کارگری خسته سکه ای از جیب لباس کهنه اش در آورد تا صدقه دهد، جمله ای روی صندوق دید و منصرف شد
روی صندوق نوشته بود
صدقه عمر را زیاد میکند
فقر امید را از بین میبرد
کارگری خسته سکه ای از جیب لباس کهنه اش در آورد تا صدقه دهد، جمله ای روی صندوق دید و منصرف شد
روی صندوق نوشته بود
صدقه عمر را زیاد میکند
فقر امید را از بین میبرد
جوانی عاشق دختری بود. دختر خیلی زیبا و زرق و برق دار نبود، اما برای این جوان همه چیز بود. جوان همیشه خواب دختر را میدید که باقی عمرش را با او سپری میکند. دوستان جوان به او میگفتند: چرا اینقدر خواب او را می بینی وقتی نمیدانی او اصلاً عاشق تو هست یا نه؟ اول احساست را به او بگو و ببین او تو را دوست دارد یا نه
جوان فکر میکرد دختر او را دوست دارد. دختر از اول میدانست که جوان عاشق اوست. یک روز که جوان به او پیشنهاد ازدواج داد، او رد کرد. دوستانش فکر کردند که او به هم خواهد ریخت و به مواد اعتیادآور روی خواهد آورد و زندگیش تباه خواهد شد. اما با تعجب دیدند که او اصلاً افسرده و غمگین نیست
وقتی از او پرسیدند که چطور است که او غمگین نیست، او جواب داد: چرا باید احساس بدی داشته باشم؟ من کسی را از دست دادم که هرگز عاشق من نبود و او کسی را از دست داده است که واقعاً عاشق او بود
_________________
همیشه چیزایی که به نظرمون خوب میان شاید به صلاح ما نباشن
مقدرات الهی را شکر
پادشاهی تاجش را گم کرد
از حکیم دربارش پرسید آیا بدون تاج می تواند پادشاهی کند؟
حکیم گفت: اگر پادشاه دلها بودی به تاج احتیاجی نداشتی ولی چون تو پادشاه چشمهایی بدون تاج نمیتوانى پادشاهى كنى
❇محمد احتشام❇
❇جلادها هم مى ميرند❇
پادشاه دل ها باشیم
پیش از نبوت پیامبر اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) مردم عربستان بت پرست بودند. از سنگ و چوب بت می ساختند و می پرسیدند و غذای اغلب عرب ها خرما بود
خانواده ای از عربها تصمیم گرفتند بتی از خرما بسازند. بعد از ساختن بت آن را در جای مناسبی گذاشتند و در برابر آن سجده می کردند. روزگار می گذشت تا این که مدت ها در عربستان باران نبارید و در نتیجه خشکسالی، خرما خیلی گران شد. خانواده ای که بت خرمایی داشتند و در برابر بت خرمایی زانو زدند و از او خواستند باران ببارد، اما خبری نشد
گرسنگی و تشنگی به این خانواده هم فشار آورد. روزی یکی از بچه های خانواده بدون توجه به اهمیت و ارزش بت خرمایی مقداری خرما از بت خرمایی کند و خورد. مرد خانواده یک روز متوجه شد که پای بت خرمایی کنده شده با عصبانیت گفت: چه کسی جرات کرده به خدای من توهین کند و تصمیم گرفت در جایی پنهان شود و دزد خرما را پیدا کند
بچه خانواده بی خبر به سراغ خدای خرمایی آمد. پدرش متوجه شد و پسرش را در حال کندن خرما دید. اول عصبانی شد و از جا پرید که پسرش را زیر کتک بگیرد اما وقتی پسرش به او لبخند زد و یکی از خرماها را به پدرش داد، خشم مرد فروکش کرد. او فهمید که پسرش قصد دزدی نداشته و از شدت گرسنگی به فکرخوردن خرما ها افتاده
پدر خرمایی را که پسر به او داده بود به دهانش برد. بعد رو به پسرش کرد و گفت: چرا از خرماهای بتمان خورده ای؟
پسر گفت: چون چیزی در خانه نداریم. مگر خودت الان از این خرما نخوردی؟
پدر گفت: بله خوردم. ولی ما نمی توانیم خدای خودمان را بخوریم. پسر گفت: پدر هم خدا را می خواهی هم خرما را. حالا که خرما داریم می خوریم وقتی باران آمد و نخل هایمان دوباره خرما داد یک خدای تازه درست می کنیم . پدر ناگهان بلند شد و با چاقو به جان بتش افتاد و گفت : وقتی بت ما خاصیتی ندارد، باید خوردش
از آن به بعد درباره کسی که به دنبال سود زیاد باشد و حاضر نباشد در این راه از چیزی صرف نظر کند، می گویند: هم خدا را می خواهد، هم خرما را
با آرزوی سلامتی برای همه
روزی مردی نزد پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) آمد و عرض کرد
ای رسول خدا هیچ کار زشتی نیست مگر این که انجام داده ام، آیا توبه من قبول می شود؟
فرمود: آیا پدر و مادرت زنده اند؟
گفت: تنها پدرم زنده است
فرمود: به پدر خود احترام و نیکی کن تا خداوند تو را ببخشد. همین نیکی به پدر موجب پذیرفتن توبه ی تو خواهد شد
وقتی که آن مرد رفت، حضرت به اطرافیانش فرمود: ای کاش مادرش زنده بود و به مادرش نیکی می کرد؛ زیرا با نیکی کردن به مادر، قبولی توبه اش نزدیک تر می بود
به پدر و مادر خود نیکی کنید
نگاه همه به پرده سینما بود
اکران فیلم شروع شد
شروع فیلم تصویر سقف یک اتاق بود
دو دقیقه از فیلم گذشت
چهار دقیقه ديگر هم گذشت
هشت دقیقه ی اول فیلم تنها تصویر سقف اتاق بود
صدای همه درآمد
اغلب حاضران سالن سینما را ترک کردند
ناگهان دوربین حرکت کرد و آمد پایین
و به یک فرد معلول قطع نخاع خوابیده روی تخت رسید
جمله زیرنویس فیلم
این تنها 8 دقیقه از زندگی این انسان بود و شما طاقتش را نداشتید، پس قدر زندگی وسلامتی خود را بدانید و شکر گذار خدا باشید
خدایا شکرت
حاكمي به مردمش گفت: صادقانه مشكلات را بگوييد
حسنک بلند شد و گفت: گندم و شير كه گفتی چه شد؟ مسكن چه شد؟ كار چه شد؟
حاكم گفت: ممنونم كه مرا آگاه كردی. همه چيز درست مي شود
يكسال گذشت و دوباره حاكم گفت: صادقانه مشكلاتتان را بگوييد
كسی چيزی نگفت؛ كسی نگفت گندم و شير چه شد؛ كار و مسكن چه شد
از ميان جمع یک نفر زیر لب گفت
حسنک چه شد!؟
خوب حالا به نظر شما حسنک را چه شد؟
مردی متوجه شد که گوش همسرش شنوایی اش کم شده است ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد. به این دلیل، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت. دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد انجام بده و جوابش را به من بگو، در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن. بعددر ۲متری و به همین ترتیب تابالاخره جواب بدهد
آن شب همسر مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و او در اتاق نشسته بود. مرد فکر کرد الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کنم، و سوالش را مطرح کرد جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به سمت آشپزخانه رفت ودوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت سوالش را تکرار کرد و باز هم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و گفت: شام چی داریم؟
و این بار همسرش گفت: عزیزم برای چهارمین بار میگم..آبگووووووووشت
——————————–
گاهی هم بد نیست که نگاهی به درون خودمان بیندازیم شاید عیب هایی که تصور میکنیم دردیگران وجود دارد در وجود خودمان است
سلامتی شما آرزومه
نقل است که شیخ الرئیس ابوعلی سینا وقتی از سفرش به جایی رسید اسب را بر درختی بست و کاه پیش او ریخت و سفره پیش خود نهاد تا چیزی بخورد. یک مرد روستایی سوار بر الاغ به آنجا رسید. از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خود را به شیخ نهاد تا بر سفره نشیند
شیخ گفت: خر را پهلوی اسب من مبند که همین دم لگد زند و پایش بشکند. روستایی آن سخن را نشنیده گرفت، با شیخ به نان خوردن مشغول گشت. ناگاه اسب لگدی زد. روستایی گفت: اسب تو خر مرا لنگ کرد
شیخ ساکت شد و خود را لال ظاهر نمود. روستایی او را کشان کشان نزد قاضی برد. قاضی از حال سوال کرد. شیخ هم چنان خاموش بود. قاضی به روستایی گفت: این مرد لال است؟
روستایی گفت: این مرد لال نیست بلکه خود را لال ظاهر ساخته تا اینکه تاوان خر مرا ندهد. پیش از این با من سخن گفته
قاضی پرسید: با تو سخن گفت؟
او جواب داد که: گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد بزند و پایش بشکند. قاضی خندید و بر دانش شیخ آفرین گفت
شیخ پاسخی گفت که زان پس در زبان پارسی مثل گشت
جواب ابلهان خاموشی است
دم خنده هاتون گرم