فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    Category Archives: خاطره ها

    خاطرات سربازی


    ^^^^^*^^^^^

    یه اصطلاحی هست که میگه
    دوسال میریم سربازی
    شصت سال خاطراتشو تعریف میکنیم
    حالا یجور دیگه هم هست

    میگن
    دوسال عمرمون تلف شد
    پدرمونو دراوردن

    و اینا

    بعد همش مینالن که
    عخییی
    چه روزایی بود
    یادش بخیر

    و اینا

    ^^^^^*^^^^^

    بگذریم

    تو سربازی اینایی که پایه خدمتیشون بالاست
    معمولا دیگه چموش بازی در میارن
    پست نمیدن
    میشن ارشد و اذیت جدیدا میکنن
    بهرحال برا خودشون حق اب و گِل دارن

    قبلا گفتم خدمتم توی نقطه ی صفر مرزی بود و تو سنگر کمین

    چون تیربارچی بودم و تیربار هم دوتا خدمه میخواد
    همیشه یکیو میفرستادن کمکی برا من
    ولی خب
    دو روزه از اون جهنم جیم میزد و من تک میشدم
    بگذریم که من ژنتیک تنهایی خودمو دوست داشتم
    پس از خدا م بود کسی دورم نباشه

    ^^^^^*^^^^^

    یروز چندتا سرباز صفر رو فرستادن پاسگاه ما
    افسر مافوق هم کمال سوءاستفاده رو از این بدبختا میکرد
    ولی برا ما قدیمیا جرات نداشت شاخ بشه
    چون بد جور ضایعش میکردیم
    از قضا یکی از این جدیدا خیلی پسر ساده و در عین حال نفهمی بود

    سر همین نفهم بازیش خواستن اذیتش کنن
    به این شاخ شمشاد گفته بودن اینجا باید حق طناب بگیری
    این یه اصطلاحی بود تو سربازی
    که برا بچه ترسو ها کاربرد داشت
    یعنی با طناب خودتو دار بزنی
    و گویا کسی به این شاخ شمشاد گرا نداده بود که این یه اصطلاح سرکاریه

    ^^^^^*^^^^^
    ضمن اینکه میخواستن اینو از سر خودشون کم کنن
    فرستادنش دوکیلومتر جلوتر پاسگاه
    داخل مرز..سنگر کمین..پیش منه خدا زده

    همون روز با قاچاقچیها درگیر بودیم
    نگو به این نکبت گفته بودن
    سهم طناب تو..پیش اون سربازه س که تو سنگر کمینه
    باید بری پیش اون

    ^^^^^*^^^^^
    القصه
    من مشغول تیراندازی بودم و هی باید قطار فشنگ میدادم دهن تیر بار
    یهو دیدم یه سرباز
    عین گاو داره وسط درگیری میاد سمت من
    صدا هم به صدا نمیرسید که بهش بگم
    نکبت..موقعیت منو لو میدی..نیا سمت من

    با بیسیم به عقب گفتم این نکبت کیه داره میاد..چرا فرستادینش
    گفتن کمکی خودته

    نمیشد کاری کرد
    فقط یه لحظه عقل کرد و دراز کش و سینه خیز اومد
    تا رسید تو سنگر گفت

    حق طناب من پیش شماست؟؟؟

    ^^^^^*^^^^^
    گاهی وقتا ادم دلش میخواد یه کارد برداره
    شاهرگ خودشو بزنه

    یه مشت تو پوزش زدم و گفتم
    میتمرگی همینجا و تا نگفتم تکون نمیخوری
    بدبخت ریده بود تو خودش

    بعد یکساعت که درگیری تموم شد
    بهش گفتم
    مردک شتر
    اومدی اینجا مال باباتو بگیری؟
    خب نفهم..میکشنت
    بعدشم براش توضیح دادم که حق طناب برا سرکار گذاشتنت بوده

    ^^^^^*^^^^^
    طبق معمول
    روز بعد باز تنها شدم
    چون از من خر تر برا اون پست و اون سنگر نبود

    الهی که هیچوقتی..هیچ کسی نفهم گرفتار نشه

    o*o*o*o*o*o*o*o

    ستار
     

    4 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    شب روحی



    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    یه شب خونه مادر بزرگم رفتیم
    برای دورهمی
    بعد حیاط خونشون خیلی بزرگه با درختای بزرررگ نارنج و پرتغال و گردو
    بعد اونشب همه بودن
    خاله هام پسر خاله هام و دختر خاله هام
    شوهر خاله هام
    با من و مامانم و بابام و مادر بزرگ و پدر بزرگم
    داستان از اینجا شروع میشه
    همه جا تاریک بود بعد حرف جن و روح و خلاصه این چیزا اوفتاده بود
    من رو مبل بودم با خاله هام بقیه رو زمین
    بعد یهو بارون گرفت شدید تبدیل به طوفان شد درو باز میکردی غیب میشدی
    بعدش طوفان که شدید شدید شد
    برقا قعط شد اوووووووف
    خیلی باحال بود
    من اونموقع ۱۲سالم بود
    ینی مال یه سال پیشه داستان
    ما در مورد جن حرف میزدیم بعد من از پسر خاله و دختر خاله ها بزرگترم
    در مورد جن حرف میزدیم
    گرگ زوزه میکشید
    در مورد روح حرف میزدیم
    صدا سگ و گربه میومد
    خعلی باحال بود از کوچیک تا بزرگ ترسیده بودن غیر من
    ینی اونشب خعععععلیی خوش گزشت

    helya 86
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    خاطرات من و دوستم


    *~~~~~~~~*

    سلام میخوام یه خاطره تعریف ڪنم از خودم و دوستم زهرا ک هم سن خودمه

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
    همین ۳ هفته پیش من و دوستم قرار گذاشتیم بعد دو ماه همو ببینیم
    اونم تو کتابخونه
    قرار بود پنجشنبه بریم ڪتابخونه
    بلاخره پنجشنبه شد و ما بعد نیمساعت معطلی
    همو دیدیم خوش و بش ڪـــــــــــــــــــردیمو
    دو تا کتاب ترسناک برداشتیم و رفتیم مثلا
    بخونیم 😂😂😂
    ساعت ۹ صب بود بدون صبونه خوردن
    اومده بودم
    یهو تو اوج داستان و سڪــــــــــوت تمام
    شڪمم گفت قااااااااااار قووووووووورررر
    زهرا بم گفت صدا از توئه ؟
    گفتم اره من میرم سوپری چیپس بگیرم
    (البته یه چیزی بگم زهرا با ڪــــــو چیک ترین چیزی قه قهه میزنه کلا آدم خوش خنده ایه )

    زهرا بم گف منم میام خوراکی بگیریم
    رفتم کتابارو گذاشتم بخش ترسناک
    اومدیم باهم رفتیم روبروی کتابخونه
    یه پیرمرد بنده خدا حدود ۶۰ ساله مغازه یه کوچیکی داشت
    رفتیم تو مغازه سوتی دادم گفتم خواهر چیپس داری 😂
    زهرا یه دونه منو زد گفت کوری اونجا چیپسارو نمیبینی¿
    به خودم اومدم رفتم خوراکی هارو انتخاب ڪــــــــــــــــــــــــــــردم حساب کردم مرده گذاشت تو پلاستیک داد بهم انگشت اشاره شو دیدم خشکم زد ناخنش از من بلند تر بود
    ازش پرسیدم پفک چی توز داری گفت اره
    بد پشت بما رف سمت میز بلند و باهیجان
    یهو گف چیییی تووووززززز
    بد ما داشتیم هرهر میخندیدیم
    رفتیم تو کتابخونه شرو کردیم به خوردن
    مسئول اومد گف مگه اومدین سالن غذاخوری ¿
    بد رفتیم یه کتاب باز کردی لاش یه هزاری بود
    عکس گرفتیم کتابو گزاشتم سر جاش
    بد رفتیم رو صندلی نشستیم یاد مدرسه و شیطونی ها و خرابکاری ها اوفتادیم
    بعدم سلفی گرفتیم و اومدیم خونه هامون

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
    امید وارم با این خاطره خندیده باشید
    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
    شاد باشید

    helya 86
     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    خاطرات | فاطمه گلسا


    ★سوتی های دختر عمه دختر دایی★

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    یبار سرماااخورده بودم شدیددد😷
    بعد همشم ابریزش بینی داشتم
    بعدم که خوونه مامانبزرگم بودیم چون مهمون دعوت کرده بود عمم اینام بودن ـ… حالا کیی رو دوت کرده بود؟/
    خانواده ی زن عموم رو که تازه عروسهه….
    نشسته بودیم تو اتاق و من یه دفعه دماغم دشوریش گرفت نگاه کردم نگاه کردم تا یه دسمال مچاله گوشه اتاق پیدا کردم، شیرجه زدم سمتش ،جلو شمام نگه داشتمش و گفتم :نمدونم واسه کیی.!ولی فعلا مال دماغ خود خودمی و بعد دماغمو باش گرفتم…
    خلاصه که همه مهمونها ی غریبه و اشنا هر هر هر به من خندیدن
    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
    یبار با دختر عمم رفته بودیم حیاط مامانبزرگم اینا

    خونشونـ مجتمعس حیاطش رفت و اومد داره

    دختر عمم اهنگ گوش میداد منم کتاب میخوندم دم اذانم بود
    یه دفعه دختر عمم با یه لحن لوسسس جیغ زد : ژیس (جیش) دارمممم فاطمههه
    در همون لحظه همسایه مامانبزرگم اینا
    که داشت میرفت مسجد از پله ها وارد حیاط شد

    این اقاهه با بابابزرگم دوسته ، همونیم هس که تو خاطرات قبل منو نازنین و که پشت در مونده بودیم نجات داد

    هیشیی دیگه منم زدم زیر خنده و نازنین میگفت :هیسسس چسووو
    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○
    یسری دختر عمم یه عکس نشونم داد دوتا زوج عاشق داشتن لپ همو میکشیدن…. منم برگشتم گفتم نازی بیا لپامونو بکشیم عقده ای نشیم، دو دستی بکش ، دودستی بکش

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    یسری داشتم واسه نازنین تعریف میکردم رفته بودم کوه ، یسری دسته جمعی اومده بودن، با اسپیکر اهنگ گذاشتن، منم اهنگشو بلد بودم و دوست داشتم ، و باهاش زیر لب همخونی میکردم، بابام که کنارم بود پرسید چی میخونیی؟/
    منم گفتم: ایت الکرسی پدر جان ایت الکرسی😪😂😂
    بیشور دختر عمم رفت از زبون خودش واس دوستاش تعریف کرد

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    عاقاا من، مادر بزرگ مامانم ترکه منم بچه بودم، پنج شیش سالم بود ، برگشتم به نازنین گفتم ، میدونی شیه نازنین؟
    من بزرگ که بشم شوهرم ترک میشه اگه گفتی شرا؟
    شون عزیز مامانم ترکیه دیگههه
    عزون ببعد آتو گرفته بعد هفت ساللل هنو هر چی میشه میگه میرم به مامانت میگماااا، البته من قبلا خیلیی میگفتمم نهههه نههه نگوو الان که فکر میکنم میبینم بچه بودم یچیزی گفتم

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    عاقا دو سه سال پیش ماه رمضون خونه مامانبزرگم دوتایی موندیم بعد قرار گذاشتیم نصفه شب شوی لباس بزاریم، یعنی لباسامونو دراریم کاااااملل ، بعد شال و روسری به عنوان شلوار و دامن و لباس استفاده کنیم ، خلاصه که من شال سفیده مامانبزرگم و دامن کردم فقط چون یکم توریی بود
    😂😫😫😭

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    همون شب بعد سحر و اذون وقتی خوابیدیم ، بعدشم که صب بیدار شدیم ساعت هفت بود
    عموم میخواست بره سرکار
    نازنین با چشای پف کرده رفت سمت دسشویی درو واکرد و تو عالم خواب و بیداری دنبال دمپایی گشت که چشش به عموم افتاد ، عمومم که تازه متوجهش شده بود همونطور که روی چاله و در حال عملیات بود با داد و حرص و عصبانیت گفت:صببببببببب بخییییییییررر

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    شاد باشیننن

     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    😩چُسواس😂


    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    عاقا ، کل فامیل به من میگن وسواس
    😪
    خودمم میدونم وسواس نیستم ، ولی خب میگن دیگه
    😰
    شاید فکر کنین فکر میکنم وسواس نیستم اما اصل مطلب کجاس؟
    😌
    اینجاس که خیلی جاها لوس بازی در میارم بدون اینکهه دست خودم باشهه هااا، شایدم هست نمیخوام باور کنم… اما خلاصه مثلا مسافرت که میریم روی تخت خوابای خونه ای که توش مستقریم نمیخوابم و ملافه میندازم رومبل با مانتو و روسرییی میخوابم
    😫😫

    هرچقدرم میان بالش بزارن زیر سرم قبول نمکنم دستمو میزارم زیر کله ی مبارک و کپه مبارک تر رو میزارم
    😂😂
    یا مثلا حاضرم دمپایی های اون خونه ای که تو مسافرت توشیم و پام نکنمم ، بجاش با جوراب و با نک انگشتا راه برم
    😭

    یا مثلاا با دیدن کوچوک ترین حشره تو حیاط خونه مامانبزرگ کهه خیلی بزرگ و پر از دار و درخت جیغ و داد راه میندازم، مخصوصا وقتی یراست میان میرن تو دهن، یا دماغم
    😳😳
    لازم به ذکره چون روسری سرمه تا رو و لای موهام نرن خداروشکر تو گوشم نمیر

    اما نکته ای که ثابت کنه وسواس نیستم اینه که من یه عادت بدی که دارم ، اعصابم که خورد میشه یا با اهل خونه که دعوام میشه میرم دشوریی و دسمال دشویی هارو با شیلنگ خیس میکنم
    😆😆

    و عزونجا که سابقه دعوا شدن دارم میکَنَمشون و میندازم تو چاله توالت!!
    (تو اشغالیـ نمدازم که نفهمن)
    خلاصه که یبار اینا خیلی زیاد بودنن، یعنی تقریباا همشونن خیسیده بودن… اومدم بندازم تو چاه که گیر کرد
    😭😭

    هیچی دیگه دستمو کردم اونتو دریچه چاهو فشارش دادم همشووونننن رفتن
    😂😂
    یبارم رفتم حموم خیر سرم اون یارو چاه باز کنه چیه هوا توش جمع میشه مکش داره؟
    اونو گذاشتم رو چاه حمومم

    خلاصهه کهه ۱۰،۲۰ سانت اب اومد بالا
    من که اومدم بیرون داداشم رفت تو، اون حجم از ابو که دید مامانموو خبر کرد

    مامانم که استخر خونگی دست ساز منو دید جیغ زد(بیشوووووررر تو وسواس نیستی الاغ ، چسواسییی، چسوووااااااسس)
    😂😩😂😩

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    سوتی


    @~@~@~@~@~@

    سلام بچه ها می‌خوام یکی از سوتی های دوست مامانم و تعریف کنم

    آقا ما یه روز مهمون داشتیم بعد آخر شب دوست مامانم به مامانم گفت مهمونات رفتن چی براشون درست کردی ؟؟ مامان منم گفت آره ناهار براشون مرغ درست کردم شبم شامی اسنپم براشون گرفتم رفتن بعد این دوست مامانم برگشت گفت طرز تهیه اسنپ چیه ؟؟؟😂😂😂😂

    هیچی دیگه تمام این مکالماتم توی گروه انجام شده بود
    و یه نفرم بر میگرده میگه من بلدم
    ابتدا نت رو روشن میکنیم
    بعد میرسم برنامه اسنپ
    کمی شعله را زیاد میکنیم
    می‌زنیم اونجا که هستیم
    بعد می‌زنیم اونجا که میریم
    منتظر میشیم ماشین دم بکشه
    بعد که راننده اومد میخوریمش
    نوش جان
    😂😂😂😂😂

    @~@~@~@~@~@

     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    راه خونه تا مدرسه😂😂


    @~@~@~@~@~@

    یه بار وقتی کلاس دوم بودم(دبستان) چون کسی نیمد دنبالمون مجبور شدیم با دختر عمم باهم ازمدرسه برگردیم و پیاده بریم خونه مامانبزرگم
    😉

    مام خوشحال و شاد و خندان داشتیم سربالایی رو بالا می اومدیم
    😪

    هوامم گرمممم خورشید خورده بود پس کلمون هییی زرت و زرت میخندیدیم
    وسط راه یه اقاهه تا خرتناق خم شده بود تو صندوق عقب ماشینش، شلوارشم فاق کوتاه …. اوفففففف
    😂
    دقیققق رنگ شورتش یادمه
    😁

    من و نازنینم اونقدر چپ نگاش کردیم ، بیچاره چش خورد(الکی)
    سوییچش افتاد خم شد برداره که دیگه فیهاخالدونشم پیدا شد….منمم هااارر هااار میخندیدم… دختر عمم هم هیی با ارنج میزد تو پهلوم که خفه شم، هر چن لحظه هم میگفت احمق مده
    😴
    البته الان که فکر میکنم مرده اگه یکم دیگه طبق مد پیش میرفت ، وقتی سوییچش افتاد ، دیگه شلوارش پاره میشدخلاصه یکم که جلوتر رفتیم
    یه خانومه کههه خیلیی سانتال مانتال
    (ت هاشو تشدید دار بخونید)(بقول مامانبزرگم)
    و خوش تیپ داش رد می شد که یه بویی به مشامم خورد، یه چیزی تو مایه های گوز یا شایدمم چس
    😷💨
    پا بلندی کردم و درگوش نازنین گفتم:نازیی فکر کنم خانومه گوزید و ازونجایی که من وقتی در گوشی حرف میزنم میترسم اروم بگم و طرف مقابل نشنوه، مثل همیشهه بلند گفتم، از قضا خانومه هم شنید و برگشت گفت :گوزو خودتیی بیشورررر منم ترسیده بودم خانومه با اون قیافه جوجو که نهه لولوشش بیاد منوو بخوره
    😹😹😹

    پشت نازی قایم شده بودم‌، دختر عمم هم گفت بچس و غلط کرد و خودش چسید انداخت گردن شما و ببخش و اینا کع زنه ول کرد، البته بعدا بخاطر توهینات واردش حسابی باش دعوا کردم
    👅

    دیگه وارد خیابون مامانبزرگم شدیم داشتیم همونطور تو پیاده رو میرفتیم که پامون رفت تو یه چیزی، بالا سرمونو نگاه کردیم دیدیم یه کارگره که رو داربسته مارو کشیدهه به فش هی میگه گمشو بیرون گمشو بیرون الاغ منگ، نازنین یه نگاه به زیر پامون کرد دید رفتیم توسیمان
    خلاصه مام مظلوم عز تو سیمانا اومدیم بیرون
    💦💦

    و به راهمون ادامه دادیم تا رسیدیم به خونه مامانبزرگم، حالا شماره واحد یا همون زنگشون رو بلد نبودیم یربع وایسادیم تا موقع اذان همسایه پاینیشون اومد از در بیرون بره مسجد و مام رفتیم تو
    خلاصه که همه چی بخیر گذشت و مام کلیی خندیدیم، اما هنوزز بعد پنج سال رد پای منو نازی جلو در پارکینگ شرکت همراه اول منطقه مونده ، هر وقت هم که پیاده با نازی میریم میایم پامونو میزاریم رو رد پامون تو سیمانا ببینیم پامون چقد گنده شده
    😅

    خلاصه که اگه بخوام پند بدم ، به شلوار کسی ننگرید چون ابروش بیشتر میره، بلند بلند درگوشی صحبت نکنین

    جلو پاتونم نگاه کنین

    *@***/*

    شاد باشین

     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    راه دردسر ساز


    @~@~@~@~@~@

    حدود دوسال پیش بود، که به مامانم گیر، گیر که من امروز که روز فاینال زبانه با دختر عمم برگردم خونه
    🌟
    خلاصه مامانم بعد کلی امر و نهی قبول کرد و منم با بابام راهی کلاس شدم…وقتی فاینال تموم شد ساعت یک بود جلو در کلاس منتظر نازنین بودم و هییی از اب خوریی اب میخوردم که بیاد
    وقتی از در کانون خارج شدیم ، به سمت ایسگاه اوتوبوس رفتیم
    توی اون بلوارمم شلوووغ …شیر توشیر که چه عرض کنم خر توشیر بود
    😹
    مام نشستیم و تا میتونستیم از درو دیوار ایراد گرفتیم،تا اوتوبوس رسید، سوار که شدیم یه حسی بم نهیب زد جیش دارم
    😅😅

    اما توجهی نکردم، دختر عمم یه پنج شیش تومن باخودش داشت و منم یکی دوتومن داشتم و داشتیم دراین باره بحث میکردیم که باهاش چی بخریم
    (حالا نه که خیلی زیاد )
    که دیدیم اصلا اتوبوس رفت یه ور دیگه مام تعجب و از مسافرای اتوبوس میپرسیدیم :مگه نباید اریکه پیاده میکرد؟

    خلاصه فهمیدیم جا تره و بچه نیس ،البتهه ربطی نداره ، فقط خواستم بگم که گفته باشم
    😀
    اتوبوسو اشتب سوار شده بودیم، واقا متاسفم که این حرفو میزنم ولیتو همین لحظه در اثر فشار و استرس بیش از حد جیشم ریخت😄

    حالا من هی در گوش نازنین میگم و اونم گوش نمده دیگه اوتوبوس خالی شده بود و فقط یه پیر مرد مونده بود که دستش یه دبه بود، مام رفتیم بش گفتیم که اشتباه سوار شدیم و اینا اونم بخاطر ما تو ایسگاه بعد پیاده شد و یه ایسگاه دیگرو نشونمون داد.. مام سوار شدیم، تازه رسیدیم جلو در خونه عمم که ماشین بابامو دیدم ، عمومم توش بود.. تازه یادم افتاد امشب عموم میخواد بره خواستگاری

    هوووففف، دختر عمم که دیگه رفت خونشون، سوار ماشین که شدم عموم جعبه شیرینی و زرتیی داد دستم گفت بزار روپات‌

    منم که جیشم ریخته بود جعبه رو تو هوا نگه داشته بودم، عمومم هی میگفت بزار روپات ، خلاصه به هر بدبختی بود عموم اینارو رسوندیم و رفتیم خونه‌، وقتی رسیدم خونه ساعت چهار بود، ازون ببعد یاد گرفتم صب که میخوام از خونه برم بیرون برم دشویی ، زیاد از حدم اب نخورم

    @~@~@~@~@~@

     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    خاطره خنده دار | فاطمه گلسا


    عاقا یبار من و دختر عمم بعد عمری یه جا دعوت شدیم
    بعد قرار گذاشتیم مامان من بیاد ببرتمون

    خلاصه گفتیم چون راه نزدیکه پیاده بریم
    مامان بنده هم کلا عادت داره اروم بیاد ، وتو همین اروم راه اومدنش درو دیوار کوچه خیابونو بنگره و لذت ببره
    وارد یه کوچه شدیم و رسیدیم تهش که جلو در خونه دوستمون بود

    مامانم هم همو تازه رسیده بود سرکوچه

    یدفعه من تو یک حرکت گوزمالیزه
    دستمو بردم بالا و براش تکون دادم
    یه رفتگرم با لباس زیبای نارنجیش داشت عز پشت مامانم رد میشد و بخودش گرفت خلاصهه که اونم با لبخند باهام بای بای کرد
    ازون به بعد هر وقت با دختر عمم حرفم میشه
    میگه

    تو که به رفتگرا نخ میدی زر نزن

    هععییی

     

    5 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    خاطره ها

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO


    اينكه قهوه ام رو تلخ می خورم
    يعنی هيچ دليلی واسه خوشحالی الكی ندارم! ...

    user_send_photo_psot

    *~~~*****~~~*
    به بزرگی گفتند: خوشبختی چیست؟
    گفت: حاصل یک کسری است که صورتش تلاش و مخرجش ...

    user_send_photo_psot

    ****►◄►◄****
    کو تاه بیا
    .
    .
    بعضی وقت ها کوتاه آمدن هم خودت را نجات می دهد
    هم ...

    user_send_photo_psot

    ..♥♥..................

    دلــ خوشیــ یعنیـ

    وقتی خوابی یکی روت پتو بکشه تا سرما نخوری ...

    user_send_photo_psot

    ﻳﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺳﻔﻴﺪﭘﻮﺳﺖ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﻭ دو ساله، ﺗﻮﻯ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺍﺯﻫﺎﻯ ﺷﻠﻮﻍ ...

    user_send_photo_psot

    ♦♦---------------♦♦

    هی غریبـــه
    شب عروسی کت و شلوار سیاهش را به او بپوشان
    رنگ ...

    user_send_photo_psot

    ♦♦---------------♦♦

    بعضى آدمها را بايد آنقدر تكثير كرد
    تا مبادا نسلشان منقرض ...

    user_send_photo_psot

    ♥♥.♥♥♥.♥♥♥


    هیچ وقت سرتو نگیر پایین و ناراحت نباش
    چون
    ممکنه تاجت از ...

    user_send_photo_psot

    -----------------@*--

    زیادی خوبی نکنید

    انسان فراموشکار است از تنهایی اش که در ...

    user_send_photo_psot

    o*o*o*o*o*o*o*o

    آدما رو تو عصبانیت بشناسین

    اینکه میگن تو عصبانیت حلوا خیرات نمی ...

    user_send_photo_psot

    *********◄►*********

    دلم می خواهد خوشحالیِ کوچکِ آدم ها باشم
    عطرِ پلوی ...

    user_send_photo_psot

    ‏اخبار داشت ميگف كه لايه اوزون سوراخش گشاد تر شده
    .
    .
    ‌.
    ‌.
    بابام داد زده ميگه ...

    user_send_photo_psot

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    کاغذی برداشتم. یک کاغذ تمیز، یک قطره کوچک عطر ...

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .