ادب نومودن آن چل چلی لعین قاشقی بر آتش گداخته کردی و آرام بر چل چلی نزدیک بگشتی
    پس تا بخواستی آن قاشق مذاب بر باسنش بگذاشتی ناگاه چل چلی جستی بزدی و مارمولکی اندر تنبان آن پفکی مفلوک بینداختی و هرهر بر وی بخندیدی

    گویند که بر تمامی شکلکهای وادی حریص بودی و گاها تمام انها به یکباره بر دیباچه ی وادی مصور بنومودی
    تا بدانجا که وادی هنگ بکردی و شیخنا را به زحمت بیانداختی و خدایش مجدد لعنت کناد

    ………

    ^^^^^*^^^^^

    ستار
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانک های شیخ و مریدان

    شیمائو نامه


    ^^^^^*^^^^^

    آن ریقوی سمور نشان
    آن گوزوی هویدا و نهان
    آن مالک گوز و ریق و ریشخند
    میرزا شیمائو با خودت هستی تو چند چند
    گوزش به آستین همی بودی و نقلش ورد زبان اهل وادی

    زه وی روایت همی باشد که در عهد طفولیت که بَبویی بیش نبودی
    اندر مطبخ نزد مام اش جیغ همی زدی و وق همی دادی و آزار بسیار برساندی اهل سرای را
    پس مادرش ناگزیر به حلقش فرو چپاندی فلفل بسیار و بر باسنش بنهادی قاشق داغ

    چو ساعتی بگذشتی جهاز هاضمه اش بهم بریختی و دائما مولد باد همی گشتی تا به حال حاضر
    چونانکه در هر عمل و هر حرف و حرکت ده گوز از خویش بیرون همی دادی و چنان شدی که گاها به زبان تلکم نکردی و حرفش به گوز بگفتی و با گوزش ریتم موسیقی بنواختی که مرحوم موتزارت همچین غلطی نکردی و خدایش لعنت کناد

    گویند که سر به حیلت بسی داشتی
    پس مشعلی در دست به وادی همی گشتی و اهل وادی دور خویش گرد بیاوردی
    پس مشعل به باسن همی گرفتی و گوزی رها بکردی
    و گوزیدن همانا و به آتش کشیدن اهل وادی همان

    پس هِرهِر به ریش اهل وادی بخندیدی زین فعل خویش و مردمان مسخر خویش بکردی

    گویند که در حرب ثالث خنگولستان
    وی را به جبر به برج و باروی وادی ببستند و باسنش به سوی حرامیان نشانه همی گرفتند
    پس شکمش قلقلک همی دادند تا وی را گوز آید
    پس مشعل به پشتش بگرفتند و گوزش را جهنمی از آتش بر سر حرامیان
    و اینگونه بودی که وادی خنگولستان از شر فتنه رها بگشتی من حیلت شیخ المریض و گوزیدن شیمائو

    نقل است که بس ترشیده بگشتی و احدی بر وی فرود نیامدی من باب امر خیر

    چون که یا داماد مادر مرده را گاز گوزش بگرفتی و یا آتش مرضش
    پس به دروازه ی وادی همی نشستی و هر چرنده و پرنده و خرنده و جنبنده بدیدی بانگ همی برآوردی

    ….واییییییییی پسسسسسسررررررر….

    …………وخدایش لعنت همی کناد…………

    ^^^^^*^^^^^

    *raso*

    ستار
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانک های شیخ و مریدان

    شیخ نامه


    ^^^^^*^^^^^
    شیخ المریض را نقل باشد که اندر ایام شباب به بیرون وادی همی شدی من باب سیاحت
    و اندر دشت همی بگشتی تا نیمروز
    پس از برای قضای حاجت به دخمه ای وارد بگشتی
    پس تا بخواستی شلوارش پایین بکشیدی صوت خرناسی بشنیدی
    پس مشکوک به اطراف بنگریستی و مجدد عزم بکردی بر قضای حاجت
    لیک باز صدای خرناس همی شنیدی و چون مجدد هیچ نیافتی
    این مرتبه ت به شدت تحت فشار ببودی از درد مثانه
    پس تا شروع بکردی قضای حاجت را
    اندر رویش گرازی بدیدی که از سر و رویش شاش شیخ روان بودی و با خشم به شیخ بنگریستی

    پس شیخ تنبانش بالا کشیدی و قصد کردی بفرار و پشت به آن هیولا همی کردی
    پس گراز با شدت شاخی به باسن شیخ المریض بزدندی که شیخ اندر میدان وادی به زمین بیوفتادی و از درد مدهوش بگشتی

    چو اهالی به گرد شیخ بیامدندی گراز هم خویش به شیخ برساندی و وز خشم شاخ ملعونش به شیخنا همی کشیدی
    اهالی شیخ را گفتند چه باشد داستانت با گراز
    شیخنا که بر ابرویش ترس همی داشت حیلتی کرد و فرمود

    بخواهم که زین پس جانوری انتخاب نومایم و نگهداری نومایم تا مگر همدمم باشد و نیز گراز را که بس وفادار باشد و مفید انتخاب بکردمی و الله اعلم

    پس چو ان گراز شیخ را رها نکردی ناگزیر گراز را به سرا بردی و بر آن جانور ملاطفت بکردی و تیمارش بکردی

    چون گراز لعین دائم بر اعصاب شیخ همی بودی نامش رومخ الاول بگزاردی و دگر توبه بکردی بر شاشیدن در هر دخمه و دیواری و خدایش لعنت کناد

    ****►◄►◄****

    ستار
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانک های شیخ و مریدان

    اندر احوالات بچه زرنگ


    میرزا ممدخان بچه زرنگو را نقل کنند که جوانکی ببودی نوباوه
    لیک خویشتن را به صولت پهلوانان تصور همی بکردی و گول سیبیل فابریکش بخوردی
    روزی در ایام نوروز از سرایش بیرون همی شدی من باب سیاحت
    و چون توهم رستم دستان بودن همی بزدی
    بر جوانی میان قامت غیض بکردی من باب مدعای زرنگی
    پس ان میان قامت گریبان میرزا در هم فشردی و ماست خورش بگرفتی
    چونان که ریق از زیر چشمان میرزا بیرون بجستی و خدایش لعنت کناد

    پس دوباره عزم سیاحت بنومودی و بر دیار اهواز وارد بگشتی و این مرتبت توهم بزدی بر دختربازی
    چو از دور دخترکان زیبا روی بدیدی
    اختیارش از کف بدادی و بخواستی بر آنان متلک چند بپراندی
    چو به نزدیک دختران رسیدی و هنوز دهان نگشوده بودی که ضربتی از آن دخترکان بر میان پیشانیش اصابت بکردی کف گرگی

    پس گیج و منگ بشدی و به ترقص ایستادی و زمزمه بکردی:: لب کارون..چه گل بارون..میشه وقتی که میشی لگد بارون و الی الاخر

    پس مدهوش برزمین همی اوفتادی تا وی را به شفا خانه منتقل بگردادند

    پس از فراقت به وادی بگشتی و توهم همی زدی بر طبیب بودن

    نقل است که بر مریخی ملعون در بیغوله ای وارد همی شدی و آن ملعون را در حالت خاریدن خویش بدیدی

    پس من باب توهم بر وی نسخه ای همی بپیچیدی که چنان کن و فلان کن تا شفا یابی
    ازیرا که من اینگونه همی بودمی و زنهار گر دوباره آن کنی که کور خواهی گشت و علیل و خدایش نیامرزاد

    میرزا را روایت کنند که شبی اندر مستی و مدهوشی به بلقیس قدیسه پیشنهاد ازدواج همی داد و بخواستی که وی را به زنی ستاند..لیک آن قدیسه بر وی همی خروشید که ای ملحد
    مرا قصد ازدواج هرگز نباشد و تو را من عمه باشم و نتوانی با من مزدوج گردی و خدایت تورا تفو کناد که من جمله ی کافرانی

    و خدایش نیامرزاد…

    ^^^^^*^^^^^

    ستار
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانک های شیخ و مریدان

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    تو دوره ای هستیم که
    .
    .
    .
    میشه آدم بود
    .
    .
    .
    و پشیمون نبود
    .
    .
    .
    ولی نمیشه آدم ...

    user_send_photo_psot

    ..♥♥..................

    یه زن
    میتونه سره دوراهی گیر کنه
    میتونی از دونفر خوشش ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    💡💡💡راهکار هایی برای بهبود بازدهی ...

    user_send_photo_psot

    ^^^^^*^^^^^

    فیل ها هیچ موقع ما را گاز نمی گیرند
    این پشه ها هستند که ما را نیش می ...

    user_send_photo_psot

    * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *

    ببین عزیز من
    یه تفاوتی هست میان بیان گزاره منطقی و ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    دوست خوب عجب امنیت خوبے ست
    میتوانے با او خودِ خودت باشے ...

    user_send_photo_psot

    ..♥♥..................

    نسل عجیبی هستیم
    خوبی و بدی حالمان دست همه است جز خودمان
    بلدیم ...

    user_send_photo_psot

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    ما انسان ها
    مثل مداد رنگی هستیم
    شاید رنگ ...

    user_send_photo_psot

    ..*~~~~~~~*..

    پیر شدن ربطی به شناسنامه ندارد
    همین که دیگر میل خرید یک جوراب نداشته ...

    user_send_photo_psot

    ♥♥.♥♥♥.♥♥♥
    .
    چه شده؟ ای دل دیوانه هوایش کردی؟
    با دو چشمان پر از اشک صدایش ...

    user_send_photo_psot

    ****►◄►◄****

    آنچه عقاب داخل قفس را پیر می کند
    غم قفس نیست
    پرواز
    کلاغ های ...

    user_send_photo_psot

    زنی به مشاور خانواده گفت
    من و همسرم زندگی کم نظیری داریم
    همه حسرت زندگی ما رو ...

    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO

    و مرا
    در کنار خود
    از یاد میبری

    oOoOoOoOoOoO

    شاملو

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .