*~*~*~*~*~*~*~*

بازار را که میشناسی؟ نزدیکِ حرم

همان که گاهی اوقات آنقدر شلوغ است که جایی برای سوزن انداختن هم ندارد. از همان بازار میگذشتم

چهارشنبه شب بود. دلگیر بودم و دلتنگ. هوایِ خفه ی آپارتمان تک نفره ام بدجور هوایی ام میکرد برای پیاده روی های بی دلیل و بی وقت. دست در جیب و سر به پایین قدم میزدم، از کنار مغازه ها میگذشتم، آدم ها، آدمهایی که سوغاتی به دست، شتابان به سمت حرم میرفتند

انگار دنیاهایمان فرق داشت، من و این مردم و تو. اینها سوغاتی و حرم و بازار و مغازه را میدیدند و من فقط تو را

سر راه فالگیری نشسته بود. یک جعبه ی چوبی پر از فالِ حضرت حافظ، و چند عدد طوطی کوچک سبز و زرد. یک دفعه یادِ فال گرفتنت از ذهنم گذشت، هوسِ چند خطی فال زد به سرم. نزدیک تر که رفتم جوانکی بود، شاید چندین سال کوچکتر از خودم با لباس هایی کهنه و چشمانی خواب آلود

گفتم: سلام، فال چند؟

سرش را چرخاند به سمتم و بی حال گفت: دو تومن

کمی تردید کردم، آخر هنوز همان کتابچه ی کوچک فالت را در گوشه ی قفسه ی کتابهایم داشتم، بازش که میکردم، خودش فالگیری بود! اما نه، همان لحظه فال میخواستم

گفتم: باشه، یدونه بگیر

و مشغول شد دستش را برد کنار یکی از طوطی ها، پرید روی انگشتش، بردش نزدیک جعبه و طوطی با نوکش فالی را بیرون کشید. زیبا بود، شاید هم کمی دردناک، که این طوطی ها به جای خواندن و پرواز، باید برای من و امثال من، از جعبه ای قدیمی فال بیرون میکشیدند
فال را گرفتم و پولش را دادم. میگفت با دقت بخوانمش، ظاهرا فال این طوطی ها فرق دارد. بازش کردم، رباعی بود

یک دور خواندنش کافی بود، تا وسط بازار، وسط آن شلوغی خشکم بزند. گمانم در لحظه ای، تمام خاطراتمان، بوی موهایت، گرمی دستانت، خنده ی زیبایت، همه و همه جلوی چشمانم آمدند و رفتند و قطره ای اشک بجا ماند

فدای آن طوطی، که خواندنش را فدای این کرد که حرف دلم را، از میان آن همه فال بیرون بکشد

در آرزوی بوس و کنارت مُردم
وز حسرت لعل آبدارت مُردم
قصه نکنم دراز، کوتاه کنم
بازآ بازآ کز انتظارت مُردم

*~*~*~*~*~*~*~*

❇امیررضا لطفی پناه❇