*~*~*~*~*~*~*~*

اومد چند ضربه به شیشه ماشین زد
با دست اشاره کردم بره پی کارش
یک دفعه نگاهم به قیافه اش افتاد
پسری با موهایِ فرفری و قیافه ای با مزه
نا خود آگاه خنده ام گرفت

گفت : عمو جون پسر داری ؟ بیا واسش بادکنک بگیر. خیلی خوشحال میشه بخدا. هیچی مثل شاد کردن دل بچه نیست

اینو با بغض گفت

دو تا خریدم. یکی رو دادم به خودش
گفتم :بیا اینم واسه خودت. تو هم بازی کن

گفت : عمو دستت درد نکنه. بادکنک زیاد دارم. من بابا ندارم

چراغ سبز شد
در راه بادکنک را باد کردم
و من ترکیدم

*~*~*~*~*~*~*~*

❇شاهين شیخ الاسلامی❇