فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    Category Archives: خاطره ها

    دفترچه‌ خاطرات | دخی انزلی چی


    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    من یه دختر خاله دارم که 7سالشه

    یه پسر خاله دارم که 16سالشه
    این پسر خالی ما خاص کلاس بزاره رفت واسه اجیش پفک خرید
    بعدش اومد خونه به اجیش گفت
    اجی جووونم پفک رو باز کن با داداش بخوریم

    دخترخاله ی ما هم گفت باشه

    پسر خالمون هی میگفت من تورو خیلی دوست دارما یکی بفک بر می داشت
    هی تکرار شد

    تا رسید یکی پفک پسر خالمون گفت
    ….من تورو
    سیلی از خواهرش نوش جان کرد

    خواهرشم اینجوری خندید

    گفت منم خیلی تورو دوست دارمااا
    ولی پفک مهم تره

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    ( دخی انزلی چی )

     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    خاطرات خوشگل ننش | قر و قمیش


    بذارید ی سری اطلاعات درمورد خودم بتون بدم الان


    اولیش اینه کع خداااااااای قر و قمیشم
    💃💃
    دائـِمُ الــقـِررررره ب تمام معناااا
    💃
    ینییییی هیشکی در این حرفه بم رودست نزدع
    😎😎
    شوما چس ناله پخش کن من باش قر میدم
    💃😂
    ناله‌ی شتر حامله پخش کن من میام وسط باهاش
    😐😂💃
    در این حدم من
    شاید براتون سوال شدع باشه اما باید بگم ک نع، ننم منو در حال قر دادن ب دنیا نیاوردع

    نافمم با قر نبریدن

    @~@~@~@~@~@

    :خب بریم سراغ سوتی امروز

    داستان ع اون جایی شروع شد ک من قصد کردم برای وضو گرفتن ب ظرفشویی مراجعه کنم

    جالبه بدونید با این قر و قمیشم نمازم میخونم
    😐
    خب بلخره خدا بخشندس دگ
    😀

    بعله… درحال رفتن ب سوی آشپزخونه بودم و همینجوری واس خودم لنگ مینداختم ب در و دیوار و از این وحشی بازیا

    ب جلوی ظرف شویی رسیدم دیدم حیفم میاد قبل وضو چارتا قر ندم
    همینجوری داشتم خزجوادی میرخصیدم و آبو باز کردع بودم، اول دسامو شستم… یدفه دس چپمو بردم بالا این‌شکلی
    (☝)
    و هی دور ی دایره فرضی می‌چرخوندمش البته ب همراه قر کمر
    💃💃
    دسمم خیس بود هرچی آب بود پاچید ب در و دیوار… همینجوری داشتم این عملو تکرار میکردم ک احساس سکوت خاصی بم دست داد (خب مهم اینجاس ک من بش دس ندادم خودش ضایه شد رف)

    عارع… برگشتم دیدم ک یاسین داداشم دم آشپزخونه و ننم پای جانماز دارن این شکلی
    (😧)
    منو نیگا می‌کنن
    😐
    خیلییییی بد قر دادع بودماااا خیلییییییی افتضاح

    و مصه این کع همشو دیدع بودن
    😯

    بعد از چن ثانیه ننم ی لبخندی زد کع ی «از تو اسکل تر ندیدمِ»خاصی تو نگاش بود

    آبرو واسم نموندع بود دگه

    خعلی بیخیال برگشتم وضومو گرفتم و همونطور ک ب سمت ننم می‌رفتم با نیش باز گفتم چیهههه

    گف وااااقعن دیوانه ای تو

    ی خاعش می‌کنمی گفتم بش و رفتم دنبال کارم
    😊

    اون قضیه تموم شد رفت ب سلامتی
    😐

    ساعت هفت غروب بودش ک ننم باز ی سری ظرف و ظروف انداخت ب جونم و گفت بشور

    خودشم با یاسین رفتن تو اتاق ک بر همگان واضح و مبرهن بود ک یاسین واسه لوس بازی و خودشیرینی دنبال مادر گرام راه افتادع

    منم گفتم باعشه… ما بادی نیسیم ک با این بیدا بندری بریم

    رفتم حسن فری‌مو
    (هندزفریم😜)
    برداشتم وصل کردم ب چنگیزم ک در واقع گوشیم هسدش، آهنگ شله شله رو پلی کردم و دسکش عارو پوشیدم

    دگ براتون توضیح نمیدم ولی در حال شستن ظرفا با این آهنگ حرام بسی دااااااغووون قر دادم

    همینجوری داشتم میشستم ظرفارو ک آهنگ بعدی پلی شد… حالا چی بود؟! اون آهنگ شمالی سلیمه جان ک اصخر تازگیا گذاشتع بود

    ی سینی گرفتم دستم و با هر قر ب سمت چپ، مقدار قابل توجهی آب میپاچیدم ب سمت راست و برعکسش

    امیدوارم کمر دَدی گرام زیر بار پول آب خم نشع

    با سلیمه جان عم ترکوندم و رف آهنگ بعدیش
    💃💃

    حدس بزنید چی بود آهنگه؟!
    .
    .
    .
    بعلههههه آهنگ قدیمی و بسیاااار دوس داشتنی: دخدرهههه همسایههه شبای تابستون… گاهیییی میومد روی بوووم
    ک میدونم همتون شنیدین

    اگ نشنیدین عم ک نصف عمرتون بر فناس
    😂😐

    این دفه با این آهنگه سعی کردم رمانتیک قر بدم ولی خب هیچ فرقی با قبلیا نکرد
    💃💃💃

    رسید ب اون قسمتش ک میگه: می‌گفت دورش بگردمممم منم دورش می‌گشتمممم
    دیدم بسی شایسته‌اس ک الان دور خودم بگردم با مهارت کامل ی دور دور خودم چرخیدمممم البته بدون بستن آب

    جا دارع از همین تریبون از بابام بخاطر قبض آب عذرخواهی کنم
    😦

    همینطور داشتم ب شکل فجیییییهی واس خودم قر می‌دادم و لبخونی می‌کردم ک یک آن برگشتم دیدم ننم دم در اتاق واساده و ب صورت ترسناکی نیگام میکنع
    😨😨

    یذره خودمو جمع و جور کردم و الکی خندیدم ک اونم بخنده… ولی نع تنها ک نخندید، بلکه سرشو ب نشانه تاسف چن بار تکون داد و صحنه رو ترک کرد
    😨😦

    اون لحظه بسیااارررر دلم میخاس ک جای یکی از ظرفا می‌بودم حتی ب سینک ظرفشویی هم راضی بودم

    عارع… یدونه با دسکش خیسم زدم تو پیشونیم و از اتفاقی ک پیش اومدع بود بسی پند و اندرز و عبرت و از این چیزا گرفتم

