فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    Category Archives: داستان های ترسناک

    من بچه رو کشتم


    user_send_photo_psot

    ♦♦—————♦♦

    من و پدر و مادرم به تازگی وارد یک خونه ی جدید شدیم . میگن این خونه مربوط به سال 1987 که به تازگی صاحب خونه از اینجا رفتن . این خونه نسل در نسل برای یک خانواده بوده و حالا این خانواده همه چیز رو گذاشته و رفته

    وارد خونه شدیم ، من 6 سالمه و مادرم یک بچه ی دیگه تو راه داره . همه چیز خوبه و پدرم هر 40 دقیقه یک بار مادرم رو میبوسه و بقلش میکنه. در حال چیدمان خونه بودیم که زنگ در خونه زده شد . در رو باز کردیم و همسایه های جدید با دست گل و شیرینی و کمی نان محلی از ما پذیرایی کردن و خوش امد گفتن
    کمی حرف زدیم و یکی از همسایه ها که پیرزن محترمی بود به مادرم گفت امیدوارم شما دیگه تو این خونه با ارامش زندگی کنید نمیدونم چه بلایی سر خانواده ی قبلی بیچاره امد که همه چیز یهو از بین رفت و بعد از هم طلاق گرفتن و از این خونه رفتن

    بعد از اینکه همسایه ها رفتن همه چیز مثل اولش شد و باز شروع کردیم به چیدن خونه خوب که همه چیز رو چیدیم مادرم پیشنهاد داد که هفته دیگه که بچه به دنیا میاد بهتره اتاق طبقه ی بالا رو رنگ کنیم . اتاق طبقه ی بالا یک اتاق خیلی کوچیک و بامزه بود که با کاغذ دیواری های کودکانه قشنگ تر شده بود . احساس کردم این اتاق باید برای بچه ی کوچیک تر خانواده ی قبلی باشه. چون همسایه گفت خانواده ی قبلی هم دقیقا مثل شما بودن

    یه بچه تو راه داشتن و یه پسر دیگه همسن پسر شما که متاسفانه وقتی نوزاد به دنیا میاد مادر متوجه جنازه ی خونین بچه میشه و ازاون موقع به بعد همه چیز خراب شده و بعدم از هم طلاق گرفتن

    مادرم پیشنهاد داد برای از بین بردن انرژی بد این ااتاق کاغذ دیواری هارو بکنیم و رنگ کنیم . مادرم شروع کرد به کندن کاغذ دیواری های اتاق که ناگهان متوجه ی قسمتی از کاغذ دیواری شد که انگار از قبل کنده شده بود . وقتی کاغذ دیواری رو برداشتیم و پاره کردیم متوجه ی یک نوشته با دست خط کودکانه ای شدیم که با مداد شمعی نوشته بود : من بچه رو کشتم

    ♦♦—————♦♦

    قیز قیز
     

    6 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های ترسناک

    هیچ وقت باورش نکردیم


    user_send_photo_psot

    ..*~~~~~~~*..

    یادم میاد هر شب وقتی میخواستم بخوابم ، نزدیک های ساعت سه چهار شب صدای وارد شدن یه نفرو به اتاقم میشنیدم، چشمام رو باز میکردم و میدیدم خواهر 4 سالم با چشمای گشاد شده و صورت سفید و بیروح بالای سرم ایستاده و داره بهم نگاه میکنه

    دیدن این صحنه خیلی ترسناکه اما از اونجایی که هرشب تکرار میشد و پدر و مادرم میگفتن که شاید خواهرت مریض باشه من از خواب بیدار میشدم و اروم هدایتش میکردم به سمت اتاقش و روی تختش میخوابوندمش، اما باز فردا شب میومد بالای سرم

    چند بار از لای در اتاقش دیدم که همینطوری با چشمای گشاد شده و صورت بی روح به دیوار زل زده و هیچ کاری نمیکنه و من میرفتم و هدایتش میکردم به اتاقش، حتی چند بار هم نزدیک راه پله ها به سمت پایین ایستاده بود و از اونجایی که مادرم میترسید این شب بیداری هاش خطرناک بشه ، محافظ کودک گذاشته بود تا یه وقت از پله ها نیوفته پایین

    یادم میاد یه شب مجبور بودم تا ساعت 3 بیدار باشم و نخوابم و کارای مدرسمو بکنم که شنیدم خواهرم تو اتاقش بیداره و داره با خودش حرف میزنه . خودش حرف میزد و یکم برام بامزه امد ولی یهو یه صدای خیلی بم و عجیبی جوابشو داد

    از اونجای که خیلی ترسیدم نرفتم تو اتاقش و خواهرم تو اتاق همچنان با حرف زدن با اون صدا ادامه میداد و من از ترس زود خوابیدم

    فردای اون شب بازم باید بیدار میموندم که دیدم خواهرم باز نزدیک راه پله ایستاده و داره به پایین تو تاریکی نگاه میکنه. رفتم سمتش تا به ببرمش تو اتاقش که یهو انگشت اشارشو به سمت تاریکی گرفت و توی تاریکی به یه چیزی اشاره کرد و یه چیزی رو نشونم داد، توجه ای بهش نکردم و بردمش تو اتاق

    این اتفاقا زیاد میوفتادن تا اینکه خواهرم پنج سالش شد . وقتی پنج سالش شد دروغ هاش بیشتر و بیشتر میشدن. بعضی روزا از مهدکودک میومد و میگفت مربیمون یه ادم فضاییه

    بعضی وقتا میگفت که یه بچه رو تو خیابون دیده که یهو تبدیل به یه سگ شده، میگفت درختا و گربه ها باهام حرف میزنن

    بعضی وقتا میگفت میتونه از دیوار رد شه و هر روز یه دروغ جدید میگفت

    ما هم هیچوقت باورش نمیکردیم و به دروغ هاش میخندیدیم و میرفتیم. حتی وقتی گفت دوست صمیمیش امشب از زیر تختش میاد بیرون و با خودش اونو میبره

    باورش نکردیم و سرشو ناز کردیم تا اینکه فردای همون شب خواهرم روی تختش نبود، توی اتاقش نبود. هیچ جای خونه نبود و الان 10 ساله که دنبالش میگردیم

    ♦♦—————♦♦

    قیز قیز
     

    6 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های ترسناک

    ازش میترسم!


    user_send_photo_psot

    ..*~~~~~~~*..

    همسرم دست برنمیداره، 3 روزه پسرمون گم شده و دست به دامن تمام پلیس ها و کلانتری ها شده

    عکسش رو همه جا پخش کرده و سه روز و سه شبه که نخوابیده . داعم بهش میگم که فایده نداره و اون برای همیشه مارو ترک کرده ولی قبول نمیکنه و همچنان یک لحظه اروم و قرار نداره

    تا اینکه روز چهارم با گریه و بغض و ناراحتی قبول کرد که قبول کنه پسرمون برای همیشه گم شده

    اما روز پنجم در خانه رو زدن و من رفتم دم در و دیدم دو مامور پلیس با صورت خندان و خوشحال روبروم ایستادن و پسرمون هم روبروی اوناس و با صورت سفید و چشای خمار و نیمه بسته بهم زل زده و هیچی نمیگه. مامور گفت که پسرتون رو توی جنگل وقتی داشت دنبال خونه میگشت پیدا کردیم

    اره پسرمون پیدا شد اما… قسم میخورم این پسر من نیست

    شبا وقتی روی تخت خوابیدم به وضوح میبینم که از دور داره منو تماشا میکنه. نمیخنده، گریه نمیکنه

    صورتش، خال روی دستش، حرف زدنش، صداش، راه رفتنش، مدل غذا خوردنش و حتی مدل بازی کردنش عین پسرمه ولی …. قسم میخورم این پسر من نیست

    چون …. من خودم کشتمش. خودم جنگل تو خفش کردم بعد خاکش کردم 
    این نمیتونه پسر من باشه
    ازش میترسم

    هرکی که هست ، شبا نمیتونم بخوابم

    قیز قیز
     

    6 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های ترسناک

    کی برندست؟ من یا تو!؟


    user_send_photo_psot

    ^^^^^*^^^^^

    از اون لحظه که به دنیا امدی ، مرگ گوشه ی اتاق بیمارستان کنارت بود ، تا اگر ذره ای شانس به دنیا امدن نداشتی سریعا وارد عمل بشه . زمانی که داشتی اسباب بازی تو دهنت میزاشتی مرگ گوشه ی اتاقت نشسته بود و منتظر خفه شدنت بود ، اما نشدی

    تو مدرسه دعوا کردی و یا مورد اذیت بودی ، مرگ تماشا میکرد که اگر ضربه ای به سرت خورد سریعا بیاد جلو
    وقتی داشتی از عشق شکست خوردت و یا خیانتی که بهت شده از دوستت گوشه ی اتاقت گریه میکردی ، مرگ دست به سینه روبروت نشسته بود تا اگر دق کردی بیاد و جونت رو بگیره

    اون شبا و روزاهایی که قلبت پر از درد بود مرگ نشسته بود و منتظر تا خودتو بکشی و بیاد جلو . وقتی سرکاری مرگ منتظرته که یه اتفاقی برات بیوفته

    وقتی دانشگاهی ، بیرون ، سوار اوتوبوسی ، قطاری ، ماشینی و یا موتور مرگ پشتت ، کنارت و روبروت نشسته و با لبخند و دست به سینه منتظرته که اتفاقی برات بیوفته و بعد زود بیاد جلو

    تا اینکه یه روز میاد جلو
    دستاتو مییگیره و بدون هیچ حرفی تورو با خودش میبره
    بعضیا 60 سال یا 100 سال با این موجود زندگی کردن

    مرگ تمام این مدت سکوت کرده بوده و فقط منتظر بوده

    مرگ حتی همین لحظه گوشه ی اتاقت نشسته، کنارته، حرفی نمیزنه ، فقط هست و دست به سینه منتظرته

    فقط کافیه نتونی از پس زندگیی بربیای

    این زندگی که داری هر روز براش مسابقه میدی تا یه قدم از مرگ جلو باشی ارزش داره
    یادت نره هیچوقت ، اگر دست مرگ یه فرصت بدی، فقط یه فرصت، یه فرصت کوتاه و کم حتی، میاد جلو و دستات رو میگیره

    تو هر لحظه داری با مرگ مسابقه میدی
    کی میبره….؟

    قیز قیز
     

    6 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های ترسناک

    من میدونم، من یه برادر داشتم همیشه!


    user_send_photo_psot

    ^^^^^*^^^^^

    من یه برادر داشتم. یادم میاد صمیمی ترین دوست من برادرم بود. اما از دستش دادم
    ماجرای از دست دادن برادرم این بود که ما وقتی خیلی بچه بودیم تو خونه ی قدیمی که مزرعه داشت زندگی میکردیم . ته مزرعه یه کلبه ی چوبی خیلی قدیمی بود که پدرم تمام پنجره هاشو سیاه کرده بود و روزی شاید 10 بار میگفت هرگز حتی نزدیک اون کلبه هم نشید

    نمیدونم چرا ولی اون کلبه ترسناک ترین جای دنیا بود چون پدرم جوری با ما سر اون کلبه رفتار میکرد که انگار دشمنش هستیم
    حتی وقتی یک بار توپم افتاد نزدیک اون کلبه تا برم برش دارم پدرم از پنجره خونه منو دید و بدو بدو امد بالا سرم و اونقدر منو زد که از حال رفتم و گفت دفعه دیگه حتی نزدیک این کلبه بشی پوستت رو واقعا میکنم، قسم میخورم که میکنم پوستتو

    پدرم چشاش کاسه خون بود وقتی مادرم اشتباهی و یا وقتی حواسش نبود اسم اون کلبه رو میاورد، چند بار مادرم رو هم زد چون مادرم فقط اسم کلبه رو اورده بود

    یه روز صبح برادرم رو دیدم که داره نزدیک کلبه میشه . تا دیدمش بدو بدو رفتم سمتش و گفتم داری چه غلطی میکنی؟ مگه نگفته سمتش نریم؟ باور کن به جان مامان میکشه همرو

    گفت نگاه کن ، درش بازه. من میخوام برم توش ببینم

    من اونقدر ترسیدم که حتی نمیتونستم جلوشو بگیرم واسه همین بدو بدو رفتم تو اتاقم و تا شب بیرون نیومدم

    وقتی از اتاقم بیرون امدم نزدیک شام بود . رفتم تو اشپزخونه و دیدم مادرم و پدرم سر میز نشستن و 3 تا بشقاب روی میزه و سه تا تکه گوشت

    مادرم چشاش پر از خون و اشک بود و پدرم داشت با میل غذا میخورد

    گفتم داداش کو ؟

    پدرم گفت کدوم داداش ؟ ما جز تو پسری نداشتیم ، تو هم هیچ داداشی نداشتی و نداری . خوب ؟

    !اما من میدونم من یه برادر داشتم همیشه

    ^^^^^*^^^^^

    قیز قیز
     

    6 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های ترسناک

    داستان کوتاه ترسناک واقعی


    این داستان درمورد جن هست و زیاد ترسناک نیست اما اگه حس میکنید خیلی میترسید ، نخونید

    ^^^^^*^^^^^

    khengoolestan_axs

    ^^^^^*^^^^^

    شبای احیا بود چند تا خانم سه روز توی مسجدی بودند که فکر میکنم قدیمی بود
    همه خوابیده بودند اما بچه های خانمها بیدار بودند
    رفتند حیاط که بازی کنند، اما ناگهان یک مجسمه طوسی در وسط حیاط دیدند
    یکی از بچه ها جیغ کشید و ناگهان مجسمه عجیب که قبلا نبود،صورتش را به طرف اون بچه برد

    بچه ها ترسیدند و میخواستند پیش مادرشان بروند
    یکی از مادرها بیدارشد پرسید که چی شد
    و ان خانم و بچه ها کنار پنجره امدند که ان مجسمه را به خانم نشان دهند
    اما ان مجسمه عجیب ازبین رفته بود و هیچ اثری به جا نذاشته بود

    ♦♦—————♦♦

    Raha_rlp
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های ترسناک

    خاطره نیمچه ترسناک


    اینی که میگم، همین دیشب ینی نوزدهم تیر واسه خودم ک فاطمه ملقب به خوشگلع ننم باشم اتفاق افتاد

    ب نظر خودم ک زیاد ترسناک نیس ولی خو گفتم بذارمش دگ

    (مدیونید اگ فکر کنیو اون موقه خودمم ترسیده بودمااا)
    😼

    khengoolestan_axs

    ^^^^^*^^^^^

    اول بگم بهتون ک مامان بابام همدانی هسدن، ینی خونه مامان بزرگام تو همدانه و هر کدوم تو یه روستایی ان
    ما هر وخ که وقت اضافه بیاریم و بیکار باشیم میایم همدان

    تو دهات بابابزرگ مادریم یه خونه ویلایی داریم ک همیشه میریم اونجا می‌مونیم

    همین دیشب و چن شب پیش من و مامانم و داداشم شبا خونه بابابزرگم موندیم چون بابام کار داشت برگشته بود تهران. بعدم نمی‌شد ک تنهایی تو خونه خودمون ک وسط جنگله بخوابیم کههه
    آخه نه که اینجا اصن گرگ و شغال ندارهههه

    بعله. خونه بابابزرگم اینا فک کنم هشت نه سالی میشه ک ساخته شده… قبلا چن تا اتاق کاه گلی خیلیییی قدیمی بود که همین تازگیا خرابش کردن. این خونه کاه گلیا پشت همین خونه جدیده بودن
    چون ک هوا خیلیییی گرم میشه ما این چن شب رو بالکن خوابیدیم
    دیشب ساعت دوازده. دوازده و نیم بود ک از خونه داییم که دقیقا بغل خونه بابابزرگمه و حیاطشون ب بالکن بابابزرگم یه در داره برگشتیم. داداشم ک اصن خونه داییم موند. مامانم و بابابزرگ مامانبزرگم وقتی رخت خواباشونو پهن کردن زود خوابشون برد
    منم ک ماچالا مث همیشه خوابم نمی‌برد و داشتم آسمونو نیگا می‌کردم… بماند ک چقد کف کرده بودم می‌گفتم این یارو ماهه چه خوشگلهههه
    😍😍

    همینجوری نیگا می‌کردم و صدای سگ هارو می‌شنیدم ک هاپ‌هاپ می‌کردن… فضای بسی خوف‌ناکی بود ولی من ک ب صدای سگا عادت کرده بودم

    یکم دقت کردم دیدم نههه… ی صدای دیگه ام داره میاد
    😯😧
    ی صدایی مثه هوهو شایدم هااا هاا بود ک انگار یکی داشت ی شعری زمزمه می‌کرد… صداعه اکو داشت مثل این‌که داره از حموم میاد
    حالا حموم هم تو آخرین اتاق نزدیک خونه کاه گلی‌هاس
    هی با خودم می‌گفتم اخمخ توهم زدییییی ولی هرچی گوش می‌کردم (البته اگ خر و پف های پدربزرگ گرام اجازه می‌داد)
    بیشتر حس می‌کردم ک این زمزمه واقعیه
    😧
    همین طور چ چشامو اندازه نعلبکی گشاد کرده بودم و با دقت گوش می‌کردم یهووو صدای قدم زدن اومد
    😨😨😨
    صدا از حیاط داییم اینا بود… همون اول ب خودم گفتم ک خب حتما داییه چیزی تو ماشینش جا گذاشته
    دوباره داشتم ب زمزمه ترسناکه و خر و پف ها
    (😐)
    گوش می‌کردم ک این دفه ب صورت ناگهانی ی صدایی مث کشیدن جارو روی ی سطحی اومد… یهو لرزیدم بعد ب خودم گفتم ک اسکللللل خب حتمااااا داییه دگ

    خب حالا خودمو ب خاطر صدای قدما راضی کردم ک دایی بوده ولی اون صداها ک حالا هم قطع شده بودن
    ی ولش کنی ب خودم گفتم و سعی کردم خودمو بخوابونم

    ♦♦—————♦♦

    بدین ترتیب دیشب کپه‌امو گوذاشتم و حالام در خدمت شومام😎✋
    شومام ک می‌دونم نترسیدید
    😎
    خودمم چس مثقال اولش ترسیدم ولی بعدش گفتم همش توهمه وللش☺

    تا توهمی دیگرررر بدرود

    فآطمهـ😂
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های ترسناک

    داستان ترسناک


    دیدم دارین داستان ترسناک میزارین گفتم منم بزارم البته خیلی
    ترسناک نیست ولی کسایی که میدونن اذیت میشن نخوننن

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    khengoolestan_dastana_tars_nak_17_tir_1396

    موضوع برمیگرده به دوسال پیش که من مدرسه میرفتم

    مدرسه ما خیلی قدیمی نبود شاید 10ساله
    ولی شایعه های زیادی دربارش بود

    بعضیا میگفتن قبلا این جا قبرستون بوده و و هنوز جنازه ها زیر خاکن یه سری هم میگن ایجا یتیم خونه بوده ک که کار کنان و بچه ها
    مریض میشن و همه شون میمیرن و همون جا هم چال میشن

    مدرسه ما دوتا حیاط داشت که یکی کوچیک تر بود و پشت مدرسه
    و همیشه درش قفل بود و هیچ کس نمیتونست بره داخل

    زنگ تفریح خورد و من و دوتا از دوستام تصمیم گرفتیم که بریم توی حیاط پشتی از قضا درش باز بود
    وارد شدیم و چون تاریک بود آروم آروم میرفتیم

    از راهروی تاریک و بلند رد شدیم و رسیدیم به حیاط
    همه جا پر بود از برگای زرد

    همه چیز آروم بود تا باد شروع شد خیلی شدید بود

    بوران که تموم شد دوباره همه چیز آروم شد

    میخواستیم برگردیم که دیدیم تاب بازی داره تکون میخوره
    یه تاب قدیمی بود و زنگ زده بود شروع کرد به تکون خوردن
    فکر کردیم که باد داره تکونش میده ولی باد نمیومد

    چند دقیقه ای گذشت صدای دست زدن و جیغ چند تا بچه میومد
    با این که بچه ای اون جا نبود

    از اون بد تر در هم بسته شد

    هر جوری بود باید میومدیم بیرون ولی راهی نبود
    دوباره وارد همون راهرو شدیم من جلو تر میرفتم و تونستم در رو
    با لگد باز کنم سه تامون اومدیم بیرون و رفتیم سر کلاس
    قول دادیم که دیگه اون جا نریم

    من که از اون مدرسه اومدم بیرون ولی بچه ها میگن بعد از اون
    ماجرا در قفل شده و هیچ جوره باز نمیشه حتی با کلید خودش

    ^^^^^*^^^^^

    اگر پست ام تایید شه بقیشو میزارم
    ممنون از این که خوندین
    امیدوارم نترسیده باشین

     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های ترسناک

    داستان های ترسناک


    برو بچ با توجه به اسم و عنوانی که گذاشتیم برای این سری داستانا ؛ اون کسایی که میترسن یا میدونن بعدن اذیت میشن نخونن لطفا

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    khengoolestan_dastan_tarsnak_17_tir_1396

    ^^^^^*^^^^^

    سه سال پیش ما داخل یکی از کوچه های نیاوران زندگی می کردیم
    خونمون مثل الان بزرگ بود

    چهار تا خواب داشت که دو تا ش توی راه رو ورودی بود یکیش کنار آشپزخونه و یکیش انتها خونه بود که یه بالکن بزرگ داشت که خواهرم ویدا اون رو برداشت

    اتاق کنار آشپز خونه مال من شد و اتاق های توی راه رو یکیش مال مامان و بابام و یکی دیگش برای مهمون

    ازهمون اولم که ما وارد این خونه شدیم حس خوبی به اتاق کنار آشپزخونه نداشتم
    یه شب داخل اتاقم بودم داشتم با گوشیم ور می رفتم خوابم نمی برد که یهویی صدایی از حموم داخل اتاقم شنیدم صدای قدم زدن

    حموم داخل اتاقم بزرگ بود و طبق معموم یه جفت دمپایی جلوی در حموم داشتم

    سرم رو خم کردم از روی تخت دیدم که دمپایی هام نیست

    از بچه گی عاشق ماجراجویی بودم ولی این دفعه دلم ریخت

    از ترسم سمت حموم خوابیدم تا اومد چشام گرم بشه صدای خیلی مهیبی از آشپزخونه اومد صدای جابه جا کردن ظرف و ظروف بود

    دیگه نمیتونستم نرم پاشدم در اتاقمو باز کردم
    رفتم سمت آشپز خونه هیچ کسی اونجا نبود
    در تمام کمد ها باز بود ولی کسی اونجا نبود

    رفتم سمت اتاق خواهرم دیدم خواهرم داره با عروسکش حرف می زنه خیلی عجیب

    داشتم به سمت اتاقم که پاهام به کناره ی مبل گیر کرد و افتادم
    راستش صبح روی تختم از خواب بلند شدم

    برای صبحانه که رفتم مادرم گفت صبح بابات دیده روی زمین افتادی بردت تو اتاق
    وقتی از خواهرم پرسیدم تو برای چی بیدار بودی

    گفت که من اونشب پیش مامان و بابا خوابیده بودم وقتی هم رفتم آشپز خونه رو دیدم تمیز تمیز بود

    Rihaaa
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستان های ترسناک

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    چند وقت ست که بی‌حوصله‌ام بی‌شعرم
    چشم‌های ...

    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO

    محال است مصاحبه تلویزیونی خواننده های لس آنجلسی را ببینی و یک نفر از ...

    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO

    سه نفر محکوم به اعدام با گیوتین شدند
    یک کشیش ، یک وکیل دادگستری و یک ...

    user_send_photo_psot

    -----------------**--

    دختری با مادرش مرافعه داشت. او بسیار عصبانی شد و از خانه بیرون ...

    user_send_photo_psot

    خدایی من نمیدونم چطوری تو این جاش شده از هر فرمولی میرم جواب نمیده

    user_send_photo_psot

    خوشبختی یعنی
    چه دور
    چه نزدیک
    هنوز کسی باشه که بی بهانه دوستت داشته باشه

    ○ ○ ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    کاش میشد بچگی را زنده کرد
    کودکی شد،کودکانه گریه کرد
    شعر ” ...

    user_send_photo_psot

    * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *

    🔹 همه محبتت را به پای دوستت بریز؛ ولی همه اسرارت را در ...

    user_send_photo_psot

    خبر مهم ⭕️
    .
    .
    .
    .
    .
    .

    لوبیا نخورید 😂❌

    وزیر بیمارستان نمازی شیراز گفت
    ...

    user_send_photo_psot

    ..♥♥..................

    شما هم از آن هایی هستید که معتقدند انسان دارد عمرش را در ...

    user_send_photo_psot

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
    ᵞᴼᵁ ᴹᴬᵞ ᵀᴵᴿᴱ ᴼᶠ ᴿᴱᴬᴸᴵᵀᵞ ᴮᵁᵀ ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    ﻫﻴﭽﻮﻗﺖ ﻭﺍﺭﺩ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻫﻴﭻ آدمى ﻧﺸﻮ ﻭ ﺯﻳﺮ ﻭ ...

    user_send_photo_psot

    *~~~~~~~~*

    دوست دارم که کمــی سر به سرت بگذارم
    گلِ مریــــــم وسطِ بال و پرت ...

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .