فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    Category Archives: داستان کوتاه علمی

    دانشگاه استنفورد


    خانمی با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار نخ نما شده خانه دوز در شهر بوستن از قطار پایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند

    منشی فورا متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالا شایسته حضور در کمبریج هم نیستند

    مرد به آرامی گفت : «مایل هستیم رییس را ببینیم .»

    منشی با بی حوصلگی گفت:« ایشان تمام روز گرفتارند»

    خانم جواب داد : «ما منتظر خواهیم شد»

    اما این طور نشد. ساعتها منتظر ماندند تا اینکه منشی به تنگ آمد و سرانجام تصمیم گرفت مزاحم رییس شود، هرچند که این کار نامطبوعی بود که همواره از آن اکراه داشت.

    وی به رییس گفت:

    شاید اگر چند دقیقه ای آنان راببینید، بروند!

    رییس با اوقات تلخی آهی کشید و سرتکان داد. معلوم بود شخصی با اهمیت او وقت بودن با آنها را نداشت به علاوه از اینکه لباسی کتان و راه راه وکت وشلواری خانه دوز دفترش را به هم بریزد،خوشش نمی آمد.

    رییس با قیافه ای عبوس و با وقار سلانه سلانه به سوی آن دو رفت.

    خانم به او گفت:

    ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند. وی از اینجا راضی بود اماحدود یک سال پیش در حادثه ای کشته شد شوهرم و من دوست داریم بنایی به یادبود او دردانشگاه بنا کنیم.

    رییس تحت تاثیر قرار نگرفته بود اما یکه خورده بود. با غیظ گفت خانم محترم ما نمی توانیم برای هرکسی که به هاروارد می آید و می میرد، بنایی برپا کنیم اگر این کار را بکنیم ، اینجا مثل قبرستان می شود.

    خانم به سرعت توضیح داد: آه ، نه نمی خواهیم مجسمه بسازیم فکر کردیم بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهیم!

    »رییس لباس کتان راه راه و کت و شلوار خانه دوز آن دو را برانداز کرد و گفت«:

    یک ساختمان! می دانید هزینه ی یک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت و نیم میلیون دلار است!

    خانم یک لحظه سکوت کرد. رییس خشنود بود. شاید حالا می توانست از شرشان خلاص شود.

    زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: آیا واقعا هزینه راه اندازی یک دانشگاه،اینقدر کم است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نیندازیم ؟

    شوهرش سر تکان داد. قیافه رییس دستخوش سر درگمی و حیرت بود. آقا و خانم “لیلاند استنفورد” بلند شدند و راهی پالوآلتو در ایالت کالیفرنیا شدند، یعنی جایی که دانشگاهی ساختند که نام آنها رابرخود دارد.

    دانشگاه استنفورد، یادبود پسری که هاروارد به او اهمیت نداد…

    سـلـمان
     

    9 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان کوتاه علمی

    استاد فیزیک و سوال قطار


    سوال پایان ترم یک پروفسور فیزیکی از دانشجویان خود این بود که: اگر در داخل کوپه قطاری که با سرعت 80 کیلومتر در ساعت در حال حرکت است، نشسته باشید و احساس گرما بکنید،عکس العملتان چیست؟
    دانشجویان یک به یک وارد کلاس می شدندو استاد هربار سوال خود را تکرار میکرد.آنها هم هر بار پاسخ می دادند که: پنجره کوپه را باز می کنیم.
    در جواب دانشجویان استاد میگفت: احسنت؛حال که شما پنجره کوپه را باز کرده اید، در جریان هوای اطراف قطار اختلال حاصل میشود : و لازم است موارد زیر را محاسبه کنید:
    1-محاسبه مقاومت جدید هوا در مقابل قطار؟
    2-تغییر اصطکاک بین چرخها و ریل؟
    3-میزان تغییر سرعت قطار؟

    حسب المعمول دهان تک تک دانشجویان باز می ماند و سرافکنده جلسه امتحان را ترک میکردند.
    این بلا سر بیست دانشجو آمد که همگی در امتحان شفاهی فیزیک مردود شدند.
    پروفسور آخرین دانشجو را برای امتحان فرا خواند و طبق معمول سئوالش را تکرار کرد : شما در قطاری نشسته اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت میکند و ناگهان شما گرما زده شده اید، حالا چکار میکنید؟
    این دانشجوی خبره پاسخ داد: من کتم را در میارم .
    پروفسور خنده ملیحی زد و اضافه کرد که: هوا بیش از اینها گرمه !
    دانشجو گفت: خوب ژاکتم را هم در میارم !
    پروفسور درحالی که کمی شوکه شده بود گفت : اصلا هوای کوپه مثل حمام سونا داغه!
    دانشجو گفت: شلوار و عرق گیرم را هم در میارم !
    پروفسور که کمی عصبی شده بود،گوشزد کرد:فرض کن داخل کوپه افرادی هم حضور دارند که با شما هیچ نسبتی ندارند و این حرکت، به دور از ادب است.
    دانشجو به آرامی پاسخ داد: میدانید آقای پروفسور، این دهمین بار است که من دارم در امتحان شفاهی فیزیک،رد میشم. اگه شده لخت مادرزاد هم میشم،ولی به هیچ وجه دست به اون پنجره لامصب نمیزنم…!

    سـلـمان
     

    9 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان کوتاه علمی

    سؤال امتحان نهايي فيزيك دانشگاه كپنهاگ


    چگونه مي‌ توان با يك فشارسنج ارتفاع يك برج را محاسبه كرد؟

    پاسخ يك دانشجو اینچنین بود:

    ” يك نخ بلند به گردن فشارسنج مي‌بنديم و آن را از بالای برج به سمت زمين مي‌فرستيم. طول نخ به اضافه طول فشارسنج برابر ارتفاع آسمان‌خراش خواهد بود!!!”

    اين پاسخ ابتكاري چنان استاد را خشمگين كرد كه دانشجو را رد كرد.. دانشجو با پافشاري بر اينكه پاسخش درست است به نتيجه امتحان اعتراض كرد. دانشگاه يك داور مستقل را براي تصميم درباره اين موضوع تعيين كرد. داور دانشجو را خواست و به او شش دقيقه وقت داد تا راه حل مسئله را به طور شفاهي بيان كند تا معلوم شود كه با اصول اوليه فيزيك آشنايي دارد. دانشجو پنج دقيقه غرق تفكر ساكت نشست. داور به او يادآوري كرد كه وقتش درحال اتمام است. دانشجو پاسخ داد كه چندين پاسخ مناسب دارد اما ترديد دارد كدام را بگويد. وقتي به او اخطار كردند عجله كند چنين پاسخ داد:

    “ساده ترین راه همونکه قبلا هم گفتم:يك نخ بلند به گردن فشارسنج مي‌بنديم و آن را از بالای برج به سمت زمين مي‌فرستيم. طول نخ به اضافه طول فشارسنج برابر ارتفاع آسمان‌خراش خواهد بود!!!”

    “البته اگه با این جواب مخالفین، مي‌توان فشارسنج را برد روي سقف برج وآنرا از لبه برج پائين انداخت و مدت زمان رسيدن آن به زمين را اندازه گرفت. ارتفاع ساختمان مساوي يك دوم” جی ” ضربدر ” تی ” به توان دو خواهد بود. اما بيچاره فشارسنج .”

    “يا اگر هوا آفتابي باشد مي‌توان فشارسنج را عمودي بر زمين گذاشت و طول سايه‌اش را اندازه گرفت. بعد طول سايه برج را اندازه گرفت و سپس با يك تناسب ساده ارتفاع برج را بدست آورد .”

    “اما اگر بخواهيم خيلي علمي باشيم، مي‌توان يك تكه نخ كوتاه به فشارسنج بست و آنرا مثل يك پاندول به نوسان درآورد، نخست در سطح زمين وسپس روي سقف برج. ارتفاع را از اختلاف نيروي جاذبه مي‌توان محاسبه كرد طبق این فرمول:

    T=2 π √(l ⁄ g))

    “يا اگر برج، پله اضطراري داشته باشد، مي‌توان ارتفاع پله های ساختمان را با بارومتر اندازه زد و بعد آنها را با هم جمع كرد.”

    “البته اگر خيلي گير و اصولگرا باشيد مي‌توان از فشارسنج براي اندازه‌گيري فشار هوا در سقف و روي زمين استفاده كرد و اختلاف آن برحسب ميلي‌بار را به فوت تبديل كرد تا ارتفاع برج بدست آيد.”

    “ولي چون هميشه ما را تشويق مي‌كنند كه استقلال ذهني را تمرين كنيم و از روش‌هاي علمي استفاده كنيم، بدون شك بهترين روش آنست كه در اتاق سرايدار را بزنيم و به او بگوييم: اگر ارتفاع اين برج را به من بگويي يك فشارسنج نو و زيبا به تو مي‌دهم ”
    .
    .
    .

    اين دانشجو كسي نبود جز “نيلز بور”، تنها دانماركي كه موفق شد جايزه نوبل در رشته فيزيك را دريافت كند

    سـلـمان
     

    9 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان کوتاه علمی

    پزشک باهوش تر است یا مهندس؟


    یک پزشک و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند پزشک رو به مهندس کرد و گفت:مایلى با همدیگر بازى کنیم؟
    ریاضیدان که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید.
    پزشک دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ۵ دلار به من بدهید.
    بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ۵ دلار به شما می‌دهم.
    مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد. این بار، پزشک پیشنهاد دیگرى داد.
    گفت: خب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ۵٠ دلار به شما می‌دهم.
    این پیشنهاد،باعث شد که مهندس رضایت داده و با پزشک مسابقه دهد. پزشک نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟»
    مهندس بدون اینکه حتی ذره ای فکر کند، دست در جیبش کرد و ۵ دلار به پزشک داد. حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می‌رود 3 پا دارد و وقتى پائین می‌آید ۴ پا؟»
    پزشک نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ لپ تاپش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد. آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد. باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد. سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت و با یکى دو نفر هم گپ زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.
    بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ۵٠ دلار به او داد. مهندس مودبانه ۵٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد. پزشک بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت:
    «خوب، جواب سوالت چه بود؟»
    مهندس دست در جیبش کرد و ۵ دلار به پزشک داد و گفت جوابش را خودم هم نمی دانم و رویش را برگرداند و خوابید!!!!

    سـلـمان
     

    9 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان کوتاه علمی

    انیشتین و راننده اش


    ‌انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند؟
    راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و او جای انیشتین سخنرانی کند چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند. انیشتین قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت.
    به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب درامد. دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت: سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد!

    سـلـمان
     

    9 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان کوتاه علمی

    شخصیت بزرگ، افکار بزرگ


    ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد…

    این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.

    در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است!
    آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود…

    پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند!!!
    پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد.
    ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست؟!! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟!! حیرت آور است!!!
    من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!!
    پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی؟!!!!!!
    چطور میتوانی؟! من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟!
    پدر گفت: پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد…!
    در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فکر می کنیم! الآن موقع این کار نیست! به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت!!
    توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع کرد.

    سـلـمان
     

    9 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان کوتاه علمی

    ارزیابی خود…


    پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.

    پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»
    زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.»
    پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.» …

    زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
    پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود.
    پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر…، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.»
    پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.»

    سـلـمان
     

    9 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان کوتاه علمی

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    o*o*o*o*o*o*o*o
    شخصیت من را با برخوردم اشتباه نگیر
    شخصیت من چیزی است که من هستم.
    اما ...

    user_send_photo_psot

    او کوچ نشین بود نیامد که بماند
    رفت وبه دلم زخم چنان زد که بماند

    من سخت که دلبسته ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    یکرنگ بمان

    حتی اگر در دنیایی زندگی میکنی که مردمش برای ...

    user_send_photo_psot

    ♦♦---------------♦♦

    وقت خواب از فكر تو پهلو به پهلو ميشوم

    اى نبينى خير از ...

    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO

    تنـها ڪسـے ڪه به مـن گفـت
    i love you
    عــروسڪم بووود
    اونــم بایـد ...

    user_send_photo_psot

    نوشته بود دوست دارم دیوونه
    لحنش مثل همون موقعا بود
    با این حرفش تموم گذشته رو ...

    user_send_photo_psot

    *-*-*-*-*-*-*-*-*-*

    اینجا کیاسر ــ روستاے خلرده توی استان مازندران

    *-*-*-*-*-*-*-*-*-*

    اینم ...

    user_send_photo_psot

    *@@*******@@*

    اگر خدا کفیل رزق است غصه چرا
    اگر رزق تقسیم شده حرص چرا

    اگر ...

    user_send_photo_psot

    هر چیزی ڪمش دارو است
    متوسطش غذا است
    و زیادش سم است

    حتی مـحـبت ڪردن
    ♥ * ♥ * ♥ * ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    مهم‌ترین چیز توی همه رابطه‌ها اینه که طرفین بلد باشن با ...

    user_send_photo_psot

    بچه تر ک بودم همه ی پسرای فامیل ازم میترسیدن

    برعکس قیافم ک همه بخاطر موهای طلایی ...

    user_send_photo_psot

    *.*.*.*.*.*.*.*.*.*.

    اصلا بعضي از ما آدمها تمايل به خودآزاري داريم
    خوشمان مي آيد ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    امید را از نجارے آموختم ڪہ مغازہ اش
    آتش گرفت و زغال فروشے ...

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .