*~*~*~*~*~*~*~*

بي خانمان بود هر شب كه ميخوابيد قبل از خواب قهقهه ميزد بلند بلند
داد ميزد: اين دل به درد كسي نمي خوره ها من خوابم كسي باز نبردش

بي خانمان بود ولي ديوانه نبود
البته عاقل هم نبود
نمي دانم شايد عاشق بود
شايد

عادت هاي عجيبي داشت
عاشق جاهاي شلوغ بود… عاشق بود يا نبود را نمي دانم ولي مدام جاهاي شلوغ را انتخاب مي كرد
بي خانمان بود ولي گدا نبود

مدام چشمهايش ميچرخيد در شلوغي و مدام در دستانش چيزي را فشار ميداد. هر وقت ازش ميپرسيديم توي دستت چي داري مي خنديد و مي گفت: دلمه

همه مان مي دانستيم كه ديوانه نيست ولي دل؟ يعني چي؟
بي خانمان بود ولي بي سواد نبود
هر شب قبل قهقهه و حرف هاي تكراري هميشگي اش چيزي روي يك تكه كاغذ يا مقوا مينوشت و سر آخر مي گذاشت توي گوني كهنه اي كه هميشه زير سرش ميذاشت و وقتي ميپرسيديم چه نوشتي مي گفت: دل نوشته

زمستان سردي بود و اواخر دي ماه ما پاي آتشي نشسته بوديم و منتظر بوديم “او” مثله هرشب دل نوشته اش را بنويسد و بخندد و از دلش بگويد اما نشسته بود و به جاي قهقهه با يك شي كوچك در دستش بازي مي كرد و لبخندي كودكانه ميزد

رفتم جلو و به شي دستش نگاه كردم
حلقه بود
حلقه اي به رنگ نقره اي
گفتم: رفيق اين چيه؟

گفت: دلمه

بعد بغض كرد و بلند گفت: من خوابيدم هر كس خواست اين دل من رو ببره ولي بدونه ديگه به دردش نمي خوره

گفتم بعد يه سال چه عجب يه حرف جديدي زد
صبح وقتي همه بلند شديم
مرده بود

پيت حلبي جلوي پايش باقيمانده سوخته هاي دل نوشته هايش بود و حلقه اي نسوخته در آن
آخر نفهميدم دل نوشته هايش كم بود كه يخ زد يا كه دل نوشته هايش زياد كه سوخت

هر چه بود
بي خانمان بود اما ديوانه نبود

*~*~*~*~*~*~*~*

❇ناشناس❇