خاطرات خیلے عجیـبـــــن
گاهے اوقات میخندم
به روز هایــے که گریہ میکردم
گاهے اوقات گریہ میکنم
به یاد روزهایـے که میخندیدم
به چیزی بیشتر از خواب نیاز دارم
چیزی شبیه بیهوشی
برای زمانی طولانی
شاید هم از بیداری خسته ام
از اینکه بخوابم
و تهش بیداری باشد
کاش میشد سه سال یا شیش سال
یا نه سال خوابید
و بعد بیدار شد
نشد هم…. نشد
برای کفشی که همیشه پایت را میزند فرقی نمیکند تو راهت را درست رفته باشی یا اشتباه
هر مسیری را با او همقدم شوی باز هم دست آخر به تاول های پایت میرسی
آدم ها هم بی شباهت به کفش ها نیستند
کفشی که همیشه پایت را میزند، آدمی که همیشه آزارت میدهد هیچوقت نخواهد فهمید تو چه دردی را تحمل کردی تا با او همقدم شوی
فقط میخوام یاد آوری کنم کسی که تو ۱۵/۱۶ سالگی دوسش داشتی ودیگه نیست به احتمال زیاد تو ۲۵سالگیت هیچ اهمیتی نداره
اون امتحان ریاضے که تو دبیرستان کلے معدلتو میاره پایین وقتے داری لیسانس میگیرے هیچ اهمیتے نداره
مشکلاتی که امروز باهاشون مواجه میشی با این که به نظرت آخر دنیا میاند ولے یک سال دیگه اصلا اهمیتی نداره
فقط میخواستم یادآوری کنم همچے درست میشه