    دییییگهههه لوس بازیو گذاشتم کنارررر
    ب خودم گفتم: اخمخ این چ وضشه جَم کن بینیم باواااا شَرَف مَرَفت ریخ کف پات
    😐😦

    یک آن تصمیمی گرفتم ک زندگیمو ساخت

    ع تصمیم کبری هم جدی تر بود این تصمیمه فاطمه

    طبق تصمیمم سعی کردم این سبک بازیا رو بذارم کنار و خیلی سر سنگین و عاغا و متین نهههه ببشقید خااانوم و متین باشم
    😎

    آهنگ رو با ی لبخونی خیلی شیک و مردونه ای ادامه دادم و هر از گاهی ی قر ریز مردونه میومدم… کلن خیلی سنگین و مردونه شدم
    💃

    بعله… وِی پس از آن اتفاق خیلی عادم شد
    😎😎

    و در عاخر شستن ظرفارو با حالت بسیار داش مشتی‌ای ب اتمام رسانیدم و بر روی چنگیزم پریده و سر ب بیابان ها نهااااادمممممم

    @~@~@~@~@~@


    این بود قر و قمیش من
    💃💃

    چاکره شومااااا… عاغا فاطمه ملقب ب خوشگل ننه باباش
    😎✌

    فآطمهـ😂
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    خاطرات خوشگل ننش | مهر مادری


    خوشگلع ننم هسدم و هم‌اکنون میخام یکی از نمونه‌های محبت ننم نسبت ب خودمو براتون بگم
    😎

    @~@~@~@~@~@

    دیروز ننم رو مبل نشسته بود منم دراز کشیده بودم سرمو گذاشته بودم روپاش
    😚
    همینجوری مصلن داشت بهم محبت میکرد و میگف بچه بودی خیلی ملوس بودی… ی سال و نیمه بودی کامل حرف میزدی مخمونو میخوردی و
    گفتم ینی الان زمختم؟!؟
    گف ارع
    🙇
    [من کششششته مردههههه محبتتم مادر✋]

    یهو چشمش افتاد ب زنجیری ک گردنم بود و با یع اضطراب و استرس و کوفت و زهر مار ناگهانی‌یی گفت: ی زنجیر طلا داشتیم از این بلند تر بود…نیس! برم ببینم کجاس؟!؟
    😖
    همون لحظه پاشد و پاشدنش مصادف شد با افتادن سر من
    😓
    با همین قیافه سرم افتاد
    (😐)

    اوشونم خاسن دگ زیاد ناراحت نشم، همونجور ک میرف ب سوی جستجوی زنجیر گف: ناراحت نشیاااا الان میام
    😀
    [ینییییی خراااابتم ننه☺]

    منم خیلی بهم بر خوردع بود انگار زندگانی برام پوچ وبی معناشدع بود و … با همون قیافه خودمو ع رو مبل انداختم پایین
    😐
    حالا فک نکنید مبله ده بیس متر ارتفاعش بوداااا سی چل سانت ارتفاع داشت ک اول ی دستمو تکیه گاه قرار دادم ک آسیب نبینم، سپس خودمو انداختم پایین

    همونجور ک این شکلی
    (😐)
    ب سقف زل زدع بودم، یدفه مادر گرام با خوشالی وصف نشدنیی گف
    هست فاطمه!!! نارحت نباش
    😆

    منم سعی کردم محل حادثه رو با لبخند ملیحی به سوی افق ترک کنم
    😐

    @~@~@~@~@~@

    خعلی مختصر و مفید بود نع؟! سقفم بگیرین خودتون
    😐😂

    فآطمهـ😂
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    خاطرات خوشگل ننش | غذا


    در این قسمت شاهد جنجال هایی ک سر دس پخت من به پا شد هستییییین😎

    @~@~@~@~@~@

    همین سه چار شب پیش بود که مادر گرام پختن شامو ب بنده ک خوشگلشون باشم واگذار نمودن
    😎✋
    یَک استاملبولیی درست کردم ک بیا و آب دهنتو راه بنداز
    چنان سالاد شیرازییی درست کردم ک خود شیرازیا کفشون می‌برید اگ میدیدن

    بگم بهتون ک من بابت این شامه خعلی بم فشار اومدااااا فک کنم ی دو ساعتی اصلننن ب چنگیزم دس نزدم
    اومممم راستی چنگیز گوشی جونمه… ای الهیییی ک رضوانی خانوم
    (ب پست قبلیم مراجعه شود☺☺)
    قربونه روی نقره‌ایه خوشگلش برههههه

    خلاصه کفری شدههههه بودماااااا

    اصاب مصاب نابوووود
    😠😠

    بعد تو مواد سالاد پیازم دیدم، این بود ک بیشتر هاپو شدم دور از جونم با دیدن پیاز…. اییییییی اخمخ بوگندو

    ینی عاخرای سالاد درست کردنم بود ک ب ننه گرام گفتم: گفده بااااشممممم من اصلننن نمیخام سر سفره پاشم چیز میز بیارم
    (این ینی عسیسم سفره رو خودت می‌چینی مامی ژووون)

    بعله… سفره رو چیندن… داشتیم می‌خوردیم و عاخراش بود ک مصه همیشه یاسین خانوم شکم پرست
    (یاسینو ک میشناسید؟! داداچ گرام)
    گفدش مامااااان بازم بریز
    😚😚
    منم ک بم بر خوردع بود… انتر عاغا غذایه منو خورده بود تشکرم نکردع بود… تازه بازم میخاس
    😠
    دوباره برگشت گف مامان برییییز
    😠😒
    مادر گرام عم یخورده ناز و نوز کرد و گفدش بسه سنگین میشی خابت نمی‌بره
    (البته من پریدم وسط سخن مامی رو ادامه دادم کع: خابت نمیبره می‌مونی رو دسمون😒)

    عاخرش این ننه‌مون ی کفگیر ریخ براش اونم سرشو انداخ پایین مصه چی شروع کرد ب خوردن
    😵😲
    برگشتم با حالت طلب‌کارانه‌ مخصوص خودم بش گفتم: تو هنوز تشکررر نکردی غذایه منو خوردی! ی اخم ترسناکی عم داشتم بچه قیافمو دید هیچی نگفت

    واسه این‌که ی وخ خدایه نکرده کم نیارم افزودم: گرچه ب تشکرت نیازی ندارم
    😒
    ننم از اون ور گف: دخترم مرسی غذات خیلی عالی بووود
    😆
    منم ک موهام مصه پسرا ریخده بود تو صورتم خعلی تخص شدع بودم و در عین حال حالت طلب کارانمو داشتم… دهنمم پر بود زود سرمو آوردم بالا با اعتماد ب یاروعه کامل گفدم میدونم

    مامی عم ک طبق معمول در مقابل روم کم آورد و اندکی خنده کرد
    😆

    چلغوز خان غذاشو خورد… دو قاشقش موندع بود ک باز بحثمون شد باهم

    زود بشقابشو برداشتم با ی لبخند خبیثی خالی کردم تو قابلمه

    اونم دادِش رف هوا و بازم ب ننم گف واسش بریزع و ننمون‌هم کم نذاشتن براش، تازه دوتاعم بار من کردن

    همین ک باز براش از دسپخت خوچ مزه‌ام ریخ، زود بشقابشو تو قابلمه برعکس کردم

    یاسین خانوم ب نشانه اعتراض سر ب بیابان گذاشتن و ب قول اصخر خشتک ب سر کشیدن و قهر کردن رفدن… مادر گرام دوتا آب دارشو بارم کرد این‌دفه
    😀😂

    دگ خوردیم تموم شد رف… داشتیم وسایلا رو جم می‌کردیم ک یدفه مامی گف: دخدرهههه گلممممم! قربونت برم منننننن

    اون وخ من
    (😐)
    یه عرعری کردم و گفدم: فمیدی خر شدم یا بیشتر توضیح بدم؟!؟

    اونم خعلی شیک خندید گفت وااااااایییییی چقد بامزه‌ای تو فاطمهههههه
    😍
    باز من
    (😐)
    متوجه شدین اون قربونت برم ننم واس این بود ک ظرفاشو بشورم یا نههههع؟!؟
    😒

    دگ طاقتم سر اومد زود پریدم رو چنگیزم برداشتمش و ظرفارم نشُسدم

    البته این بدین معنا هسدش ک ظرفارو فردا شستم
    😐
    ینی من نشُستمااااا ننم شُستوندش ب من
    😂

    @~@~@~@~@~@

    آرع دگ… تموم شدددد

    فآطمهـ😂
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    خاطره کوچولو


    user_send_photo_psot

    *-*-*-*-*-*-*-*-*-*

    اینجا کیاسر ــ روستاے خلرده توی استان مازندران

    *-*-*-*-*-*-*-*-*-*

    اینم یه خاطره کوچولو از اونجا
    اخرین باری که رفتیم عید فطر بود البته فکر میکنم
    همه ی فامیلا رفته بودن و ما مونده بودیم
    شب دورهمی دیدیم و خوابیدیم

    صبحم معمولا با اومدن مهمان بیدار میشیم یا سرو صدای خروس های همسایه ها
    بعد خوردن صبحونه میریم افتاب میگیریم
    بعد سیب قرمز میخوریم که تقریبا سرخابیه و داخلش و هسته های ریزش هم قرمز یا سرخابیه

    بعدش گوجه سبز یا سیب سبز میخوریم جاتون خالی
    من داشتم افتاب میگرفتم که چهار پنجتا پسر ده یازده ساله دیدم که تفنگای بلند دستشون بود

    اخه اینا باس میرفتن افتاب میگرفتن !دلم میخاس بهشون بگم پسرا خودتونو نکشید یه وخت
    عصر با داداشم پارسا و بابام رفتیم کوه
    تو راهش یه جا داریم که پر تیغه یه جا داریم که پر سنگای درشت و ریزه
    یه جا داریم که رودخونس
    بعد رودخونه پر الوچه یا گوجه سبزای ریز و خوشمزس
    بعدش هم تو راهیم دیگه

    رفتیم اب بخوریم که بین سنگای ریز رودخونه یه گنجشک کوچولو دیدیم که بیچاره فکر کنم تیر خورده بود

    یاد اون پسرای تفنگدار افتادم

    فکر کنم اونا میخاستن تیرش بزنن که پیداش نکردن و رفتن
    بابام گنجشکو گرفت زنده بود

    وقتی برگشتیم، اذان گفته بودن

    سعی کردیم جعبه پیدا کنیم اما پیدا نشد
    داخل یه سطل گذاشتیمش
    چشماشو بسته بود و اروم سرشو تکون میداد

    دلم براش سوخت
    براش یه ذره برنج گذاشتم که جون بگیره

    طوری دلمون براش سوخته بود که قرار بود ببریمش ساری و پیش دامپزشک ببریمش

    صبح شد
    مادربزرگم در سطلو برداشت که
    سریع گنجشکه پرکشید و رفت
    و تا ظهر چند تا گنجشک توی حیاط و تراس میچرخیدن
    گمونم میخاستن تشکر کنن

    عین فیلما

    *~*~*~*~*~*~*~*

    Raha_rlp
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    خاطرات خوشگل ننش | خواب


    @~@~@~@~@~@

    ی روز کله سحر بود ک از خاب پریدم اون لحظه فقددد خاسم خابمو بنویسم ک یادم نرع
    در حدی زود از خاب بیدار شدم ک بعد از نوشتن این همهههه هنوز ساعت 9 صبح بود

    آرع. عرضم حضور اَنوَر شوما کع اینجوری خواب دیدم

    خونه دایی کوچیکه‌ام ک آق مجتبیٰ هسدش بودیم. اول لوکیشنش معلوم نبود ولی بعد فهمیدم قیطریه‌اس. قیطریه تهرانو نمیگمااااا فقد می‌دونم ک قیطریه بود اسمش… حالا تهران یا همودانشو نمی‌دونم

    ی کامپیوتر داشتن ک ویندوزشم 8 بود. خعلی له بود
    من پای اون نشسته بودم ک یدفه دایی دوساشو ریخت تو خونه

    ماشالا همه ام معتاد… چشا ب زور باز… لخ لخ راه می‌رفتن‌و … اومدن پشتم واسادن. از قضا، ب اذن خدا کامپیوتر ب گوشی تبدیل شد و اومد تو دس من
    شایدم ی گوشی از هوا اومداااا یادم نیس‌
    اونا همه جمع شدن پشتم فیلمی ک تو گوشی بودو ببینن

    فیلمو گذاشتم… با اونا ک از پشت تو حلقم بودن
    (از پشت تو حلق😐)
    داشتیم می‌دیدیم ک یذره دست من تکون خورد. یدونه از اون مفنگی ها فک کنم منو یدفه هل داد
    مم عصبیییییی… مصه اژدها دود از مماخم دراومد و .

    😬😬
    آرع… دودا ک از مماخم کاملن خارج شدن، مصه جن از رو صندلی
    (شایدم از رو زمین)
    پاشدم، همچین پاشدم ک همه حتا دایی
    (حتااااا دایی☝)
    گرخیدن رفتن گوشه اتاق! یکیشون رفت اون یکی گوشه
    رفتم بش گفتم تو بودی؟! هیچی نگفت
    ب اون یکیا گفتم کی بووود؟! گفتن اون

    دوباره برگشتم بش گفتم تو بودی؟! حنجرمو جرررر دادم بازم داد زدم: میگم تو بودیییییی؟!؟
    فک کنم گوشیه هنوز دسم بود. با حرص محکم کوبیدم ب کمرش و از اتاق اومدم بیرون رفتم پیش ننم

    همینطور ک پیش ننم نشسه‌بودم انگار چن تا از دوسای دایی جان ب جان آفرین تسلیمیدن

    قشنگ یادم نیس ولی انگار دایی با دوتاشون اومد بیرون. بعد فقد یادمه ک بازم ب اذن خدای متعال خونه ب جنگل تبدیل شد ک انگار گنج‌نامه
    (ی جای خعلی باحال ک جنگل و آبشار و ایناس تو همدان)
    بود و وسطش ی برکه لجنی حال قاطی کُن

    اونجام ی سری درگیری رخ داد ک بازم یادم نیس

    اوه اوه اینجاش باحالع دقت بفرمایید خاهشن: یذره تو جنگله راه رفتم، جنازه یکی از دوسای داییو دیدم ک از ی طنابی آویزون بود
    یدفه خیلی شیک و مجلسی کَله‌اش کنده‌شد افتاد زمین

    منم اصن نترسیدم دوباره بازگشتم ب سوی برکه یاروعه
    (بازگشت همع ب سوی آن است☝)

    بعد اونجا انگار ی گَله عادم عجیب غریب و کوچولو ک خودشونو جن معرفی کردن، مصه قوم تاتار بمون حمله کردن
    (دور از جونه قوم تاتار😐😨)
    و ی سریا رو می‌گرفتن می‌بردن

    همچنان ب اذن خدای عزّوجل دو تا از همکلاسیام ب ما ملحق شدن و جنا اونارو گرفتن بردن… منم ک ب صورت داوطلبانه جلوتر از جنا راه افتادم
    (خدایی حال می‌کنید جرعتو؟!؟😎)

    آرع… از چن‌تا تونل گلی و اینا رد شدیم و رسیدیم ب ی جایی کع انگار زیرزمین بود. بعد اونا رو بردن تو ی تونل دیگه ک بازم من باهاشون رفتم
    😛
    رفتیم ی اتاقک کوچولو… یه درو وا کردن ک البته اول من پریدم بیرون

    بعد درو یذره بستن و چن نفر دراومدن… آخرین نفراتی ک از در بیرون اومدن دوتا از شخصیت های کارتون پو بودن

    بازم آرع… اون دوتا شخصیتا ناپدید شدن. برگشتم دیدم ک بعله! ما الان رو پشت بودم یکی از این خونه دوطبقه های قدیمی همدانیم
    (درک نمی‌کنید اگ این خونه هارو ندیدع باشید😆)

    جنا برگشتن گفتن کع: اگه رضوانی خانومو پیدا نکنید آزادتون نمی‌کنیم! حالا رضوانی خانوم کیع؟! معلم ادبیات ما

    بنده خدا در عین ناز و اداش خیلی ترسناک بود
    منم ک خعلی تعجب کردم و گفتم کع: پس رضوانی خانوم جنه

    میگم چرا ی جووووریه
    (انگاری رضوانی خانوم سر دسته‌شون بود)

    اونجا من و ی عاغایی و ی خانومی تصمیم گرفتیم الفرار

    دیدیم ک یع چن‌تا
    (یه چن‌تا، یک ولی در عین حال چن‌تا )
    همسایه رو پشت بومن. نگو اون شاسکولام فک می‌کردن ما همسایشونیم
    😐
    بعد یکی از جنا خودشو شبیه پیرزن کرد اومد بالا ی زِرایی زد و رفت
    (مرصی وظیفه شناسی… اومد، زراشو ک زد خودش رفت)

    منو آغاعه و خانومع رفتیم ی نیگایی ب این دور و برا بندازیم ک دیدیم پشت بومایه بقیه مصه دهاتا گِلیه و یکی از یکی پایین‌تر میشه پرید روشون. رو یکیشون‌‌ام ی پیرمردی داشت می‌کارید… نع ینی داشت کار می‌کرد

    آغاعه ک با ما بود یدفه جوری پرید ک 2 تا پشت بومو رد کرد
    (جَلَل خاااااااالق😵)
    از پیرمرده کمک خاس

    منم از اون ور ک پشت بوما کوتاه تر بودن یواش پریدم پایین و ب خانومع‌ام گفتم بیا
    مقداری پِهِن و پشکل اونجا بود

    رفتم پیشه اونا واسادم تا خانومه همسایه هارو پیچوند و اومد

    با خانومه و آغاعه رفتیم از تو کوچه رسیدیم ب پیرمرده ک منتظرمون بود. خعلی یواش ک جنا نفمن. آرع! آروم یواش

    اون وسط… خانوم آغاعه، یا تبدیل ب ننه بابام شدن، یا ننه بابام بودن و من تازه فمیدم

    خعلی چیز جالبی بود خوشمان آمد

    خلاصع
    (حالا مصلن خلاصشه ک انقد زیاده)

    با مادر پدر گرام داشتیم فرار می‌کردیم و دور شدع‌بودیم ولی هنوز پشت بوم خونه‌هه رو می‌دیدیم ک یهو جن پیرزنیه اومد رو پشت بوم دوباره یخورده زر زد و طبق وظیفش بعده زر های گُهَر بارش محل حادثه رو ترک کرد

    همینجور داشتیم دور می‌شدیم ک من گفتم: وایییییی باباااا! خونه دایی مجتبی

    اونم گفت: قیطریههههه؟!؟

    گفتم: نگووووو اسمشو نیار الان جنا میان

    بش بگو خونه‌اش جنیه عوضش کنع
    (توروخدا علم غیبو حال می‌کنید)

    یکم دیگه ک راه رفتیم احساس کردم ک عههههه اینجا چقد شبیه مشهدههههه

    دیگه‌ام چیزی یادم نیس

    و دگر هیچ

    @~@~@~@~@~@

    فآطمهـ😂
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    خاطرات خوشگل ننش | استخر


    در خدمت شوما هسدیم با خاطره ای دیگرررر از خوشگل ننش یا همون فاطمهههه

    user_send_photo_psot

    این عکسی ک می‌بینید… درخت گوجه سبزمونهههه
    😍
    و اونم خونمون
    😍
    البته الان سرسبز تر شدع
    😎

    @~@~@~@~@~@

    عاغاااا همون طور ک توی پست قبلیم بتون گفتم، ما ی زمین وسط جنگل تو یکی از دهاتای همدان داریم ک ترکیبی از باغ و خونه ویلایی هسدش
    (حتما میگید واااایییی چ باحال خوش بحاله خوشگل ننش😍)

    تو این باغه ما ی عالمه درخت میوه و اینا داریم

    زردآلو، هلو، سیب، آلو، خیار، خربزه، توت فرنگیییییی، گردو، …. آخ یادم رف بگم گوجهههههه سبزززز اوووممممم چ گوجه سبزییییییی چقدددد تررررش بود خدایاااا بازم میخاممممم
    (الان آب از لب و لوچه‌تون راه افتاد یا بیشتر توضیح بدم؟!؟😀)

    بعله… همه اینا ب علاوه ی خونه و ی استخر کوچولو رو اونجا داریم… راستی گفتم گوجه سبزم داریم؟!؟

    بذارید همونطور ک شوما تو فکر گوجه سبزید من دیگه خاطره رو شروع کنم واقن

    دیشب ک میشد شنبه، این داداچ ما یهو فازش گرفت استخرو پرکنه و بره آب بازیییی
    😦
    بذارید این وسط ی بیو از داداچم بدم بهتون ک آشنا شید باهاش
    یاسین خان هسدش ک معمولا توسط بابابزرگم یاسر یا ناصر صدا میشع… شوهر خالمم بش میگه سیدناصر

    کلا عشقی صداش می‌کنن

    دوازده سال هسدش ک از اون بالا با صورت پخش زمین شدن و عرصه رو برام تنگولیدن
    (فهمیدید دوازده سالشه دگ؟!)
    بسیار هم رو مخ اینجانب نشست و برخواست دارن… گاهی دیده شده بدو بدو هم دارن
    😠😒

    عارع… این یاسین خانوم ببخشید یاسین عاغا گیر داد ک من میخام استخرو پر کنم
    ☝️
    ماهم گفتیم باعشه ب درک
    😼
    گمشو داداچ ک منم هسدم باهات
    😂
    اولش ک باید میرفتیم خاک و خل توی استخرو تمیز میکردیم
    حالا من هی میگم استخر استخر فک نکنید چار متریه عاااا این استخر ما فقد چس مثقال عمق داره ک یه متر هم نمیشع

    بعله… خان داوشم رفتش موتور چاه رو زد ب برق
    (نگفتم چاهم داریم؟! راستییییی گوجه سبزم داریم😀😂)

    بعدش لوله آبی ک از چاه میومد گذاشت لب استخررر
    ماعم ک دس ب کار شدیم پاچه هارو شوت کردیم بالا ی جارو دستمون گرفتیم و افتادیم ب جون استخر
    😨
    دیگه کم کم استخره میخاس قسممون بده ک عابجی قول میدم دیگه نذارم هیچ ذره خاکی چپ نیگام کنه، شوما فقد دس بردار اینقد با اون جاروعه بی صاحاب مونده دل و روده منو چنگ نندااااااززززز

    ماعم بیخیال شدیم و گفتیم گوناه دارع و خلاصه اون آب گندو ک ترکیبی از گِل و انواع جنازه جانور به علاوه شونصد و هف نوع برگ خشک شده بود خالی کردیم پای درختا

    ینییییی اگه پدر گرام اونجا بود و می‌دید ک داریم چی می‌ریزیم پای درخت جوناش، هیچ تضمینی نمی‌کنم ک الان زنده بوده باشم
    ☝️
    علاقه خیلی عمیقی ب اون یه تیکه زمین
    (و البته درخت گوجه سبز)
    دارن دَدی خان

    دوباره گذاشتیم استخر از آب چاه پر بشه… بگم بهتون ک آب این چاه حتی تو چله تابستون ی طوریه ک انگار همین الان از اعماق قطب جنوب اومدع… در این حد یخه ینییییی

    وختی ک پر شد پریدم تو اتاق شلوارک آمریکایی دَدی رو با یه تاپ برداشتم پوشیدم
    (خداییش قیافم دیدنی بود با اون شلوارکه😂😐)
    با یاسین ک اونم ی تاپ شلوارک پوشیده بودیم پریدیم تو استخر

    سِلاح اون یه ظرف پلاستیکی کوچیک بود، مال من یه آفتابه صورتییییی

    واییییی لامصب این دل صاب مُردم پیش آفتابه هه گیر کردع
    😍
    صووووورتیهههه قِنااااااص
    😍😍
    همونطور ک از سرما داشتیم ب صورت خیلی ملیحی می‌مردیم، با سِلاح هامون آب می‌پاچیدیم به هم. بماند ک اون وسطا مادر گرام با دادن لقب «ذلیل مرده» به من و خیلی با ادب و احترام، جیغ های بنده رو خفه کردن

    ما همین‌جور هم دیگه رو از سرما می‌کشتیم ک یدفه نمی‌دونم چی شد ک آهنگ «واویلااااا لـِیلییییی» یهو بر زبان ما جاری شد
    💃💃

    همونجور ک خیلی ریز بندری می‌رفتم و آفتابه خوشگل صورتیمو پر آب کرده بودم، ی خورده تو آهنگ دَس بردم و در حالی ک ب سمت یاسین هجوم می‌بردم
    «واویلاااااا لیلییییییی نعشه شدم خیلیییییی»
    رو خوندم و یهووووو پریدم وسط ب صورت رگباری با سلاحم یاسینو هدف قرار دادم

    یـَـک حالی داد ک نگوووووو😹
    یکم این مسخره بازیو ادامه دادیم و آخرش با چَک و لقد مادر گرام از آب در اومدیم

    بر خلاف تصوراتتون سرما نخوردمممم بعلهههههه

    فقد اون شب با وجود یه پتو ک دورم پیچیده بودم بازم سردم بود و حس می‌کردم اون آب حرام استخر کاری کرده ک سیستم میستم ایمنی بدنم خراب شع و تا چن وخت احساس می‌کردم تمام عضلاتم منقبض شدن ولی خب الان خوبممممم

    مدیونید اگه فکر کنید روم کم شده و دیگه آب بازیو می‌ماچم می‌ذارکنار

    @~@~@~@~@~@

    لامصب رمانی شد واس خودش

    بازم از این چرت و پرتا براتون میذارم اگه خاشتون اومد

    فآطمهـ😂
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    دفترچه خاطرات | خواستگاری


    چاکر برو بچ سره حال و باحال خنگولستان

    خب یه مقدمه لازمه بعد بریم سر بخته اصل قضایا

    کاری به قبلش نداشته باشید ، قبلشم خنده داره ها ولی خب نمیشه بگمش

    *vakh_vakh* :khak:

    خلاصه یه داستانی درست شد که ما تو هیژده سالگی یه نفرو میخواسیم

    ازین کارا هم بلد نبودیم که شماره طرف رو گیر بیاریم و خودمون بریم جلو و ازین پیامک بازیا و آمار گرفتنا و اینا متاسفانه بلد نبودیم

    از طرفی هم همیطوری که سراط مستقیمو میریم به زور از زیر عذاب الهی فرار میکنیم دیگه وای به حاله اینکه دلی رو بازیچه کنیم

    بشکنیم ، وابسطه کنیم

    بعد رومونم نمیشد به خونواده بگیم که من اونو میخوام

    شاید مسخره باشه ولی خب ، اکثر پسرا تو اون سن همچین حالتی رو دارند

    عاقا ما گفتیم چکار کنیم ، چکار نکنیم ،بیایم بگیم زن میخوایم ولی نگیم کیو میخوایم

    از همون هیژده سالگی من شروع کردم

    هی میگفتم زن میخوام ، زن میخوام

    *gerye_kharaki* *gerye_kharaki*

    بعد عاقام میگفت وخی عامو هنوز شاشت کف نکرده البته ادبیاتش یکمی تلخه و گرنه منظورش همون دهنت بو شیر میده اس

    خلاصه ما هر جا که میرفتیم هی هوار و حسین که من زن میخوام اینا برام نمیگیرن

    تو خاندان همش میرفتم با این و اون درد دل که آره من میخوام زن بگیرم یه مشت کافر نمیزارن ، میخوان منو به کصافت و بکشونن

    *vakh_vakh* *vakh_vakh*

    سه سال کارم این بود

    هر جا که میرفتم هی میگفتم زن میخوام ، برام زن نمیگیرن ، هی میگن شاشت کف نکرده ، دهنت بو شاش میده و اینا

    بعده سه سال

    بابام دیگه کفری شده بود

    همیطوری که داشت تلویزیون میدید

    من همیجوری رفتم وسط خونه ، گفتم یا برا من زن میگیرید یا میرینم کف خونه

    *baaaale* *baaaale*

    یهو عاقام از چشاش خون پاشید بیرون و از خودش بی خود شد و به یکی دیگه تبدیل شد

    گفت زن میخوای هان ؟؟؟

    یا الله کت و شلوار بپوش تا بریم خواستگاری

    منو بگی

    عرررررررررررررررررر عررررررررررررررررر

    *amo_barghi* *amo_barghi*

    میدونستم که عاقام میخواد امتحان کنه که واقعنی زن میخوام یا نه

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    خلاصه آماده شدیم رفتیم خواستگاری اولی

    خواستگاری اولی خواستگاریه یه دختری بود که از سمت همسایه بقلیمون معرفی شده بود

    عاقا ما رفتیم با کت و شلوار و فرفریامم کوتاه کرده بودم چه ژونی شده بودم

    بعد نشستیم

    دیدم یا پیغمبل

    یه دختره نشسته رو صندلی رو به رویی ، مثه یه ماده خرس

    ابلفرض

    *O_0* *esteres*

    من خودم هیکلم خیلی درشته بعد این دو برابر من بود

    یه چادر سفیدم پوشیده بود

    با چش غره نگام میکرد

    منم بقل آقام نشسته بودم ریده بودم تو خودم

    هی یواش یا آرنج میزدم به دنده های بابام

    میگفتم جون ننت منو با این نفرست تو اون اتاقه میخورتمون

    *ey_khoda* *ey_khoda*

    خیلی وحشتناک بود

    هی هر لحظه احساس میکردم الان یه غرش کنه با باکسن خودشو بزنه رو میز هممونو بخوره

    :khak: :khak:

    منم استرس گرفته بودم ، اولین بار خواستگاری ، توهمات میزد به سرم

    که الان چادرو میزنه کنار یه نعره میکشه ننمو میخوره

    چون ننم بش نزدیک تر بود

    بعد من میگفتم تا بیاد ننمو بخوره با کارد آشپزخونه میپرم میزنم تو کمرش

    اصن یه وضعی بود

    *gij_o_vij* *gij_o_vij*

    خلاصه میوه و شیرینی و هر چی داشتن خوردیم و فرار کردیم

    خلاصه سن دختره یک سال بیشتر بود کنسل شد داستان

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    بعد اینکه اولین خواستگاری رو رفتیم خونواده فهمیدن که نه مثی که قضیه جدیه و مثلن من واقعن زن میخوام

    خلاصه دو سه روزی گذشت دیدم پیگیر شدن برای خواستگاری دومی

    هی من با خودم کلنجار میرفتم که باو من اینا رو نمیخوام و اینا ؛ من یکی دیگه رو میخوام

    ولی خو روم نمیشد

    از طرفی میدونستم که یکی از گذینه هایی که بابام مد نظرش داره برا من همونیه که من میخوامش

    عرررررررررررررررر

    *lover* *lover*

    عاقا میخواستن قرار مدار بزارن برای خواستگاری بعدی

    من هی تو وجودم جیغ و داد میکردن که یا الله یه حرفی بزن ، یه چیزی بگو

    خلاصه رفتم پشت مبلا سرمو از پشت مبل اوردم بالا

    گفتم مملی (مثلن خودمو لوس کردم اسم بابام که محمدرضاس رو خودمونی گفتم ) ؛ گفتم مملی برید تو کار دختره فلانی

    آقا ما اینو گفتیم

    یهو همه برگشتن نگام کردن

    منم ذوق از باکسنم داشت میزد بیرون

    یهو مثه خره حالمه بدو بدو جفتک زنان پریدم رفتم تو اتاق

    *vakh_vakh* *vakh_vakh*

    اینقده ذوق داشتم ، اشک از خشتکم میبارید

    هی دوست داشتم خودمو بمالم به درو دیوار

    :khak: :khak:

    هی تو خودم عرررررر میزدم و با باکسنم گردو میشکستم و اینا

    و این خواستگاری دومی رو بیخیال بشید به هر حال نشد ، قسمت نبود

    بعد یه جوری میخواستم نشون بدم که مثلن اینم یه گزینه ساده بود و اینا

    نگفتم که دیگه زن نمیخوام و اینا

    بعد عاقا ننمم داغ کرده بودن و ازین خواستگاری کردن و خواستگاری رفتن کیف میکردن

    خلاصه اینا دیگه داغ کرده بودن و ما هی زرت و زرت با قلبی پر از عن و شکسته و نالان میرفتیم خواستگاری

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    خواستگاری سومی

    ما هر دور که میرفتیم یه سری تعداد بهمون اضاف میشد

    یه بار آبجی بزرگم و دومادمون

    یه بار مادر بزرگم و اینا

    هر بار هی زیاد میشدیم

    مام میرفتیم یه جعبه شیرینی میخریدیم مثه قوم وایکینگ ها حمله میکردیم و میوه و شیرینی و هر چی داشتن میخوردیم

    هی میوردن جلو ما ، ما هم هی میخوریدیم

    خواستگاری سومی رفتیم خواستگاری یه دختر اصفهانی

    خونوادتن یک مقداری فقیر بودن و دست و بالشون بسته بود

    بعد ما نشسته بودیم دور هم و اینا یهو گفتن بیا برو تو این اتاقه حرف بزنید

    ووی خاکه عالم مو خو اصن نبلد بودم

    خشتک به دندون گرفتمو پشت دختره راه افتادم

    رفتیم تو اون اتاقه اخرش

    *palid* *palid*

    عاقا نشستیم یهو دختره یه طومار در اورد بیرون

    یه مشت سوال شروع کرد از من پرسیدن

    که اگه مثلن بچمون رید کفه خونه تو چیکار میکنی ؟؟

    اگه بخوام سره کار چیکار میکنی ؟؟

    اگه غذا شور شد چی ؟؟

    *neveshtan* *neveshtan*

    کلی سوال دیگه

    بعد من همه رو جواب دادم و اینا

    بعد که سوالا تموم شد گفت که اگه سوالی ندارید تا بریم بیرون

    بعد مو یکمی با خودم فکر کردم گفتم خیلی زشته که این همه سوال از من پرسید بعد مو بگم سوالی ندارم و اینا

    گفتم چرا یه سوالی داشتم

    *modir* *modir*

    گفت بگید

    یعد من هی فکر کردم هی فکر کردم هی فکر کردم

    دیدم هیچی به مخم نمیاد

    گفتم شما با سره کار رفتن من بعد ازدواج مشکلی دارید ؟؟

    یهو قیافش ایطوری شد

    *haaaan* *Aya*

    بعدم جوب نداد رفت بیرون

    واقعن زشته این همه سوال پرسید من جواب دادم ، یه سوال پرسیدم بلد نبود

    ویییییششش

    *dava_dokhtarone*

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    رفتیم خواستگاری چهارم

    این قوم وایکینگا که خوش خوشانشون بود

    میخوردن و میپلکیدن تو این میوه ها و شیرینی ها و اینا

    خواستگاری بعدی رفتیم خونه یه یارو

    بابایه دختره مداح بود

    ننه ی دختره آرایشگر

    بعد رفتیم خونشون و اینا

    بعد مو نه چهره ام نورانیه و اینا

    به نظرم باباهه ازم خوشش میومد

    من هی میوه هاشونو میخوردم ، هی موزاشونو میخوردم ، هی فقط پسته های آجیلو میخوردم

    هی نگاه من میکرد یه چیزی زیر لب میگفت فکر کنم ذکر میگفت ، از همونجا فهمیدم که باباهه عاشقم شده

    همیجوری که موزا رو میخوردم دیدم که

    ژوووووووووووووووووووووووووووووووووولززززززززز

    *lover* *lover* *ghalb*

    یه دختری اومد از آشپزخونه بیرون یه سینی چای دستش

    اصن متشنج شدم هی موزاشونو خوردم بیشتر تر تر

    سینیو گرفت جلو من چایی برداشتم ، بعد هول کرده بودم نزدیک بود به جای مرسی ممنونم

    بگم آی لاوی یو

    ولی موز تو دهنم بود چیزی نگفتم

    بعد هی به عاقام میزدم با آرنج میگفتم خودشه

    منو با این بفرسید تو اون اتاقه

    ژووووووولز

    ژوووووووووووووووووولللللللللززززز

    *khoraki* *khoraki*

    خودشه من دلم براش داره پیت پیت میکنه

    *palid* *palid*

    ولی نفرستادن که نامردا

    *odafez* *gerye*

    خلاصه چون تاثیر پذیریه دختره از ننش که آرایشگر بود زیاد بود

    این مورد هم از سمت خونواده رد شد

    من خونوادم خیلی تقریبا مذهبی اند ، هم ننم آخونده ، هم عاقام

    بعد اینا منو به چشم کافر میبینن تو این مورد اصن نظر منو حساب نکردند

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    خواستگاری پنجم که رفتیم خواستگاری یکی از هم بازیای بچگیم بود

    بعد من فقط یه خاطره ازش یادم بود

    اونم این بود

    یبار همیطوری که بازی میکردیم

    یهو گفت من از تو قد بلند ترم

    منم گفتم خلط نکن باو

    گفت راست میگم میگی نه بیا وایسیم بقل دیوار

    رفتیم بقل دیوار واسادیم

    اون بالا سره منو خط کشید

    بعد نوبت من شد که بالا سره اونو خط بکشم

    نگاه کردم دیدم که اعع ع ععع ؟؟ قدش از من بلند تره

    با مشت زدم تو شکمش دولا شد دلشو گرفت بالای باکسنش که چسبیده بود به دیواره خط کشیدم

    از من کوتاه تر شد اینطوری

    *bandari* *bandari*

    خلاصه رفتیم خواستگاریه این

    دوباره این قوم وایکینگا شروع کردن یه هپلی هپو کردن میوه ها و شیرینی



    ツ نمایش کامل ツ

    شیخ المریض
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    دفترچه خاطرات | مادر


    یه سری خاطرات میگم  به مناسبت روز مادر

     

    انصافا مادرم خیلی گردن من حق داره

    من دو سه سالم بود بم دشوری رفتنو یاد میداد

    بعد پنج شیش سالگی

    وقتی عن داشتم همیشه شورت و  شالوارمو در میوردم و میرفتم تو توالت

     

    :khak: :khak:

    مثلن  اگه تو اتاقم بودم

    بعد عنم میگرفت همونجا از تو اتاقم شورت و شلوارمو در میوردم میرفتم توالت

     

    :khak: :khak:

     

    بعد یبار من رفتم دشوری همیطوری

    *amo_barghi* *amo_barghi*

     

    موقع رفتن غریبه کسی نبود

     

    اومدم بیام بیرون

     

    *narahat* *narahat*

    برامون مهمون اومد همون موقع

     

    بعد همه داشتن سلام روبوسی میکردن

     

    منم همیجوری  بدون شالوار از وسطشون رد شدم

     

    *bi_chare* *bi_chare*

     

    بعد کم کم ننم بم شعور یاد داد

     

    یادم داد اگه میخوای شالوار در بیاری در بیار ولی توی همون توالت در بیار همونجا هم بپوشش

     

    بعد یبارم  شالوارمو در اوردم نشستم کارمو کردم

     

    *fekr* *fekr*

    بعد یادم رفت بپوشم همیجوری دوباره رفتم بیرون دیدم ووی چه خنکه

     

    بعد وسط راه دیدم عه ؟؟

     

    *O_0*

     

    هیچی پام نیست

     

    مثه گراز وحشی پریدم تو اتاق تا کسی ندیده بود منو

     

    کلن اگه یه ذره الان با این سن و سال شعور دارم بخاطره اینه که ننم خیلی رو شخصیتم کار کرده

     

    *haj_khanom* *haj_khanom*

     

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

     

    کلن ننم منو خیلی تربیت میکرد

     

    مثلن یبار آبجیم درس نمیخوند بقل من نشسته بود تلویزیون میدید

    *mahi* *mahi*

    بعد  ننم با سیخ اومد به آبجیم گفت مگه با تو نیستم میگم پاشو برو درستو بخون

    *bi asab* *bi asab*

     

    بعدم دوتا محکم با سیخ زد به من

    گفتم پ چرا منو میزنی ؟؟

     

    *fosh* *fosh*

     

    گفت تو بیشعوری که اینم یاد میگیره

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    یبارم رفته بودیم تو صحرا و باغ

     

    *malos* *malos*

    ننم میخواست نماز ظهر و عصر رو بخونه

     

    بعد ننم از بابام پرسید

    قبله کدوم وریه

    *haj_khanom* *haj_khanom*

    بعد بابام گفت همونجا که وایسادی رو به رو کُلمن بچرخ قبله اون سمته

    بعد نماز عصرش رو گذاشت برا یکی دو ساعت بعد

    اومد نماز بخونه

    *tafakor* *tafakor*

    دوباره به بابام گفت قبله کدوم وریه ؟؟

    بابام گفت مگه ظهر نخوندی

    *bi asab* *bi asab*

    ننم گفت خو این بشعور کلمنو  جا به جا کرده

    منو میگفت

    *modir* *modir*

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    بعد این حس مادرانه و تربیت کردن ها رو ننم به آبجیامم به ارث گذاشته

    آبجی بزرگم شوهر کرده یه بچه هم داره ، اسمش محمد امینه

    ما بش میگیم مد امین

    *ey_khoda* *ey_khoda*

    بعد اینو ننش داشت بهش توالت رفتن و جیش کردن یاد میداد

    این مد امینم مثه منه همیجوری شلوارشو وسط خونه میکنه راه میره میره دشوری

    بعد یه روز ننش رفته بود حموم

    :khak: :khak:

    این داشت با عروسکاش بازی میکرد

    منم داشتم برا شما چرت و پرت مینوشتم

    *vakh_vakh* *vakh_vakh*

    بعد من نمیدونستم که ننش رفته حموم

    دیدم  این مد امین از پیش عروسکاش بلند شد رفت دم حموم گفت مامان من جیش دارم

    بعد ننش گفت خو شلوارتو بکن برو دشوری

    اینم شلوارشو کند وسط خونه

    رفت دسشویی

    *bi_chare* *bi_chare*

    بعد دستش به دستگیره دره دسشویی نمیرسید

    :khak: :khak:

    هی میگفت نمیتونم

    هی ننش میگفت یه چیزی بزار زیر پات

    بعد این هی میرفت و هی میومد خیلی بش فشار اومده بود

    بعد من اومدم بیرون ببینم این هی میره و میاد با کی حرف میزنه

    *fekr* *fekr*

    بعد دیدم ننش تو حمومه اینم همیجوری بدون شلوار داره وسط خونه هی میره هی میاد

    *dingele dingo*

    گفتم عهه ؟؟ دایی بیا بریم دشوری ، سفت خودتو نگه دار نریزی چیزی

    *amo_barghi*

    بعد درو باز کردم داشت دمپایی میپوشید

    گفت دایی دیگه دیره

    *narahat* *narahat*

    رید رو دمپایای من

    *narahat* *narahat*

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    کلن این مادرا زیاد اهل حساب و کتاب نیستن

    همیطوری عشقی هر کاری کردن کردن

    بعد ننم  توی محله وام خونگی میزاره

    بعد بعضی وقتا که حساب کتاباش با هم جور در نمیاد

    سوتی زیاد میده

    مثلن یبار داشتم رد میشدم

    گفتم ننه پوسته دستام خشک شده چیکار کنم

    *aahay* *aahay*

    میخواست بگه کرمو بمال به خودت چراغم خاموش کن

    گفت چراغو بمال به خودت کرمو خامووش کن

     

    *bi_chare* *bi_chare*

    البته یه مقداری از این سوتی ها تو کله خونواده پخش کرده

    مثلن من یبار سره سفره لیوان برداشتم برم آب بخورم

    همون موقع آبجی کوچیکم گفت دبه ماست و بیار

    منم یهو گوزپیچ کردم رفتم ماست ریختم تو لیوان

    بطری آبو خالی کردم تو کاسهماستش که براش پر کنم

    لیوان ماستم سر کشیدم

     

    *narahat* *narahat*

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    *ghalb_sorati*  دلاتون شاد و لباتون خندون **♥**

     

    لیست خاطرات قرار داده شده تا به الان ◄

    شیخ المریض
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    سلامتــــــیه فـــــهم و شــــعور اون بچــــــه ای کـــــ ⇝➘

    وقتـــــــی ...

    user_send_photo_psot

    -----------------**--

    کشاورزی به شدت به آب نیاز داشت تا بتواند محصول خود را از نابودی نجات ...

    user_send_photo_psot

    ^^^^^*^^^^^

    وقتی می گوییم : دور
    دور از کجا؟
    هر کسی باید یک نفر را داشته باشد
    تا ...

    user_send_photo_psot

    حـــــــال خراب ...

    هی
    بـــــكش
    و
    هی
    ...

    user_send_photo_psot

    اقا من کلا نمیدونم چرا عاشق خرم ارادت خاصیم بش دارم دلیلش چیه ؟خدا عالمه

    user_send_photo_psot

    -----------------**--

    روزی خلیفه هارون الرشید به بهلول گفت: می خواهی که وجه معاش تو را ...

    user_send_photo_psot

    [caption id="attachment_48469" align="alignnone" width="612"]
    ►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄

    آسمانش را ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    روزت را با قلبی روشن آغـاز کن
    بگذار تمام نگرانیهایت
    گوشه ...

    user_send_photo_psot

    * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *

    دیدی که سخت نیست تنها بدون من و صبح میشود

    شبها بدون ...

    user_send_photo_psot

    o*o*o*o*o*o*o*o

    Life is like boxing. You will fail if you won’t get up after landing

    زندگی مثل بوکس میمونه
    تو ...

    user_send_photo_psot

    ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﮔﺪﺍﻳﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ
    ﻣﺮﺩﻡ ﻫﻢ ﺣﻤﺎﻗﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ...

    user_send_photo_psot

    کارهایی که متولد هر ماه باید بکند

    *~~~~~~~~*

    فروردینی ها : نه گفتن را یاد ...

    user_send_photo_psot

    ‏دوس دخترتون بعد باشگاه مياد دنبالتون؟
    😂😁
    .
    .
    .
    .
    من بعد از باشگاه بو گند ...

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .