khengoolestan_axs

..♥♥………………

سلام جانِ گلورينا

امروز طبق عادت هميشه از خواب كه
بيدار شدم از پنجره بيرون را تماشا كردم
درست مثل روزهايي كه درعمارت زندگي ميكردم
اين عادت از آن روزها برايم باقي مانده
چشم انداز اين خانه با عمارت قابل مقايسه نيست
پرده عمارت را كه كنار ميزدم با باغي روبرو ميشدم كه از كودكي در ذهنم داشتنش را ميپروراندم
اينجا اما نه

پرده را كه كنار ميزنم به جز خانه هاي همسايه چيزي نيست كه توجهم را جلب كند
خلاصه بگويم
از منظره انجا بگير تا صاحب خانه اش
دلم براي ديدنشان لك زده
به رسمي تازه كاغذي از دفترخاطراتم را كه ان روزها در عمارت مينوشتم برايت ميفرستم
عاشق كه باشي دست به دامان هرچيز و هركسي ميشوي تا بتواني بازهم خيره بشوي در چشمهايي كه كه تورا از اين زمين كه هيچ
از اين منظومه جدا ميكند و ميببرد جايي كه هنوز محققان هم از وجودش خبر ندارند


متن دفتر: صبح با سر و صداي زيادي از خواب بيدار شدم
طبقه اي كه من در آن ساكن هستم طبقه مهمان است و معمولا ارامش خاصي در اينجا حاكم است اما معلوم بود امروز ان روزهايي ست كه همه چيزش از حالت معمول خارج است
صداي غرغر كردن هاي زني مي امد و همين كنجكاوم ميكرد تا زودتر حاضر شوم و ببينم بيرون چه خبر است
با عجله اماده شدم! انقدر عجله كردم كه حتي دقت نكردم چه چيزي بر تن كرده ام
در اتاق را كه باز كردم كودكي را ديدم كه روي زمين چند قدم ان طرف تر از در اتاقم نشسته و با ماشيني چوبي بازي ميكند
سرش را بالا اورد و نگاهم كرد! چشمان مشكي اش عجيب مرا ياد مرد چشم سياه مينداخت
همان لحظه… درست همان لحظه! اضطراب عجيبي تمام وجودم را فرا گرفت
قلبم از جايش تكان خورد! عرقي سرد روي گردنم نشست

با خودم فكر كردم نكند پسر مرد چشم سياه باشد
نكند ان زني كه صداي غرغرهايش را ميشنيدم همسرش باشد؟ با خودم كلنجار ميرفتم كه ناگهان صدايي از درونم فرياد زد خب باشد! مثلا آن زن همسرش باشد و اين پسرك فرزندش! تو چرا غمگين شدي؟تو چرا حرص ميخوري؟
همان لحظه در اتاق كناري باز شد و زني با لباس راحتي در حاليكه حوله اي را دور سرش بسته بود بيرون امد
مستقيم به سمت كودك ميرفت كه مرا ديد كه جلوي در اتاقم خشكم زده
چشمانش را ريز كرد و با دقت سر تا پايم را ورانداز كرد

شروع كردم به لرزيدن! دست و پايم را گم كردم
دوست داشتم زمين دهان باز كند و مرا ببلعد
خلاصه دعا دعا ميكردم اتفاقي بيفتد كه من محو شوم از جلوي چشم ان زني كه نميدانستم كيست
مسيرش را عوض كرد و به سمت من قدم برداشت
اب دهانم را به سختي قورت ميدادم
جلوي پايم ايستاد
فاصله مان انقدر كم بود كه ميتوانست صداي بلند ضربان قلبم را به راحتي بشنود
با لحني كه معلوم بود به حضور من در ان طبقه از عمارت مشكوك است پرسيد: خانم شما كه هستيد؟ ايا من شمارا ميشناسم؟

و بعد سعي كرد لبخند بزند اما موفق نبود
يعني انقدر كنجكاو بود كه حتي نميتوانست روي لبخند زدنش تمركز كند
دهان باز كردم كه توضيح بدم كه صداي مرد چشم سياه را شنيدم
ايرينا با گِلو آشنا شدي؟ گلو تازه به اينجا امده
گلو! ايرينا خواهر من است

نفس حبس شده در سينه ام را بيرون دادم خيالم راحت شده بود و اين ارامش بعد از فهميدن رابطه شان باهم ازارم ميداد
ايرينا لبخندي زد

ايرزاك! مرا معرفي كردي اما هنوز نفهميدم اين دختر جوان چه كسي است؟

مرد چشم سياه شروع كرد به خنديدن

از دست تو ايرينا خدا ميداند در ان مغز فندقي ات چه داستان ها سرهم نكرده اي!! گلورينا يكي از دوستان كيت است

قرار است تا زماني كه كيت و ويل به عمارت برگردند اينجا بماند و بعد به طبقه پائين نقل مكان كند و به كيت در اداره امور خانه كمك كند

ايرينا لبخندي زد و صورتش را جلو اورد و گونه ام را بوسيد

گلورينا! همانطور كه ايرزاك گفت من ايرينا خواهر ايرزاك هستم! چند مدتي را مهمان اين عمارتم اگر مشكلي برايت پيش امد اول از همه روي كمك من حساب كن

مهرباني در ذات اين خانواده خانه كرده بود! مهرش به دلم نشست… همانقدر سريع كه مهر برادرش به دلم نشسته بود

از ان روزها خيلي گذشته اما من هنوز همان گلورينايِ گذشته ام
خدا ميداند تو چقدر تغيير كردي… خدا ميداند چه اتفاق هايي در زندگي ات افتاده! كاش كمي به عقب برگرديم
كاش برگرديم به همان روز! همان روزي كه خواهرت را ديدم
همان روزي كه از فردايش همه چيز تغئير كرد

..♥♥………………

نورا مرغوب❇
❇فصل دوم | نامه شماره چهار