khengoolestan_axs

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

در شهربازی، پسرکی سیاهپوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد. مرد بنظر، فروشنده مهربانی بود. بادکنک فروش برای جلب توجه، یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدینوسیله جمعیتی از مشتریان جوان را جذب خود کرد. سپس بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را رها کرد

بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند. پسرک هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید: ببخشید آقا! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت؟

مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت: پسرم! آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست، بلکه چیزی است که در درون خود دارد

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