باز در جان جهان یکسره غوغاست حسین
این چه شوری ست که از یاد تو برپاست حسین
این چه رازی ست که صدشعله فرو مرد و هنوز،
روشن از داغ تو ظلمت کده ماست حسین
اربعین حسینی تسلیت باد
باز در جان جهان یکسره غوغاست حسین
این چه شوری ست که از یاد تو برپاست حسین
این چه رازی ست که صدشعله فرو مرد و هنوز،
روشن از داغ تو ظلمت کده ماست حسین
اربعین حسینی تسلیت باد
و چهل روز
از آن روز
که زینب بنهد دست به زانو
و زهرا بکشد آه
و از گریه ی خونینِ رباب و
جگرِ داغِ رقیه
گذشته ست
چهل روز
از آن روضه ی مکشوف
از آن پیکرِ گلگون
از آن داغِ دلِ زینبِ محزون
گذشته ست
و حالا،
حسین است که از گودیِ گودال
صدا کرده جهان را
که ای مردمِ دنیا
همه برپاست به سرتاسرِ عالم
همین تشنگی و آه
همین لشکرِ خونخواه
تو اکنون به کجایی؟
به نظاره؟ به سواره؟ به قلب و دل دشمن؟
به نزدیکِ حسینی؟
و یا … آه
حسینا
تو ای معدنِ جود و کرم و بخشش و احسان
بخر آخر، دمِ آخر، همه را یک سره اِی قله ی ایمان
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پر ز لیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو … من نیستم
گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پنهان و پیدایت منم
سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم
کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سر میزنی
در حریم خانه ام در میزنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود
مرد راهم باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم
مرتضی عبداللهی
این زن که میبینم در آئینه
این آدم بی وصله، بی پینه
این ظاهر خندان و بی کینه
باور کنی یا نه… خودِ من نیست
اندوهِ پنهان گشته با ریمل
معلوم بود از دور هم کامل
دائم خیانت دیده بود این دل
هرچند از سنگ است نشکن نیست
لب هایِ از رژ سرخ و این دامن
یک قلب سنگی، روحی از آهن
دیگر نشانی در درونِ من
از آنچه در من بوده قبلا نیست
این شیشه های خالی مشروب
این چشم های هیز و نامحجوب
بویِ هوس، این بوی نامطلوب
از من نشانی دیگر اصلا نیست
تصویری از پاکی که میشد دود
یک خاطره تلخ و غبار آلود
یک ردپا از عشقِ درد اندود
دردی که هم اندازه ی تن نیست
سر کردنِ یک عمر بی فردا
وقتی که در بی عشقیِ دنیا
دیگر خبر از آدم و حوا
دیگر خبر از دام و ارزن نیست
من ماندم و یک دردِ لاکردار
شد تکیه گاهم شانه ی دیوار
سیگار و چایی، چایی و سیگار
درمانِ من اشنو و بهمن نیست
آخر تمامش می کنم من را
بیگانه در آئینه را، زن را
این روح زندانی و الکن را
آن روز وقتِ اشک و شیون نیست
طاهره اباذری هریس