فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    Category Archives: داستانکهای زیبا

    داستانک | روزی رسان


    در زمانهای قدیم مردی عازم مسافرت بود

    همسایگانش که از دست او ناراحت بودند به همسرش گفتند

    چرا راضی شدی که او به مسافرت برود در حالی که خرجی و نفقه ای برای تو نمی گذارد؟
    زن گفت : من از وقتی که شوهرم را شناخته ام او را خورنده روزی یافته ام نه روزی رسان

    و من خدای روزی رسانی دارم اکنون خورنده روزی به مسافرت می رود اما روزی رسان باقی است

     

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

     

     

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    داستانک | پیر مرد و رفتن به مسجد


    ﭘﻴﺮﻯ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﻳﻰ
    ﻫﺮﺭﻭﺯ ﺑﺮﺍﻯ ﻧﻤﺎﺯ ﺻﺒﺢ ﺍﺯ ﻣﻨﺰﻝ ﺧﺎﺭﺝ ﻭﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ. ﻣیرﻓﺖ
    ﺩﺭﻳﻚ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﺭﺍﻧﻰ ﭘﻴﺮ ،ﺻﺒﺢ ﺑﺮﺍﻯ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺍﻣﺪ
    ﭼﻨﺪ ﻗﺪﻣﻰ ﻛﻪ ﺭﻓﺖ ﺩﺭ ﭼﺎﻟﻪ ﺍﻱ ﺍﻓﺘﺎﺩ،ﺧﻴﺲ ﻭﮔﻠﻰ ﺷﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻟﺒﺎﺱ ﺭﺍﻋﻮﺽ ﻛﺮﺩ

    ﻭﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺴﺎﻓﺘﻰ ﺑﺮﺍﻯ ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﺧﻴﺲ ﻭ ﮔﻠﻰ ﺷﺪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻟﺒﺎﺱ ﺭﺍﻋﻮﺽ ﻛﺮﺩ

    ﺍﺯﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺍﻯ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪ.ﺩﻳﺪ ﺩﺭ ﺟﻠﻮﻯ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﻧﻰ ﭼﺮﺍﻍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺳﻼ‌ﻡ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺭﺍﻫﻲ ﻣﺴﺠﺪ ﺷﺪﻧﺪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﺩﻳﺪ ﺟﻮﺍﻥ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺴﺠﺪ ﻧﺸﺪ

    ﭘﺮﺳﻴﺪ ﺍًﻯ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﺮﺍﻯ ﻧﻤﺎﺯ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺴﺠﺪ ﻧﻤﻰ ﺷﻮﻯ ؟

    ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ ﻧﻪ ،ﺍﻯ ﭘﻴﺮ ،ﻣﻦ ﺷﻴﻄﺎﻥ ﻫﺴﺘﻢ

    ﺑﺮﺍﻯ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﻛﻪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺘﻰ ﺧﺪﺍﺑﻪ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺨﺸﻴﺪﻡ

    ﺑﺮﺍﻯ ﺑﺎﺭﺩﻭﻡ ﻛﻪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺘﻰ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﺍﻫﻞ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺨﺸﻴﺪﻡ

    ﺗﺮﺳﻴﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﺑﺮﺍﻯ ﺑﺎﺭ ﺳﻮﻡ ﺩﺭ ﭼﺎﻟﻪ ﺑﻴﻔﺘﻰ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﺑﮕﻮﻳﺪ ﺗﻤﺎﻡ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﺍﻫﻞ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺭﺍﺑﺨﺸﻴﺪﻡ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﺗﻼ‌ﺵ ﺑﺮﺍﻯ ﮔﻤﺮﺍﻫﻰ ﺍﻧﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ
    ﺑﺮﺍﻯ ﻫﻤﻴﻦ ﺍﻣﺪﻡ ﭼﺮﺍﻍ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺳﻼ‌ﻣﺖ ﺑﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺮﺳﻰ

    ►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄

    ﮔﺮ ﺗﻮ ﺍﻥ ﭘﯿﺮ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﺑﺎﺷﯽ
    ﻓﺎﺭﻍ ﺯ ﺑﺪ ﻭ ﺑﻨﺪﻩ ﯼ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﺎﺷﯽ
    ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺑﻪ ﺭﻫﺖ ﻫﻤﭽﻮ ﭼﺮﺍﻏﯽ ﺑﺸﻮﺩ
    ﺗﺎ ﺩﺭ ﻣﺤﻀﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﺎﺷﯽ

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    داستانک | ناصرالدین شاه و ذغال فروش


    ناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه عبور می‌کرد که چشمش به ذغال‌فروشی افتاد

    مرد ذغال‌ فروش فقط یک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغال‌ها بود و در نتیجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود

    ناصرالدین‌شاه سرش را از کالسکه بیرون آورده و ذغال‌فروش را صدا کرد

    ذغال فروش بدو آمد جلو و گفت

    بله قربان

    ناصرالدین شاه با نگاهی به سر تا پای او گفت

    جنهم بوده‌ای؟
    ذغال فروش زرنگ گفت

    «بله قربان!»
    شاه از برخورد ذغال‌فروش خوشش آمده و گفت

    «چه کسی را در جهنم دیدی؟»

    ذغال‌فروش حاضرجواب گفت

    اینهائیکه در رکاب اعلاحضرت هستند همه را در جهنم دیدم

    شاه به فکر فرورفته و بعد از مکث کوتاهی گفت

    مرا آنجا ندیدی؟

    ذغال‌فروش فکر کرد اگر بگوید شاه را در جهنم دیده که ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگوید که ندیدم که حق مطلب را اداء نکرده است. پس گفت

    اعلاحضرتا، حقیقش این است که من تا ته جهنم نرفتم

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    داستانک | نیروی همت


    موری را دیدند
    به زورمندی کمر بسته و ملخی را ده برابر خود برداشته.

    به تعجب گفتند

    این مور را ببینید که با این ناتوانی باری را به این گرانی چگونه می کشد؟

    مور چون این بشنید بخندید و گفت

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    مردان بار را به نیروی همت و بازوی حمیت کشند

    نه به قوت تن و ضخامت بدن

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    همت بلند دار که مردان روزگار
    از همت بلند به جایی رسیده اند

    سعدی

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    داستانک | رسم جوانمردی


    khengoolestan_axs_javanmardi_dastanak

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    جوانی گرسنه و تشنه در بیابان می رفت که ناگهان پیرمردی را دید آیا سراب بود ؟
    به او نزدیک شد نه واقعیت داشت پیرمرد به او آب و غذا داد و او در کنار اتشی که پیرمرد افروخته بود تا صبح خوابید

    صبح وقتی که پیرمرد بیدار شد مرد جوان و اسب خویش را ندید به اطراف نگاه کرد . مرد جوان را دید که سوار بر اسب او در حال دور شدن است .او را صدا زد و گفت
    از تو خواهشی دارم

    جوان گفت: بگو
    لطفا در مورد این ماجرا با کسی سخن نگو

    جوان گفت: تو به من اب و غذا دادی شب را در کنار اتشی که افروخته بودی به روز کردم اما خواستت تنها این است که درباره این موضوع با کسی صحبت نکنم

    پیرمرد با نگاهی تلخ به او پاسخ داد

    «باشد تا اگر کسی روزی ، فردی را در بیابان دید که نیاز به کمک دارد از یاری او حذر نکند و رسم جوانمردی از میان نرود »

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    داستانک | تغییر نگرش


    مي‌گويند در کشور ژاپن مرد ميليونري زندگي مي‌کرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و براي مداواي چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزريق کرده بود اما نتيجه چنداني نگرفته بود

    وي پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زياد درمان درد خود را مراجعه به يک راهب مقدس و شناخته شده مي‌بيند
    وي به راهب مراجعه مي‌کند و راهب نيز پس از معاينه وي به او پيشنهاد کرد …. که مدتي به هيچ رنگي بجز رنگ سبز نگاه نکند

    ***

    وي پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمين خود دستور ميدهد با خريد بشکه‌هاي رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ‌آميزي کند
    همينطور تمام اسباب و اثاثيه خانه را با همين رنگ عوض مي‌کند

    پس از مدتي رنگ ماشين ، ست لباس اعضاي خانواده و مستخدمين و هر آنچه به چشم مي‌آيد را به رنگ سبز و ترکيبات آن تغيير مي‌دهد و البته چشم دردش هم تسکين مي‌يابد

    بعد از مدتي مرد ميليونر براي تشکر از راهب وي را به منزلش دعوت مي نمايد

     

    ***

    راهب وقتي به محضر بيمارش مي‌رسد از او مي پرسد آيا چشم دردش تسکين يافته؟
    مرد ثروتمند نيز تشکر کرده و مي‌گويد : بله . اما اين گرانترين مداوايي بود که تاکنون داشته

    مرد راهب با تعجب به بيمارش مي‌گويد بالعکس اين ارزانترين نسخه‌اي بوده که تاکنون تجويز کرده‌ام

     

    ***

    براي مداواي چشم دردتان، تنها کافي بود عينکي با شيشه سبز خريداري کنيد و هيچ نيازي به اين همه مخارج نبود
    براي اين کار نمي‌تواني تمام دنيا را تغيير دهي، بلکه با تغيير چشم اندازت (نگرش) مي‌تواني دنيا را به کام خود درآوري

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    تغيير دنيا کار احمقانه اي است اما تغيير چشم‌اندازمان (نگرش) ارزان‌ترين و موثرترين روش مي‌باشد

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    داستانک | پرنده و شکارچی


    یک شکارچی

    پرنده‌ای را به دام انداخت. پرنده گفت: ای مرد بزرگوار! تو در طول زندگی خود گوشت گاو و گوسفند بسیار خورده‌ای و هیچ وقت سیر نشده‌ای

    از خوردن بدن کوچک و ریز من هم سیر نمی‌شوی

     

    اگر مرا آزاد کنی، سه پند ارزشمند به تو می‌دهم تا به سعادت و خوشبختی برسی

    پند اول را در دستان تو می‌دهم

    اگر آزادم کنی پند دوم را وقتی که روی بام خانه‌ات بنشینم به تو می‌دهم

    پند سوم را وقتی که بر درخت بنشینم. مرد قبول کرد

     

     

    پرنده گفت: پند اول اینکه: سخن محال را از کسی باور مکن مرد بلافاصله او را آزاد کرد

    پرنده بر سر بام نشست

     

    گفت پند دوم اینکه: هرگز غم گذشته را مخور. برچیزی که از دست دادی حسرت مخور

     

    پرنده روی شاخ درخت پرید و گفت : ای بزرگوار! در شکم من یک مروارید گرانبها به وزن ده درم هست

    ولی متأسفانه روزی و قسمت تو و فرزندانت نبود. و گرنه با آن ثروتمند و خوشبخت می‌شدی

    مرد شکارچی از شنیدن این سخن بسیار ناراحت شد و آه و ناله‌اش بلند شد

    پرنده با خنده به او گفت: مگر تو را نصیحت نکردم که بر گذشته افسوس نخور؟ یا پند مرا نفهمیدی یا کر هستی؟ پند دوم این بود که سخن ناممکن را باور نکنی

    ای ساده لوح ! همه وزن من سه درم بیشتر نیست ، چگونه ممکن است که یک مروارید ده درمی در شکم من باشد؟

    مرد به خود آمد و گفت ای پرنده دانا پندهای تو بسیار گرانبهاست . پند سوم را هم به من بگو

    پرنده گفت : آیا به آن دو پند عمل کردی که پند سوم را هم بگویم

    پند گفتن با نادان خواب‌آلود مانند بذر پاشیدن در زمین شوره‌زار است

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    داستانک | استاد نقاش و شاگرد


    khengoolestan_dastanak_ostad_naghasi_va_shagerd

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت

    استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم

    شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد
    مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت ضرب در قرمز بزنند و غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد

    استاد به او گفت
    آیا میتوانی عین همان نقاشی را برایم بکشی؟

    شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد و متنی که در کنار تابلو قرار داد
    این بود که

    ” اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید ”

    غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند

    استاد به شاگرد گفت
    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    ” همه انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه… “

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    داستانک | مدال طلای المپیک


    khengoolestan_ravanshenasi_ghahreman_shena_filpes

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    در مسابقات فينال شناي پروانه در مسابقات المپيك پس از شيرجه

    آب وارد عينك شناي يكي از شركت كنندگان شد و ديد او را دچار مشكل كرد و نمیتوانست آب درون عینک را خالی کند چون برای این کار باید کلاه نیز درآورده میشد و فرصت پیروزی را از دست میداد

    در چند متر مانده به آغاز دور آخر، در حالي كه شنا گر هيچ ديدي نداشت، با خود محاسبه نمود كه پس از سالتو ي آخر بين ٢١ تا ٢٢ حركت دست تا پايان مورد نياز خواهد بود

    در حين شمردن با توجه به صداي تماشاگران نزديك شدن به خط پايان را احساس مي نمود اما نمي دانست تشويق ها مربوط به اوست يا شركت كننده اي ديگر

    به سرعت خود افزود و پس از ٢١ امين حركت، دست به او لبه استخر رسيد و او آخرين حركت را اجرا نمود و مسابقه پايان يافت
    پس از برداشتن عينك، متوجه شد كه او ركورد المپيك را جا به جا كرده است.
    از او سوال شد، در آن شرايط پر استرس، چگونه به اين جمع بندي رسيد و او پاسخ داد
    مربي من بار ها مرا در استخر كاملا تاريك براي اين شرايط با چشمان بسته تمرين داده بود
    نام او مايكل فلپس صاحب بيشترين تعداد مدال طلاي شنا در المپيك است

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
    افرادي برنده هستند كه پيش از ديگران به احتمالات و غير ممكن ها فكر مي كنند

    شیخ المریض
     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    *~*~*~*~*~*~*~*

    اگر هنگام سختی
    با تعجب از خود می‌پرسید
    پس خدا کجاست؟!؟

    به‌ ...

    user_send_photo_psot

    شیخ هر از چندگاهی به مدت چند هفته ، مریدان دیوانه و شل مغز خود را به خارج شهر و دامن ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    آنجایی که باد نمی وزد
    آدمها دو دسته میشوند

    آنهایی که ...

    user_send_photo_psot

    قدم گذاشتن در دنیای ادمی که تنهایی را تجربه کرده شهامت میخواهد
    باید سرسخت باشی در ...

    user_send_photo_psot

     

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

     

    مگه قراره چندروز دیگه زنده باشیم؟
    اصلا اگه همین ...

    user_send_photo_psot

    ..*~~~~~~~*..

    سـر بـه زیـر و سـاکـت و
    بـی دسـت و پـا مـیـرفـت دل

    یِک نـظـر روےِ ...

    user_send_photo_psot

    ♥♥.♥♥♥.♥♥♥

    زندگیـ مثهـ چرخو فلکه❄

    میچرخهـ بلخرهـ نوبتـ منمـ ...

    user_send_photo_psot

    *♥♥♥♥*♥♥♥♥*

    بوسه دادی بر من و... ماندم شبیه خر به گل

    این چه بوسی بود دادی؟ ...

    user_send_photo_psot

    ^^^^^*^^^^^

    ﻓﯿﻠﻢ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﺟﻠﻮﯼ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ، ...

    user_send_photo_psot

    *-*-*-*-*-*-*-*-*-*

    به خواهر بزرگترم گفتم ای بلا بگیرد این اینترنت را

    گفت چطور ؟

    گفتم ...

    user_send_photo_psot

    o*o*o*o*o*o*o*o

    حتی اگه یه فرشته هم باشی، بازم همیشه یکی پیدا میشه که از صدای ...

    user_send_photo_psot

    روزی شیطان همه جا اعلام کرد قصد دارد از کارش دست بکشد و وسایلش را با تخفیف ویژه ...

    user_send_photo_psot

    ..♥♥..................

    عزیزِ من
    عشق که به ماهگرد گرفتن و سالگرد گرفتن ...

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .