فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    Category Archives: داستانکهای زیبا

    هنوزم زیباییاش رو داره دنیا


    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    ﺑﺮﮔﻪ‌ﺍﯼ ﺩﺭ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﻧﺼﺐ ﺷﺪﻩﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩﺑﻮﺩ
    ﻣﺒﻠﻎ 20 ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻩﺍﻡ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ ﺯﯾﺮﺍ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﻫﺮ ﮐﺴﻰ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﺑﯿﺎورد ﺑﻪ ﺁﺩﺭﺱ ﻓﻼﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﺪﺍ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ

    ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺮﮔﻪ ﺭﺍ ﻣﯽ‌ﺑﯿﻨﺪ ﻭ ﻣﺒﻠﻎ 20 ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺟﯿﺒﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺩﺭﺱ ﻣﻰﺑﺮﺩ. ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺳﺎﻛﻦ ﻣﻨﺰﻝ ﻫﺴﺖ

    ﺷﺨﺺ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺗﺤﻮﻳﻞ می‌دﻫﺪ
    ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻰﻛﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ
    ﺷﻤﺎ ﻧﻔﺮ ﺩﻭﺍﺯﺩﻫﻤﯽ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﯾﺪ
    ﻭ ﺍﺩﻋﺎ می‌کنید ﭘﻮﻟﻢ ﺭﺍ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻩﺍﻳﺪ

    ﺟﻮﺍﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪﻯ ﺯﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺣﺮﮐﺖ ﻛﺮﺩ، ﭘﻴﺮﺯﻥ ﻛﻪ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﮔﺮﻳﻪ میکرد ﮔﻔﺖ
    ﭘﺴﺮﻡ ﻭﺭﻗﻪ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻩ ﻛﻦ
    ﭼﻮﻥ ﻣﻦ، ﻧﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻪﺍﻡ ﻭ ﻧﻪ ﺳﻮﺍﺩ ﻧﻮﺷﺘﻨﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ
    ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻫﻤﺪﺭﺩﻯ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﻣﻦ، ﻣﻦ ﺭﺍ ﺩﻟﮕﺮﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﺍﻣﻴﺪﻭﺍﺭ ﻛﺮﺩ
    ﻭ ﺍﻳﻦ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻳﻦ ﺧﻴﺮ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ

    شیخ المریض
     

    4 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    حواست به دیر و زودای زندگیت باشه


    گفتم

    “شما برید، منم میام الان “

    سرِ حوصله یه لیوان نسکافه از فلاسک ریختم و مانتوی سفیدمو پوشیدم و گوشیمم برداشتم و سلانه سلانه از پله‌ها رفتم پائین، توی پاگرد طبقه‌ی اول دیدمش، از همراهای بیمارا بود لابد

    نشسته بود روی پله‌ها، سر و وضعش اونقدری به هم ریخته بود که حتی توی بیمارستانم عجیب به نظر برسه
    از چشمای قرمز و پف کرده‌ش معلوم بود گریه کرده، صورتش هنوز خیس بود
    سرش رو هر از گاهی محکم می‌کوبید به دیواری که بهش تکیه کرده بود و با صدای گرفته و خش دارش بی‌رمق زیر لب چیزی می‌گفت

    باید بی‌تفاوت از کنارش رد می‌شدم و به راهم ادامه می‌دادم اما نتونستم
    هنوز عادت نکرده بودم به درد مردم

    نزدیک‌تر رفتم و با احتیاط گفتم

    حالتون خوبه؟

    سرشو بلند کرد و نگاه بی‌تفاوتی انداخت بهم، یخ بندون بود توی چشماش
    لیوان نسکافه رو گرفتم سمتش

    میخورین؟! نسکافه ست

    دو قطره اشک از چشماش چکید پایین ولی با ذوق خندید

    نسکافه دوست داره، ولی این اواخر نمی‌خورد، می‌ترسید بچه‌مون رنگ پوستش قهوه‌ای بشه

    بلند زد زیر خنده، سعی کردم بخندم
    دوباره به حرف اومد

    همه چی خوب بودا، خوشبخت بودیم! زن داشتم، یه خونه‌ی نقلی داشتم، بچه‌مونم داشت به دنیا می‌اومد، همه چی داشتم
    ولی امروز صبح که بلند شدم دیگه هیچی نداشتم
    بهش گفتم پسر میخواما من، رفتیم سونوگرافی، دختر بود

    به شوخی گفته بودم ولی جدی گرفته بود، دیشب قبل خواب پرسید

    حالا که پسر نیست دوستش نداری بچه‌مونو؟

    در دهنمو گِل بگیرن که به مسخره گفتم نه که دوستش ندارم، بعد زایمانت خودت و دخترتو جا میذارم توی بیمارستان و فرار می‌کنم خودم

    چیزی نگفت، به خدا جدی نبود حرفام، فکر کردم میفهمه از سر شوخیه همه‌ش، ولی نفهمیده بود… ناشکری که نکردم من آخه خدا، از سر خریت بود فقط

    صبح که بیدار شدم دیدم خون‌ریزی کرده توی خواب، درد داشته ولی صداش در نیومده، جفت از رحم جدا شده بود، تا برسونمشون بیمارستان هم زنم از دست رفته بود، هم بچه‌م

    بی اختیار داشتم همراهش گریه می‌کردم

    یه حرفایی رو نباید زد، نه به شوخی، نه جدی
    منِ خر آخه از کجا میدونستم دلش اونقدری از یه حرفم میشکنه که سر مرگ و زندگیشم باهام لج کنه و از درد بمیره ولی صدام نکنه

    سرشو دوباره کوبید به دیوار و من بیشتر لیوان توی دستمو چنگ زدم، به هق هق افتاده بود

    آخرین بار نشد بهش بگم چقدر دوستشون دارم، هم خودشو، هم دخترمونو… فکر می‌کردم حالا حالاها فرصت هست،
    ولی یهویی خیلی دیر شد، خیلی

    اونقدری زار زد که بی حال شد دوباره، کاری از دست من و اشکام برنمیومد، نسکافه ی توی دستمم سرد شده بود دیگه

    بی سر و صدا عقب گرد کردم و از پله‌ها بالارفتم و برگشتم توی اتاق عمل و توی صفحه‌ی اول دفترچه‌ی یادداشت‌های روزانه‌م نوشتم

    برای گفتن یه حرفایی همیشه زوده
    خیلی زود
    برای گفتن یه حرفائیم همیشه دیره
    خیلی دیر
    حواست به دیر و زودای زندگیت باشه همیشه
    عقربه‌های ساعت با اراده‌ی تو به عقب برنمیگردن

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
    طاهره اباذری هریس

    شیخ المریض
     

    4 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    سراشیبی تند


    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    پیرمردی با لبخند باز کنار دیوار کوچه نشسته بود انگار من نیامده به من لبخند زده بود. کوچه ما سرازیری تندی دارد و پیرمردی هر روز در ابتدای کوچه، در انتهای سرازیری می‌نشیند

    با خود می‌گویم امروز از او می‌پرسم به چه می‌خندی؟
    باز تند ازکوچه پایین آمدم اما انگار او رفته بود انگار سراشیبی را تمام کرده بود و باز انگاری لبخندی برای من جا گذاشته بود

    کوچه ما هنوز سراشیبی تندی دارد اما من دیگر نمی‌توانم تند پایین بیایم، گاهی که نفسم می‌گیرد می‌نشینم و به بچه‌های که تند و تند پایین می‌آیند می‌خندم. دیروز پسربچه‌ای از من پرسید بابابزرگ چرا می‌خندی؟

    شیخ المریض
     

    4 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    سنجش عملکرد


    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    پسر کوچکی وارد داروخانه شد

    کارتن جوش شیرین کوچکی را به سمت تلفن هل داد و روی آن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع به گرفتن شماره ای هفت رقمی کرد

    مسئول داروخانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد

    پسرک پرسید

    خانم میتوانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن هارا به من بسپارید؟

    زن پاسخ داد

    کسی هست که این کار را برایم انجام میدهد

    پسرک گفت

    خانم من این کار را نصف قیمتی که او میگیرد انجام خواهم داد

    زن درجوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است

    پسرک بیشتر اصرار کردو پیشنهاد داد

    خانم من پیاده رو وجاده ی جلوی خانه را هم برایتان جارو میکنم ،در این صورت شما در یکشنبه زیبا ترین چمن را در کل شهر خواهید داشت

    مجددا زن پاسخش منفی بود. پسرک در حالی که لبخندی برلب داشت گوشی را گذاشت

    مسئول دارو خانه که به صحبت های اوگوش داده بود به سمتش رفت و گفت

    پسر … از رفتارت خوشم میاد به خاطر اینکه روحیه ی خاص وخوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم

    پسر جواب داد

    نه ممنون من فقط داشتم عملکردم رو میسنجیدم ،من همون کسی هستم که برای این خانوم کار میکنه

     

    4 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    به غیر خودت واگذارمان نکن


    در زمانهاى قديم، مردی ساز زن و خواننده ای بود
    بنام “برديا” که با مهارت تمام می نواخت و همیشه در مجالس شادی و محافل عروسی، وقتی برای رزرو نداشت

    بردیا چون به سن شصت سال رسید روزی در دربار شاه می نواخت که خودش احساس کرد دستانش دیگر می لرزند و توان ادای نت ها را به طور کامل ندارد و صدایش بدتر از دستانش می لرزید و کم کم صدای ساز و صداى گلویش ناهنجار می شود

    عذر او را خواستند و گفتند دیگر در مجالس نیاید
    بردیا به خانه آمد، همسر و فرزندانش از این که دیگر نمی توانست کار کند و برایشان خرجی بیاورد بسیار آشفته شدند

    بردیا سازش را که همدم لحظه های تنهاییش بود برداشت و به کنار قبرستان شهر آمد

    در دل شب در پشت دیوار مخروبه قبرستان نشست و سازش را به دستان لرزانش گرفت و در حالی که در کل عمرش آهنگ غمی ننواخته بود، سازش را برای اولین بار بر نت غم کوک کرد و این بار برای خدایش در تاریکی شب، فقط نواخت

    بردیا می نواخت و خدا خدا می گفت و گریه می کرد و بر گذر عمرش و بر بی وفایی دنیا اشک می ریخت و از خدا طلب مرگ می کرد

    در دل شب به ناگاه دست گرمی را بر شانه های خود حس کرد
    سر برداشت تا ببیند کیست

    شیخ سعید ابو الخیر را دید در حالی که کیسه ای پر از زر در دستان شیخ بود
    شیخ گفت این کیسه زر را بگیر و ببر در بازار شهر دکانی بخر و کارى را شروع کن

    بردیا شوکه شد و گریه کرد و پرسید ای شیخ آیا صدای ناله من تا شهر می رسید که تو خود را به من رساندی؟

    شیخ گفت هرگز. بلکه صدای ناله مخلوق را قبل از این که کسی بشنود خالقش می شنود و خالقت مرا که در خواب بودم بیدار کرد و امر فرمود کیسه زری برای تو در پشت قبرستان شهر بیاورم

    به من در رویا امر فرمود برو در پشت قبرستان شهر
    مخلوقی مرا می خواند برو و خواسته او را اجابت کن

    بردیا صورت در خاک مالید و گفت
    خدایا عمری در جوانی و درشادابی ام با دستان توانا سازهایی زدم براى مردم این شهر اما چون دستانم لرزید مرا از خود راندند
    اما یک بار فقط برای تو زدم و خواندم

    اما تو با دستان لرزان و صدای ناهنجار من، مرا خریدی و رهایم نکردی و مشتری صدای ناهنجار ساز و گلویم شدی و بالاترین دستمزد را پرداختی

    تو تنها پشتیبان ما در این روزگار غریب و بی وفا هستی
    به رحمت و بزرگیت سوگندت میدهیم که ما را هیچ وقت تنها نگذار
    و زیر بار منت ناکسان قرار نده

    شیخ المریض
     

    4 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    من باید باشم ، چون دوستت دارم



    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    زوجی تنها دو سال از زندگی‌شان گذشته بود به تدریج با مشکلاتی در جریان مراودات خود مواجه شدند به گونه‌ای که زن معتقد بود
    از این زندگی بی معنا بیزار است
    زیرا همسرش رمانتیک نبود، بدین سبب روزی از روزها به شوهرش گفت که باید ازهم جدا شویم
    اما شوهر پرسید چرا؟

    زن جواب داد من از این زندگی سیر شده‌ام دلیل دیگری وجود ندارد

    تمام عصر آنروز شوهر به آرامی روی مبل نشسته بود و حرفی نمی‌زد
    زن بسیار غمگین شده در این اندیشه بود که شوهرش حتی برای ماندنش، او را متقاعد نمی‌سازد

    تا اینکه شوهر از او پرسید
    چطور می‌توانم تو را از تصمیم منصرف کنم؟
    زن در جواب گفت تو باید به یک سوال من پاسخ دهی اگر پاسخ تو مرا راضی کند من از تصمیم خود منصرف خواهم شد

    سپس ادامه داد من گلی در کنار پرتگاه را بسیار دوست دارم اما نتیجه‌ی چیدن آن گل ، “مرگ “خواهد بود
    آیا تو آنرا برای من خواهی چید؟

    شوهر کمی فکر کرد و گفت فردا صبح پاسخ این سوال تورا می‌دهم

    صبح روز بعد زن بیدار شد و متوجه شد که شوهرش در خانه نیست و روی میز نوشته‌ایی زیر فنجان شیر گرم دیده می‌شود

    زن شروع به خواندن نوشته‌ی شوهرش کرد که می‌گفت
    عزیزم، من آن گل را نخواهم چید اما بگذار علت آنرا برایت توضیح دهم

    اول اینکه تو هنگامی که با کامپیوتر تایپ می‌کنی مرتکب اشتباهات مکرر می‌شوی
    و بجز گریه چاره‌ی دیگری نداری
    به همین دلیل من باید باشم تا بتوانم اشتباه تو را تصحیح کنم

    دوم اینکه تو همیشه کلید را فراموش می‌کنی من باید باشم تا در را برای تو باز کنم

    سوم اینکه تو همیشه به کامپیوتر خیره نگاه می‌کنی و این نشان می‌دهد تو نزدیک بین هستی
    من باید باشم تا روزی که پیر می‌شوی ناخن‌های تورا کوتاه کنم

    به همین دلیل مطمئنم کسی وجود ندارد که بیشتر از من عاشق تو باشد و من هرگز آن گل را نخواهم چید
    اشک‌های زن جاری شد وی به خواندن نامه ادامه داد

    عزیزم اگر تو از پاسخ من خرسند شدی
    لطفا در را باز کن زیرا من نانی که تو دوست داری را، در دست دارم
    زن در را باز کرد و دید شوهرش در انتظار ایستاده است

    زن اکنون می‌دانست که هیچ کس بیشتر از شوهرش او را دوست ندارد

    عشق همان جزییات ریز معمولی و عادی زندگی روزانه است که خیلی ساده و بی اهمیت از کنار آنها می‌گذریم

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ:
    ﺣﻮﺍ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺳﯿﺐ ﺭﺍ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﮐﺮﺩ
    ﻭ ﭼﺮﺍ ﺁﺩﻡ ﺧﻮﺭﺩ؟
    ﺳﺎﺩﻩ ﻧﺒﻮﺩ؛ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﻮﺩ
    ﺣﻮﺍ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵ ﺑﻮﺩ
    ﺑﺎ اﺭﺯﺵ‌تر ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺘﯽ ﮐﻪ می‌گویند ﻣﻔﺖ ﺍﺯ
    ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ
    سیب هنوز هم شیرین است
    هنوز هم آدم بهشت را به لبخند حوا می‌فروشد

    شیخ المریض
     

    4 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    معبد و گربه


    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    ﺩﺭ ﻣﻌﺒﺪﯼ ﮔﺮﺑﻪﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩ، ﮐﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺭﺍﻫﺐﻫﺎ، ﻣﺰﺍﺣﻢ
    ﺗﻤﺮﮐﺰ ﺁﻥﻫﺎ ﻣﯽﺷﺪ
    ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﯾﻦ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺯﻣﺎﻥ ﻣﺮﺍﻗﺒﻪ ﻣﯽﺭﺳﺪ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﮔﺮﺑﻪ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻪ ﺑﺎﻍ ﺑﺒﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺑﺒﻨﺪﺩ
    ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺍﻝ ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺻﻮﻝ ﮐﺎﺭ ﺁﻥ ﻣﺬﻫﺐ ﺷﺪ
    ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺑﻌﺪ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺩﺭﮔﺬﺷﺖ
    ﮔﺮﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﺮﺩ
    ﺭﺍﻫﺒﺎﻥ ﺁﻥ ﻣﻌﺒﺪ ﮔﺮﺑﻪﺍﯼ ﺧﺮﯾﺪﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻌﺒﺪ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﺗﺎ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺑﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺒﻨﺪﻧﺪ
    ﺗﺎ ﺍﺻﻮﻝ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻪ ﺟﺎ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﺎﺷﻨﺪ
    ﺳﺎﻝﻫﺎ ﺑﻌﺪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺩﯾﮕﺮﯼ، ﺭﺳﺎﻟﻪﺍﯼ ﻧﻮﺷﺖ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺑﺴﺘﻦ ﮔﺮﺑﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﺒﺎﺩﺕ

    ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺑﺎﻭﺭﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﺍﺻﻞ ﻭ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ

    شیخ المریض
     

    4 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    آروم باش ، لبخند بزن :)


    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    مرد جوانی که می خواست راه معنویت را طی کند به سراغ استاد رفت. استاد خردمند گفت
    تا یک سال به هر کسی که به تو حمله کند و دشنام دهد پولی بده.
    تا دوازده ماه هر کسی به جوان حمله می کرد جوان به او پولی می داد. آخر سال باز به سراغ استاد رفت تا گام بعد را بیاموزد
    استاد گفت
    به شهر برو و برایم غذا بخر
    همین که مرد رفت، استاد خود را به لباس یک گدا در آورد و از راه میانبر کنار دروازه شهر رفت
    وقتی مرد جوان رسید، استاد شروع کرد به توهین کردن به او

    جوان به گدا گفت
    عالی است! یک سال مجبور بودم به هر کسی که به من توهین می کرد پول بدهم اما حالا می توانم مجانی فحش بشنوم، بدون آنکه پشیزی خرج کنم.
    استاد وقتی صحبت جوان را شنید، رو نشان داده و گفت:
    برای گام بعدی آماده ای چون یاد گرفتی چگونه به روی مسایلی که بر آنها کنترل نداری لبخند بزنی و آرامشت را حفظ کنی

    شیخ المریض
     

    4 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    با آن همه دلداده ؛ دلش بسته ی ما شد

    ای من به  فدای دل دیوانه ...

    user_send_photo_psot

    ^^^^^*^^^^^

    من خودم یک تنه از کرببلا میبرمت

    گیرم ای شاه کسی نیست، خودم نوکر ...

    user_send_photo_psot

    ..♥♥..................
    ميگم دلبر
    از بقيه كه تاريخ تولدمو بپرسى
    قد و قواره مو كه ...

    user_send_photo_psot

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    **♥** احساس متولدین ماه های سال **♥**

    * ♥ * ...

    user_send_photo_psot

    ..*~~~~~~~*..

    داشتم فکر می‌کردم هیچ مهم نیست که قد یه مرد یک و نود باشه یا یک و ...

    user_send_photo_psot

    ^^^^^*^^^^^

    به چروک صورتش چین انداخت و گفت: به حرف بقیه گوش نده بچه جون

    اگه ...

    user_send_photo_psot

    * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *

    چه کسی میگوید گرانی شده است؟
    دوره ی ارزانی ست
    دل ...

    user_send_photo_psot

    بگو دوچرخه*** سیبیل بابات میچرخه
    بگو فرانسه *** بابات قد آدامسه
    بگو خاک انداز *** ...

    user_send_photo_psot

    ^^^^^*^^^^^

    غمِ هجرانِ تـــو
    ای دوست چنان کرد مرا
    که ببینی نشناسی
    که منم یا ...

    user_send_photo_psot

    *********◄►*********

    انتظار سخت است
    فراموش کردن هم سخت است

    اما این که ندانی باید ...

    user_send_photo_psot

    برو بچ با توجه به اسم و عنوانی که گذاشتیم برای این سری داستانا ؛ اون کسایی که ...

    user_send_photo_psot

    *-*-*-*-*-*-*-*-*-*

    داداش که داشته باشی

    یکی هست که وقتی ناراحتی تنها امیدت اینه که اون ...

    user_send_photo_psot

    ♥♥.♥♥♥.♥♥♥
    آنجا که طبیعت توقف میکند هنر آغاز میشود

    آن که انتظار دارد هر ...

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .