فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    Category Archives: داستان های دینی

    ریا نکنیم


    —————–**–

    یکی ازعلمای اهل بصره می گوید: روزگاری به فقر وتنگدستی مبتلا شدم، تا جایی که من وهمسر وفرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم

    خیلی بر گرسنگی صبر کردم پس تصمیم گرفتم خانه ام را بفروشم و به جای دیگری بروم
    درراه یکی از دوستانم به اسم ابانصررا دیدم و او را از فروش خانه باخبرساختم

    پس دوتکه نان که داخلش حلوا بود به من داد و گفت: برو و به خانواده ات بده… به طرف خانه به راه افتادم

    در راه به زنی و پسر خردسالش برخورد کردم به تکه نانی که در دستم بود نگاه کرد و گفت : این پسر یتیم و گرسنه است و نمی تواند گرسنگی را تحمل کند چیزی به او بده خدا حفظت کند

    آن پسر نگاهی به من انداخت که هیچگاه فراموش نمی کنم
    گفتم : این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد، بخدا قسم چیز دیگری ندارم و درخانه ام کسانی هستند که به این غذا محتاج ترند

    اشک از چشمانم جاری شد و درحالی که غمگین و ناامید بودم به طرف خانه برمی گشتم

    روی دیواری نشستم و به فروختن خانه فکر می کردم
    که ناگهان ابانصر را دیدم که ازخوشحالی پرواز می کرد و به من گفت: ای ابا محمد چرا اینجا نشسته ای در خانه ات خیر و ثروت است

    گفتم: سبحان الله ! از کجا ای ابانصر؟
    گفت : مردی از خراسان از تو و پدرت می پرسد و همراهش ثروت فراونی است

    گفتم : او کیست؟

    گفت : تاجری از شهر بصره است … پدرت سی سال قبل مالی را نزدش به امانت گذاشت اما بی پول و ورشکست شد
    سپس بصره را ترک کرد و به خراسان رفت و کارش رونق گرفت و یکی از تاجران شد، و حالا به بصره آمده تا آن امانت را پس بدهد
    همان ثروت سی سال پیش به همراه سودی که بدست آورده خدا را شکر گفتم و به دنبال آن زن و پسر یتیمش گشتم و آنان رابی نیاز ساختم

    درثروتم سرمایه گذاری کردم و یکی از تاجران شدم مقداری از آنرا هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم می کردم

    ثروتم کم که نمی شد زیاد هم می شد

    کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای ملائكه را از حسناتم پر کرده بودم و یکی از صالحان درگاه خدا بودم

    شبی از شب ها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شده اند و مردم را دیدم که گناهان شان را بر پشت شان حمل می کنند تا جایی که شخص فاسق ، شهری از بدنامی و رسوایی را برپشتش حمل می کند

    به میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند گناهانم را در کفه ای و حسناتم را درکفه دیگر قرار دادند ، کفه حسناتم بالا رفت و کفه
    گناهانم پایین آمد

    سپس یکی یکی از از حسناتی که انجام داده بودم را برداشتند و دور انداختند چون در زیر هرحسنه (ریای پنهانی) وجود داشت
    مثل غرور، دوست داشتنِ تعریف و تمجید مردم

    چیزی برایم باقی نماند و درآستانه هلاکت بودم که صدایی را شنیدم
    آیا چیزی برایش باقی نمانده؟

    گفتند : فقط همین برایش باقی مانده
    و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم

    سپس آنرا در کفه حسناتم گذاشتند و گریه های آن زن را بخاطر کمکی که بهش کرده بودم، در کفه حسناتم قرار دادند
    کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی صدایی آمد و گفت : نجات یافت

    —————–**–

    کتاب وحی القلم
    مصطفی صادق رافعی

    قیز قیز
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های دینی

    عمر کوتاه


    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    میگویند: روزی یکی از انبیای الهی در گذر خود به مردی پیر و فرتوت برخورد که برای خود جایگاهی در بالای درختی کهن سال ساخته بود و در آن به عبادت خدا مشغول بود.
    سر سخن را با او باز کرد و در نهایت پرسید: حالا چرا اینجا زندگی میکنی؟

    گفت: جوان که بودم در عالم رؤیا به من خبر دادند که بیش از 900 سال زندگی نخواهم کرد، لذا حیفم آمد که این عمر کوتاه را به جای عبادت، در راه ساختن خانه و کاشانه تلف کنم

    آن نبی گفت: اما به من خبر رسیده که زمانی خواهد رسید که در آن زمان مردمان بیش از 80 یا 90 سال عمر نخواهند کرد اما برای خود قصرها و برجها میسازند

    او گفت: ای بابا، اگر عمر من 90 سال بود که آن را با یک سجده سپری میکردم

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های دینی

    اگر خودم به تو گفتم بیا، نیا برگرد


    khengoolestan_axs

    *oOoOoOoOoOoO*

    ﺯﻥ ﮐﻪ ﻃﻮﻋﻪ ﻧﺎﻡ ﺩﺍﺷﺖ، ﮐﺎﺳﻪ ﺁﺑﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺴﻠﻢ ﺁﻭﺭﺩ
    ﻣﺴﻠﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﺷﺎﻣﯿﺪﻥ ﺁﺏ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﻧﺸﺴﺖ
    ﻃﻮﻋﻪ ﻇﺮﻑ ﺁﺏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻭ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﻧﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ

    ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: اﯼ ﺑﻨﺪﻩ ﺧﺪﺍ! برﺧﯿﺰ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩ، ﻧﺰﺩ ﻫﻤﺴﺮ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺖ ﺑﺮﻭ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎﺭ ﺳﻮﻡ، ﻧﺸﺴﺘﻦِ ﻣﺴﻠﻢ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺣﻼﻝ ﻧﺪﺍﻧﺴﺖ

    ﻣﺴﻠﻢ ﺍﺯ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﯾﺶ ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ ﻭ ﭼﻨﯿﻦ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﮐﻪ ﯾﺎﺭﯼ ﺍﻡ ﮐﻨﺪ

    ﻃﻮﻋﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﻣﮕﺮ ﺗﻮ ﮐﯿﺴﺘﯽ؟
    ﻭ ﭘﺎﺳﺦ ﺷﻨﯿﺪ: ﻣﻦ ﻣﺴﻠﻢ ﺑﻦ ﻋﻘﯿﻞ ﻫﺴﺘﻢ

    ﻃﻮﻋﻪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺪﺍﺭﺍﻥ ﺧﺎﻧﺪﺍﻥ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ‏(ﺹ‏) ﺑﻮﺩ، دﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﻣﺴﻠﻢ ﮔﺸﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﮐﺮﺩ

    ﺳﺨﻨﺎﻥ ﻋﺒﯿﺪﺍﻟﻠّﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮﯼ ﻣﺴﻠﻢ
    ﺑﺎ ﺁﻧﮑﻪ ﻣﺴﻠﻢ ﺗﻨﻬﺎ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯ ﻋﺒﯿﺪﺍﻟﻠّﻪ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﺍﻭ ﻭ ﯾﺎﺭﺍﻧﺶ ﺍﺯ ﻗﺼﺮ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻧﻤﯽ ﺁﻣﺪ
    ﻟﺬﺍ ﺑﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺧﻮﯾﺶ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﻫﻤﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﺴﺠﺪ ﺭﺍ ﺑﮕﺮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﻣﺴﻠﻢ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﻣﺨﻔﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ

    ﺁﻧﺎﻥ ﻧﯿﺰ ﻫﻤﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﺭﺍ ﺯﯾﺮ ﻭ ﺭﻭ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺷﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﻣﺴﻠﻢ ﻭ ﯾﺎﺭﺍﻧﺶ ﺁﻧﺠﺎ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ

    ﺳﭙﺲ ﻋﺒﯿﺪﺍﻟﻠّﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺴﺠﺪ ﺷﺪ، ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﮐﻮﻓﻪ ﺭﺍ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﮐﺲ ﮐﻪ ﻣﺴﻠﻢ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻭ ﭘﯿﺪﺍ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﻫﺪ، ﺟﺎﻥ ﻭ ﻣﺎﻟﺶ ﺑﺮ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺣﻼﻝ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺰﺩ ﻣﺎ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ، ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺩﯾﻪ ﺍﺵ ﭘﻮﻝ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮔﺮﻓﺖ‏

    ﺗﻬﺪﯾﺪ ﻭ ﺗﻄﻤﯿﻊ ﻋﺒﯿﺪﺍﻟﻠّﻪ ﮐﺎﺭﺳﺎﺯ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻼﻝ، ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻃﻮﻋﻪ، ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺗﺮﺱ ﻭ ﺑﻪ ﻃﻤﻊ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﺰﻩ، ﺻﺒﺢ ﺯﻭﺩ ﻭﺍﺭﺩ ﻗﺼﺮ ﺷﺪﻩ، مخفی گاه ﻣﺴﻠﻢ ﺭﺍ ﻟﻮ ﺩﺍﺩ

    ﻋﺒﯿﺪﺍﻟﻠّﻪ ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ، ﺑﻪ ﻣﺤﻤﺪ ﺑﻦ ﺍﺷﻌﺚ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻫﻔﺘﺎﺩ ﻧﻔﺮ ﻣﺴﻠﻢ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮ ﮐﻨﻨﺪ

    ﺍﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﻪ ﻣﺴﻠﻢ ﻭ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮﯼ ﺍﻭ
    ﻣﺴﻠﻢ ﺩﺭ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺑﺎ ﺳﺮﺑﺎﺯﺍﻥ ﻋﺒﯿﺪﺍﻟﻠّﻪ، ﺣﺪﻭﺩ 45 ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺎﯼ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ ﺗﺎ ﺁﻧﮑﻪ ﺿﺮﺑﻪ ﺷﻤﺸﯿﺮﯼ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺪ

    ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺴﻠﻢ ﺯﺧﻤﯽ ﺑﻮﺩ، ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﯾﺎﺭﺍﯼ ﻣﻘﺎﺑﻠﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ

    ﺁﻧﺎﻥ ﺑﺮ ﭘﺸﺖ ﺑﺎﻡﻫﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺳﻨﮓ ﻭ ﭼﻮﺏ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻣﺴﻠﻢ ﺭﯾﺨﺘﻨﺪ ﻭ ﺩﺳﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﻧﯽ ﺭﺍ ﺁﺗﺶ ﺯﺩﻩ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺍﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ
    ﻭﻟﯽ ﻣﺴﻠﻢ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺟﺪﺍﻝ ﺑﺮﻧﻤﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﯾﻮﺭﺵ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ

    ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺑﻦ ﺍﺷﻌﺚ ﺑﻪ ﺁﺳﺎﻧﯽ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﻣﺴﻠﻢ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮ ﮐﻨﺪ، ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﻧﯿﺮﻧﮓ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﻣﺴﻠﻢ ! ﭼﺮﺍ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﺸﺘﻦ ﻣﯽ ﺩﻫﯽ؟ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﻣﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﻫﯿﻢ ﻭ ﺍﺑﻦ ﺯﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﺸﺖ

    ﻣﺴﻠﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﭼﻪ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩﯼ ﺑﻪ ﺍﻣﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﻋﻬﺪ ﺷﮑﻨﺎﻥ ﺍﺳﺖ؟

    ﺍﺑﻦ ﺍﺷﻌﺚ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩﻧﺶ ﺭﺍ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﻣﺴﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺯﺧﻢﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺿﻌﻔﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﺛﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺮ ﺍﻭ ﭼﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺗﻦ ﺑﻪ ﺍﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ

    ﻣﺮﮐﺒﯽ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻣﺴﻠﻢ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﺮ ﺁﻥ ﺳﻮﺍﺭ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻧﺰﺩ ﻋﺒﯿﺪﺍﻟﻠّﻪ ﺑﺮﺩﻧﺪ

    ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺣﻀﺮﺕ مسلم
    ﮐﺸﺘﻦ ﻣﺴﻠﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ‏ «ﺑﮑﺮ ﺑﻦ ﺣﻤﺮﺍﻥ ﺍﺣﻤﺮﯼ ‏» ﺳﭙﺮﺩﻧﺪ، ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﺭﮔﯿﺮی ها ﺍﺯ ﻧﺎﺣﯿﻪ ﺳﺮ ﻭ ﺷﺎﻧﻪ ﺑﺎ ﺷﻤﺸﯿﺮ ﻣﺴﻠﻢ ﺑﻦ ﻋﻘﯿﻞ ﻣﺠﺮﻭﺡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ
    ﻣﺎﻣﻮﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﺴﻠﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺎﻡ ‏« ﺩﺍﺭﺍﻻﻣﺎﺭﻩ ‏» ﺑﺒﺮﺩ ﻭ ﮔﺮﺩﻧﺶ ﺭﺍ ﺑﺰﻧﺪ ﻭ ﭘﯿﮑﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ

    ﻣﺴﻠﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺎﻻﯼ ﺩﺍﺭﺍﻻﻣﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﺑﺮﺩﻧﺪ، دﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﺧﺪﺍ ﺑﺮ ﺯﺑﺎﻧﺶ ﺑﻮﺩ، ﺗﮑﺒﯿﺮ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ، ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺗﺴﺒﯿﺢ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺮ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺧﺪﺍ ﻭ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﺍﻟﻬﯽ ﺩﺭﻭﺩ ﻣﯽ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍﯾﺎ ! ﺗﻮ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﺎ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﯾﺒﮑﺎﺭﺍﻥ ﻧﯿﺮﻧﮓ ﺑﺎﺯ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﯾﺎﺭﯼ ﻣﺎ ﮐﺸﯿﺪﻧﺪ، ﺣﮑﻢ ﮐﻦ

    ﺟﻤﻌﯿﺘﯽ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ، ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮐﺎﺥ، ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻓﺮﺟﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ

    ﻣﺴﻠﻢ ﺭﺍ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﮐﻔﺎﺷﺎﻥ ﻧﺸﺎﻧﺪﻧﺪ
    ﺑﺎ ﺿﺮﺑﺖ ﺷﻤﺸﯿﺮ، ﺳﺮ ﺍﺯ ﺑﺪﻧﺶ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻧﺪ، و… ﭘﯿﮑﺮ ﺧـﻮﻧﯿﻦ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﯿـﺪ ﺁﺯﺍﺩﻩ ﻭ ﺷﺠـﺎﻉ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﺎﻻ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﯿﺰ ﻫﻠﻬﻠﻪ ﻭ ﺳﺮﻭﺻﺪﺍﯼ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺑﻪ ﭘﺎ ﮐﺮﺩند

    *oOoOoOoOoOoO*

    ارباب صدایش زد
    او را روی پاهایش نشاند
    به چشمان معصومش‌ لبخند زد
    با اینکه قلبش از شهادت پسر عمّش شکسته بود
    دست نوازش بر موهای دخترک کشید، حمیـده غم را در چشمانش دید و گفت: دست یتیمی‌بر سرم می کشید! پدرم شهید شده ؟

    و مولا گفت زین پس من پدرت و دخترانم خواهرانت هستند! در این راه صبور باش دخترِ پسرعموی صبورم

    عصر عاشورا
    هنگامی که دشمن به خیمه ها یورش آورد
    حمیده زیر دست و پای دشمن جان سپرد
    روحش صبور بود و همه چیز ‌را دید
    اما جسمش دیگر توان آن همه نامرد جنگی را نداشت

    حضرت مسلم! می گویند تمام فرزندانت در راه مولایت شهید شدند
    گوارایت باد این سعادت و رستگاری ابدی

    *oOoOoOoOoOoO*

    قیز قیز
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های دینی

    در قلب انسانها


    —————–**–

    در روزگاران قدیم خداوند در زمین زندگي میكرد، او چندین فرشته داشت… هر روز مردم به سمت خانه خدا مي آمدند و درخواست هاي خود را مطرح میكردند. هر روز بر تعداد این افراد و درخواستها اضافه میشد

    تا اینكه خدا این مشكل را با فرشتگانش مطرح كرد و به آنها گفت که من خسته شده ام، بیایید فكري كنید و جایي را پیدا كنید
    كه دست بشر به این راحتي ها به من نرسه

    فرشتگان خدا دور هم جمع شدند و بعد از چندین ساعت مشورت پیش خدا برگشتند و راه حل هاي خودشون را مطرح كردند

    اولی گفت، به نظر من شما باید محل زندگي خود را عوض كرده و به بالاي بلندترین كوه بروید
    خدا گفت نه، طولي نخواهد كشید كه همه خواهند فهمید و دوباره روز از نو روزي از نو

    دومی گفت بهتر است به زیر اعماق دریا ها بروید چون دست بشر به آنجا نمیرسه
    خدا در پاسخ گفت نه! بزودي بشر به ساخته هایي میرسد كه زیر اعماق دریاها نیز از دست آنها در امان نخواهد بود

    سومی گفت: بهترین جا براي مخفي شدن در كرات آسماني و در ستاره اي دور افتاده است
    خدا باز هم گفت نه! به زودي بشر به اختراعاتي خواهد رسید كه به كهكشانها سفر میكند و اگر فقط یك نفر متوجه بشود من در كجا هستم، بازهم همین وضعیت تكرار خواهد شد

    چهارمی كه باهوش ترین آنها هم بود رو به خدا كرد و گفت: من هرچه فكر كردم، دیدم اگر هرجایي بروید، دست بشر به آنجا خواهد رسید
    فقط یك جایي هست با اینكه ساده و نزدیك و همیشه دم دست هست، اما كسي سراغتون نمیاد و دست کسی به این راحتی ها به شما نمیرسه
    مگر افرادي كه واقعا دنبال شما باشند

    شما باید در پشت قلب انسانها مخفي شوید

    خدا تا این حرف را شنید، موافقت خود را اعلام كرد و ازهمان روز خدا در قلب انسانها مخفی شد

    —————–**–

    قیز قیز
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های دینی

    خدایا هر چی تو بخوای


    khengoolestan_axs

    *********◄►*********

    خدایا هر چی تو میخوای

    یه روز حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد: من دلم میخواد یکی از اون بندگان خوبت رو ببینم
    خطاب اومد: برو تو صحرا. اونجا مردی هست داره کشاورزی میکنه
    او از خوبان درگاه ماست

    حضرت اومد دید یه مردی هست داره بیل میزنه و کار میکنه. حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند میفرماید از خوبان ماست

    از جبرئیل پرسید. جبرئیل عرض کرد: الان خداوند بلائی بر او نازل میکند ببین او چی کار میکنه

    بلایی نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش رو از دست داد، فورا نشست

    بیلش رو هم گذاشت جلوی روش

    گفت: مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم، حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم

    حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده

    رو کرد به آن مرد و فرمود: ای مرد من پیغمبرم و مستجاب الدعوه

    میخوای دعا کنم خدا چشاتو بهت برگردونه

    گفت: نه

    حضرت فرمود: چرا؟

    گفت: آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم

    *********◄►*********

    فاطیما گل
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های دینی

    آیا نیت پاک انسان را کمک میکند؟


    *********◄►*********

    مردي صبح زود از خواب بيدار شد تا نمازش را در مسجید بخواند. لباس پوشيد و راهي مسجید شد

    در راه مسجد، مرد به زمين خورد و لباسهايش کثيف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت

    مرد لباسهايش را عوض کرد و دوباره راهي خانه خدا شد. در راه مسجد و در همان نقطه مجدداً به زمين خورد

    او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. يک بار ديگر لباسهايش را تبدیل کرد و راهي مسجید شد

    در راه مسجید، با مردي که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسيد. مرد پاسخ داد: من ديدم شما در راه مسجید دو بار به زمين افتاديد. به خواطر همین چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم

    مرد اول از او بطور فراوان تشکر مي کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه مي دهند. همين که به مسجد رسيدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست مي کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداري مي کند

    مرد اول درخواستش را دوبار ديگر تکرار مي کند و مجدداً همان جواب را مي شنود. مرد اول سوال مي کند که چرا او نمي خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند

    مرد دوم پاسخ داد: من شيطان هستم

    مرد اول با شنيدن اين جواب تکان خورد. شيطان در ادامه توضيح مي دهد: من شما را در راه مسجید ديدم و اين من بودم که باعث زمين خوردن شما شدم

    وقتي شما به خانه رفتيد، خودتان را تميز کرديد و به راهمان به مسجد برگشتيد، خدا همه گناهان شما را بخشيد. من براي بار دوم باعث زمين خوردن شما شدم و حتي آن هم شما را تشويق به ماندن در خانه نکرد، بلکه دوباره به راه مسجد برگشتيد. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشيد. من ترسيدم که اگر يک بار ديگر باعث زمين خوردن شما بشوم، آنوقت خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشيد. بنا براين، من سالم رسيدن شما را به مسجید مطمئن ساختم

    نتيجه داستان: کار خيري را که قصد داريد انجام دهيد به تعويق نياندازيد. زيرا هرگز نمي دانيد چقدر اجر و پاداش ممکن است داشته باشد

    *********◄►*********

    فاطیما گل
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های دینی

    السلام علیک یا علی بن موسی الرضا


    khengoolestan_axs

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﯿﺴﺘﻢ ﺗﻬﻮﯾﻪ ﺍﯼ ﺣﺮﻡ آﻗﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ‏( ﻉ‏)، ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﺻﺤﻨﺎ ﺭﻭ ﺑﺎﺯﺩﯾﺪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﭼﺸﻤﺶ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻓﻮﻻﺩ آﻗﺎ، ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺘﺮﺟﻤﺶ ﭼﺮﺍ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺷﻠﻮﻍ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺘﻤﺎﻟﻬﺎ ﭼﯿﻪ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﯿﺒﻨﺪﻥ؟؟

    ﮔﻔﺖ: ﻣﺎ ﺷﯿﻌﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻫﺮ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻣﯿﺎﯾﻢ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺘﻤﺎﻻ ﺭﻭ ﻣﯿﺒﻨﺪﯾﻢ ﺗﺎ ﻣﺸﮑﻠﻤﻮﻥ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺣﻞ ﺑﺸﻪ

    ﮐﻪ ﺩﯾﺪم ﻣﻬﻨﺪﺱ ﮐﺮاﻭﺍﺗﺸﻮ ﺍﺯ ﮔﺮﺩﻧﺶ ﺩﺭآﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﺴﺖ ﺑﻪ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻓﻮﻻﺩ آﻗﺎ
    ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻣﯽ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺩﻭﺭ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺗﻠﻔﻨﺶ ﺯﻧﮓ ﺧﻮﺭﺩ ﻣﺘﺮﺟﻢ ﻣﯿﮕﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺣﺎﻟﺶ ﺩﮔﺮﮔﻮﻥ ﺷﺪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﺴﺖ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯﯾﻦ ﮐﻪ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﻬﺘﺮ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ؟

    ﺩﺳﺘﺎﺵ ﻣﯿﻠﺮﺯﯾﺪ ﮔﻔﺖ ﺧﺎﻧﻤﻢ ﺑﻮﺩ ﺗﻮ ﺧﻮﻧﻪ، ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻓﻠﺞ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻩ ﻣﯿﮕﻪ ﮐﺠﺎیی، ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﭼﺮﺍ ﮔﻔﺖ ﯾﻪ ﺷﺨﺼﯽ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺭﺿﺎ ﻫﺴﺘﻢ ﻫﻤﺴﺮﺗﻮﻥ ﻣﻨﻮ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺩﺧﺘﺮﺗﻮﻥ رو ﺑﺒﯿﻨﻢ، ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻀﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﭽﻪ، ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻬﺶ ﮐﺮﺩ ﯾﻪ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﻭ ﺳﺮﺵ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺑﻪ آﻗﺎﺗﻮﻥ ﺑﮕﯿﺪ ﻣﺸﮑﻠﺶ ﺣﻞ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺑﻌﺪ ﺍﺯﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﺮﮔﺸﻢ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﭽﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺭﻭ ﺟﻔﺖ ﭘﺎﻫﺎﺵ ﺩﺍﺭﻩ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺮﻩ ﺍﯾﻦ آقا ﮐﯽ ﺑﻮﺩ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﯼ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ

    ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻋﻠﯿﮏ ﯾﺎﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﺳﯽ ﺍﻟﺮﺿﺎ

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های دینی

    خدا به نماز ما احتیاج ندارد


    حاﺝ ﺁﻗﺎ ﻗﺮﺍﺋﺘﯽ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﻜﺮﺩ

    ﺩﺭ ﺳﺘﺎﺩ ﻧﻤﺎﺯ ﮔﻔﺘﯿﻢ

    ﺁﻗﺎ ﺯﺍﺩﻩﻫﺎ، ﺩﺧﺘﺮﺧﺎﻧﻢﻫﺎ، ﺷﯿﺮﯾﻦﺗﺮﯾﻦ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪﯾﺪ، ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ

    ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﯾﺎﺯﺩﻩ ﺳﺎﻟﻪ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﻧﻮﺷﺖ، ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﺑُﻬﺘﻤﺎﻥ ﺯﺩ، ﺩﺧﺘﺮ ﯾﺎﺯﺩﻩ ﺳﺎﻟﻪ، ﻣﺎ رﯾﺶﺳﻔﯿﺪﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮﺍﺿﻊ ﻭ ﮐﺮﻧﺶ ﻭﺍﺩﺍﺷﺖ

    نوﺷﺖ ﮐﻪ ﺷﯿﺮﯾﻦﺗﺮﯾﻦ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﮐﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪﻡ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ

    ﺩﺭ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯽﺭﻓﺘﻢ ﯾﮏ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺩﺍﺭﺩ ﻏﺮﻭﺏ ﻣﯽﮐﻨﺪ. ﯾﺎﺩﻡ ﺁﻣﺪ ﻧﻤﺎﺯ ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻡ

    ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎﯾﻢ ﮔﻔﺘﻢ : ﻧﻤﺎﺯ ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻡ

    ﮔﻔﺖ : ﺧﻮﺏ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺨﻮﺍﻧﯽ، ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺗﻮﯼ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﯿﺎﺑﺎﻥ

    ﮔﻔتم : ﺑﺮﻭﯾﻢ ﺑﻪ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺑﮕﻮﯾﯿﻢ ﻧﮕﻪﺩﺍﺭ

    پدﺭ ﮔﻔﺖ : ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻛﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﯾﮏ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﭽﻪ ﻧﮕﻪ ﻧﻤﯽﺩﺍﺭﺩ

    ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﻟﺘﻤﺎﺳﺶ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ

    ﮔﻔﺖ : ﻧﮕﻪ ﻧﻤﯽﺩﺍﺭﺩ
    ﮔﻔﺘﻢ : ﺗﻮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﮕﻮ

    ﮔﻔﺖ : ﮔﻔﺘﻢ ﻛﻪ ﻧﮕﻪ ﻧﻤﯽﺩﺍﺭﺩ، ﺑﻨﺸﯿﻦ. ﺣﺎﻻ ﺑﻌﺪﺍً ﻗﻀﺎ ﻣﯽﮐﻨﯽ

    دیدم ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﻏﺮﻭﺏ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻔتم ﺑﺎﺑﺎ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯽﮐﻨﻢ، ﭘﺪﺭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ

    ﺍﻣﺎ ﮔﻔتم

    “پدﺭ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻩ ﻣﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﮕﯿﺮﻡ ”

    ﻣﯽﮔﻔﺖ ﺳﺎﮐﯽ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ، ﺯﯾﭗ ﺳﺎﮎ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ، ﯾﮏ ﺷﯿﺸﻪ ﺁﺏ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ . ﺯﯾﺮِ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻫﻢ ﯾﮏ ﺳﻄﻞ ﺑﻮﺩ، ﺁﻥ ﺳﻄﻞ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺁﻭﺭﺩ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﺩﺳﺖِ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ
    ﺷﯿﺸﻪ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ، ﺳﻄﻞ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ . ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﻭﺳﻂ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻭﺿﻮ ﮔﺮﻓﺖ

    ﻗﺮﺁﻥ ﯾﮏ ﺁﯾﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ: “ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺪﺍ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﻣﻬﺮﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻟﻬﺎ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ ﺑﻪ ﺷﺮﻃﯽ ﮐﻪ ﺍﺧﻼﺹ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ،” ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺧﻮﺩﻧﻤﺎﯾﯽ ﮐﻨﺪ، ﺷﯿﺮﯾﻦﮐﺎﺭﯼ کنید

    ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺷﻮﻓﺮ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﯾﺪ ﻛﻪ ﺩﺧﺘﺮﺑﭽﻪ ﻭﺳﻂ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﺩﺍﺭﺩ ﻭﺿﻮ ﻣﯽﮔﯿﺮﺩ

    ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺩﺧﺘﺮ ﭼﻪ ﻣﯽﮐﻨﯽ؟

    ﮔﻔت : ﺁﻗﺎ ﻣﻦ ﻭﺿﻮ ﻣﯽﮔﯿﺮﻡ، ﻭﻟﯽ ﺳﻌﯽ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﺁﺏ ﺑﻪ ﻛﻒ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻧﭽﮑﺪ . ﺑﻌﺪﺵ ﻫﻢ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺭﻭﯼ ﺻﻨﺪﻟﯽ، ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺨﻮﺍﻧﻢ

    ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺷﻮﻓﺮ ﯾﮏ ﻛﻤﯽ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﮕﻔﺖ

    ﺑﻪ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ : ﻋﺒﺎﺱ ﺁﻗﺎ، ﺑﺒﯿﻦ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﻭﺿﻮ ﻣﯽﮔﯿﺮﺩ
    ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﺟﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻣﯽﺩﯾﺪ، ﺩﺭ ﺁﯾﻨﻪ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﻣﯽﺩﯾﺪ. ﻣﺪﺍﻡ ﺟﺎﺩﻩ ﺭﺍ
    ﻣﯽﺩﯾﺪ، ﺁﯾﻨﻪ ﺭﺍ ﻣﯽﺩﯾﺪ، ﺟﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻣﯽﺩﯾﺪ، ﺁﯾﻨﻪ ﺭﺍ ﻣﯽﺩﯾﺪ. ﻣﻬﺮ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﻫﻢ
    ﻧﺸﺴﺖ

    ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ : ﺩﺧﺘﺮ ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﻧﻤﺎﺯ
    ﺑﺨﻮﺍﻧﯽ؟ ﺻﺒﺮ ﻛﻦ، ﻣﻦ ﻣﯽﺍﯾﺴﺘﻢ
    ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺍ ﮐﺸﯿﺪ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ ﺩﺧﺘﺮﻡ، ﺁﻓﺮﯾﻦ

    ﺩﺧﺘﺮ ﻣﯽﮔﻔﺖ : ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ، ﻣﻦ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ

    ﯾﮏ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺍﺗﻮﺑﻮﺳﯽﻫﺎ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﺮﺩﻧﺪ

    ﯾﻜﯽ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻡ

    ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻡ

    ﺷﺨﺺ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻫﻢ ﮔﻔﺖ : ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﭼﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺎﻫﻤﺘﯽ ﺍﺳﺖ، ﭼﻪ ﻏﯿﺮﺗﯽ، ﭼﻪ ﻫﻤﺘﯽ، ﭼﻪ ﺍﺭﺍﺩﻩﺍﯼ، ﭼﻪ ﺻﻼﺑﺘﯽ، ﺁﻓﺮﯾﻦ، ﻫﻤﯿﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻭﺯ ﻗﯿﺎﻣﺖ، ﺣﺠﺖ ﺍﺳﺖ
    ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﮐﺮﺩ، ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ

    ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ
    ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﺯ

    ﺩﺧﺘﺮ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﯾﮏ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻡ ﯾﮏ ﻋﺪﻩ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯽﺧﻮﺍﻧﻨﺪ
    ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺷﯿﺮﯾﻦﺗﺮﯾﻦ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ

    سؤال
    آيا خدا به عبادات ما نياز دارد كه فرمان داده نماز بخوانيم و رو به كعبه بايستيم؟

    پاسخ
    اگر همۀ مردم رو به خورشيد خانه بسازند چيزى به خورشيد اضافه نمى‌شود
    و اگر همه مردم پشت به خورشيد خانه بسازند ، چيزى از خورشيد كم نمى‌شود. خورشيد نيازى به مردم ندارد
    كه رو به او كنند

    اين مردم هستند كه براى دريافت نور و گرما بايد خانه‌هاى خود را رو به خورشيد بسازند
    خداوند به عباداتِ مردم نيازى ندارد كه فرمان داده نماز بخوانند
    اين مردم هستند كه با رو كردن به او از الطاف خاص الهى برخوردار مى‌شوند
    و رشد مى‌كنند

    قرآن مى‌فرمايد
    اگر همۀ مردم كافر شوند
    ذرّه‌اى در خداوند اثر ندارد
    زيرا او از همۀ انسان‌ها بى‌نياز است

    «اِن تكفروا انتم و مَن فى الارض جيمعاً فانّ اللّه لغنىٌّ حميد»

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج

     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های دینی

    چرخ فلک


    —————–**–

    روزي حضرت داوود از يك آبادي ميگذشت. پيرزني را ديد بر سر قبري زجه زنان. نالان و گريان. پرسيد: مادر چرا گريه مي كني؟

    پيرزن گفت: فرزندم در اين سن كم از دنيا رفت. داوود گفت: مگر چند سال عمر كرد؟
    پيرزن جواب داد: 350 سال

    داوود گفت: مادر ناراحت نباش

    پيرزن گفت: چرا؟

    پيامبر فرمود: بعد از ما گروهي بدنيا مي آيند كه بيش از صد سال عمر نميكنند

    پيرزن حالش دگرگون شد و از داوود پرسيد: آنها براي خودشان خانه هم ميسازند، آيا وقت خانه درست كردن دارند؟

    حضرت داوود فرمود: بله آنها در اين فرصت كم با هم در خانه سازي رقابت ميكنند

    پيرزن تعجب كرد و گفت: اگر جاي آنها بودم تمام صد سال را به خوشی و خوشحال کردن دیگران ميپرداختم

    —————–**–

    برچرخ فلک مناز که کمر شکن است
    بررنگ لباس مناز ک آخر کفن است

    مغرور مشو که زندگی چند روز است
    در زیرزمین شاه و گدا یک رقم است

    قیز قیز
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های دینی

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
    دیپلم‌زمان رضا شاه

    زيرش نوشتن :
    به پاس تلاش و ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
    به چشمهایم زل زد و گفت
    با هم درستش می‌کنیم
    چه لذتی داشت این ...

    user_send_photo_psot

    -----------------**--

    فردی دچار بیماری گِل خواری بود و چون چشمش به گِل می افتاد، اراده اش ...

    user_send_photo_psot

    ♥♥.♥♥♥.♥♥♥

    اولین کسی باش که میخندد
    *goz_khand*
    وقتی دلیلی برای خندیدن نمی ...

    user_send_photo_psot

    @~@~@~@~@~@

    عروسی های ایران خیلی یه جوریه و اصلا
    تو داشته باش اولش که به بهانه اومدن ...

    user_send_photo_psot

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    سه تارم ، راست میگوید ، کمی ناکوک و بد حالم

    مخالف ...

    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO

    یه دختر جوری عاشقت میشه
    که حس میکنی هیچوقت از پیشت نمیره
    ولی وقتی که ...

    user_send_photo_psot

    *-*-*-*-*-*-*-*-*-*

    در تنفس به شما یاری می‌سانند
    گیاهان در طول فتوسنتز، دی اکسید ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    فقیر میگوید
    لعنت به شبی که
    سرت را گرسنه روی بالشت ...

    user_send_photo_psot

    -----------------**--

    روزی مُلا خری را به بازار برد که بفروشد. هر مشتری که برایش میرسید، ...

    user_send_photo_psot

    ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺍﻭﻝ

    ﻣﺎ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﯾﻢ

    ﺑﺎ ﻏﺮﻭﺭﯼ ﮐﺎﺫﺏ

    ﮐﻮﻟﻪ ﺑﺎﺭﯼ ...

    user_send_photo_psot

    o*o*o*o*o*o*o*o

    ماهم بودیم رل بزنیم
    و واسمون خیلی آسونه
    فقط پیدا کردن کسی که هر ...

    user_send_photo_psot

    دو تا تقه به در زدمو در رو باز کردم
    سلام
    سهرابی با دیدنم پوفی کشید و کتابیو که تو ...

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .