️نزدیک خونه پدری یه سرازیری خیلی تند بود از اون سرپایینیها که باید چشماتو میبستی و تند تند فقط رکاب میزدی
باید فکر نکرده ازش عبور میکردی … سنی نداشتیم من و همبازیام ، انقدر سَرِ نترس داشتیم که گاهی بدون گرفتن دسته دوچرخه از سراشیبی پایین میومدیم. دستارو جمع میکردیم توی سینه، خودمونو بغل میکردیم و با سرعت ازش پایین میومدیم، بدون ترس، بدون فکر
تا سن و سالمان کم بود جسارت هر کاری رو داشتیم. زندگی همون لحظهای بود که نفس میکشیدیم، لحظه بعد برامون معنا نداشت بزرگتر که شدیم، شدیم آدمه ترسا، آدمه نمیشه ها. ریسک کردن یادمون رفت انگار
همین شد که طعم خوب و شیرین و خوشمزه خربزه رو از ترسِ لرزَش از دست دادیم. گفتیم همین نون و ماست کفایت میکنه، خربزه آبه
رضا قاسمی تو کتاب همنوایی شبانه ارکستر چوبها یک جمله خوبی داره ، میگه : این طور بارمون آوردن که بترسیم
حق داره ، تقصیر ما نیست ، بد بارمون آوردن
هر چه میخواهد دل تنگت بگو