باید هنگام ازدواج این پرسش را از خود کرد: آیا واقعا باور داری که تا سنّ پیری از سخن گفتن با این زن لذت میبری؟
تمامیِ مسائل دیگر در ازدواج، موقت و گذرا است
فریدریش نیچه
معمولا کسانی که اعصاب ندارند یا ناراحت و غمگین هستند، جایی در اعماق روده کورشان، کنار اپاندیس خود، تکه عنی گیر افتاده دارند که سالهاست انجا جا خوش کرده که اشعات خود را به غده هیپوفیز و غدد بزاق میرساند و از ان طریق با پیام های عصبی که از سوی این غدد به مغز ارسال میشود به انجا نیز راه پیدا میکند و باعث نابودی سیستم شادی فرد میشود
راه حل درمان این افراد فقط و فقط ریقمال کردن انها است،میتوانید از ریق کره خر ماده(عنبر نسار) استفاده کنید به این صورت که ریق خر را درون کمد وی جا کنید تا بوی انرا بگیرد و فرد از بوی لباس های خود به کما برود، یا میتوانید وی را با فردی اسهالی سه روز در دسشویی عمومی زندانی کنید تا ریق کنار اپاندیسش از راه سوراخ های دماغش دربیاید ولی این روش ها کاربرد چندانی ندارند چون فقط بر روی بعضی افراد که دارای پوستی چرب هستند عمل میکند و درمان کلی این بیماری همان ریقمال کردن است، ریقمال روشی است که در مصر باستان انجام میشده؛ به این صورت که ریق انسانی که هر دم اسهال دارد را بر روی کله فرد میریختند و از موها تا نک انگشتان پایش را با ان ماساژ میدادند. ولی امروزه با پیشرفت تکلونوژی شما میتوانید با دستگاه های تمام پیشرفته این کاررا انجام دهید و از شر اینگونه انسان ها راحت شوید
دستگاه ریقمال دکتر شیدولی
یکی بخرید چارتا ببرید
سلام هم باز یه کودکانه هایم
می بینی چقدر بازی هایمان سخت تر شده
گویا گذر زمان و تکنولوژی هم بر روی بازی های ما اثر کرده
هم بازی مهربانم
حتی مهربانی ها هم رنگ دیگر گرفته اند
یادت هست وقتی زمین می خوردم و زمین می خوردی چقدر غم چشمانمان را می گرد
آلان محبت ها رنگ ترحم گرفته
حتی محبت منو و تو
راستی هم بازی می دانی دلم باز یه وسطی می خواهد
اما نه این بازی وسطی که توپش با قدرت به قلبم می خورد
نه این بازی که وسط زندگانی یمان افتادیم
هم بازی سنگ ها را بچین اما مراقب باش از هم نپاشند تو این سالها زیادی دنبالشان بودم که سنگ روی سنگ زندگی ام را بند بیاورم
هم بازی کوچکم
یادته وقتی خسته می شدم دستم را می گرفتی و می گفتی بیا استراحت کنیم
الانم خسته ام خیلی بیشتر از آن سالها
کجایی که دستم را بگیری
هم بازی می دونی چیه بزرگ شدم باز یه جدید یاد گرفتم
بازیه حسودی
بازیه نفرت
بازی رقابت
بازیه ریخت و پاش
و
بازیه مرگ و زندگی
جالبتر نه
اما من بازی های بی دغدغه ی کودکی هایم را می خواهم
بیا هم بازی بیا
دستم و بگیر اصلا ما با بزرگتر ها قهری
بیا بریم؟ به همان کودکی
زیباترین آهنگیست که شنیده ام،سیمایش زیباترین صورتیست که دیده ام،اونه مرا دیده و نه میشناسد،اما من اورا بیشتر از خودش میشناسم،مطمعنم خبرندارد جایی ازدنیا زیره سقف آسمانی که زندگی میکند دلباخته ای دارد که بندبند وجودش اورا طلب میکند
حالم مانند مولاناییست که شمسش را ازدست داده بافرقی بزرگ که شمس هم اورامیخواست و رفت اما اومرا نمیشناسد و اصلا نیامده که برود،آرزویم برایش این است آنقدر خوب بخندد که نداند غم چیست
این متنو باید قاب کرد و به بهترین دوستان داد
✍بزرگ شدیم و فهمیدیم که دوا , آب میوه نبود
✍بزرگ شدیم و فهمیدیم که پدر همیشه با دستان پر باز نخواهد گشت آنطور که مادر گفته بود
✍بزرگ شدیم و فهمیدیم که چیزهای ترسناک تر از تاریکی هم هست
✍بزرگ شدیم به اندازه ای که فهمیدیم پشت هر خنده مادر هزار گریه بود و پشت هر قدرت پدر یک بیماری نهفته
✍بزرگ شدیم و فهمیدیم که مشکلات ما دیگر در حد یک بازی کودکانه نیست !و دیگر دستهای ما را برای عبور از جاده نخواهند گرفت
✍بزرگ تر که شدیم , فهمیدیم که این تنها ما نبودیم که بزرگ شدیم بلکه والدین ما هم همراه با ما بزرگ شده اند و چیزی نمانده که بروند
شاید هم رفته باشند …!!خیلی بزرگ شدیم تا فهمیدیم که دلیل چین و چروک صورت مادر و پدر نگرانی از آینده ما بود
✍ خیلی بزرگ شدیم تا فهمیدیم سخت گیری مادر عشق بود
غضبش عشق بودو تنبیه اش عشق
❤️
✍و خیلی بزرگتر شدیم تا فهمیدیم زیباتر از لبخند پدر , انحنای قامت اوست
«در یکی از مقاطع دوران صدام، قرار بود تعدادی از شهدایی که در اردوگاه ها به شهادت رسیده بودند با اجساد سربازان عراقی که در ایران فوت کرده بودند، مبادله کنیم. آماری که داشتیم حاکی از این بود که پیکر شهید دوران هم در این میان باشد. روزی که میخواستم از تهران بیایم، قصد کردم و گفتم باید اولین شهیدی که بر بالین او حاضر میشوم شهید دوران باشد. تشریفات نظامی یگان در خط انجام شد. رفتم داخل سالن و دیدم تا سقف 560 تابوت را دور تا دور چیدهاند و بخشی هم مجهول الهویه بودند. چشمانم را بستم و به سمت تابوت شهید عباس دوران رفتم که روی تابوتش نوشته بود: «طیار ایرانی: عباس دوران» با قلم سبزی روی آن را تصحیح کردم و نوشتم: «خلبان ایرانی: عباس دوران، شیرمردی که در قلب بغداد حماسه آفرید.» بخشی از بند حمایل، چتر نجات و بخشی از یکی از کفشهای خلبانی او باقی مانده بود که همه را داخل تابوت گذاشته بودند.»
فرزند ایران
اسطوره ی استان فارس
افتخار شیراز
شهید جاوید
سرلشکر خلبان
عباس دوران
زن ها می توانند در اوج دلتنگی لبخند بزنند، آواز بخوانند، غذای دلخواهت را تدارک ببینند، کودکانه با بچه ها بازی کنند
زن ها می توانند با قلبی شکسته باز هم دوستت بدارند، ببخشند و بخندند
تو از طرز آرایش موهایش یا رنگ لب هایش، لباسش یا حتی حرف هایش هرگز نمیتوانی حدس بزنی زنی که روبرویت ایستاده دلتنگ یا دلشکسته است
زن بودن کار ساده ای نیست
خسرو شكيبايی
یکی تو بیست و سه سالگی ازدواج میکنه پنج سال بعدش بچه دار میشه،یکی تو بیست و هفت سالگی ازدواج میکنه یه سال بعدش بچه دار میشه
یکی جهشی میخونه تاکنکور قبول بشه ولی قبول نمیشه،یکی عادی میخونه و سال اخر تلاششو بیشتر میکنه و قبول میشه
یکی دانشگاهشو بجای چهار سال تو سه سال میخونه ولی کار پیدانمیکنه،یکی چهارسال میخونه وبعدش یه کارخوب گیرش میاد
میبینی دوست من بعضی وقتا شرایط خیلی ناامیدکننده میشه اما همون شرایط از ما آدم درستی میسازه!تو هیچوقت از کسی عقب نمیمونی مطمئن باش زندگی همیشه قابل پیش بینی نیست