khengoolestan_axs

o*o*o*o*o*o*o*o

سلام دلگير جان

ميدانم الان اخم كرده اي و زير لب ميگويي اين دخترك به چه حقي در هرنامه مرا با يك لقب مخاطب قرار ميدهد؟
اما باور كن تمام اين لقب ها مناسب توست

زمانش رسيد! زمان تعريف كردن از روزهايي كه باعث شروع عجيب ترين اتفاقات زندگي ام شدند
گيج بودم… نميدانستم بايد چه خاكي بر سر بريزم روي زمين نشسته و زانوي غم بغل گرفته بودم! زنگ در به صدا در امد
در را كه باز كردم

نميخواهم در اين نامه تورا مخاطب قرار بدهم! اصلا انگار كه اين نامه را براي ايرزاكم نميفرستم…! فكر كن شخص سومي هستي كه اصلا در ان روزها در زندگي ام حضور نداشتي و نميداني چه بر من گذشت! شايد از اين طريق بفهمي كه هرچيز هم كه در اين دنيا دروغ باشد گلورينا و احساسش واقعي است

در را كه باز كردم مرد چشم مشكي را در مقابلم ديدم
همان مردِ ناجي! محال بود او و چشهمايش از خاطرم بروند… انقدر گيج بودم كه به هيچ چيز دقت نميكردم… به هيچ چيز… جز او

اورا تمام و كمال در خاطرم هست! باراني مشكي پوشيده بود و موهايش بخاطر باران خيس و اشفته شده بودند
صورت خاصي داشت… انقدر پر صلابت بود كه ناخوداگاه در مقابلش دست و پايت را گم ميكردي
لبانش تكان ميخورد و اين يعني داشت با من حرف ميزد اما من انقدر گيج بودم كه هيچ صدايي نميشنيدم

دستانش را جلو اورد و شانه هايم را تكان داد فهميده بود كه خودم اينجا هستم و حواسم پرت جايي ديگر
صدايش را شنيدم! با اضطراب ميگفت: گلورينا! گلورينا دختر چه بلايي سرت امده؟ حرف بزن جان به لبم كردی

چه؟ او نگران شده بود؟ نگران من؟ مني كه حتي خانواده ام برايشان مهم نبود كجا هستم؟ چه ميكنم؟ اصلا زنده هستم يا نه! اصلا اين مرد اينجا چه ميكرد؟ عجيب بود… شرايط خيلي عجيب بود انگار دنيا دست ميگذاشت روي اتفاقاتي كه من انتظار رخ دادنش را نداشتم

مدام نامم را صدا ميزد! پرسيد: حالت خوب است؟ چه بلايي سرت امده؟

به سختي سرم را تكان دادم! به داخل اشاره كرد و گفت: اجازه هست؟ بايد با تو صحبت كنم

سرم را به نشانه موافقت تكان داده و از جلوي درب كنار رفتم تا وارد شود! قدم اول را كه برداشت مبهوت ماند
زمين پر بود از خورده هاي شيشه! نامه پدر را كه خوانده بودم تمام بطري هايش را به زمين كوبيده و خورد كردم
مرد چشم مشكي دستانم را گرفت و روي مبل نشاند

دستش را روي صورتم گذاشت: چه بلايي سرت امده؟ اينجا جنگ رخ داده؟ چه شده؟چرا از پيشاني ات خون مي ايد؟ دهان گشودم و گفتم… سخت بود اما گفتم! گفتم پدرم خواهر كوچكم را عروس خانه پير مردي كرد! گفتم و از خجالت اب شدم! گفتم و غرور گلورينا را دفن كردم! رنگش پريد، چشمانش قرمز شدند! اين مرد بخاطر ما ناراحت بود و در ان روزها اينكه كسي نگران من و خانواده ام شود برايم جزو محالات بود

صدايش عصبي بود: بايد همان روز حساب ان مرد يك لاقبا را ميرسيدم كه اين بلاهارا سر دخترانش نياورد

دستش را روي صورتم كشيد: گلورينا… ناراحت نباش قسم ميخورم تلاشم را ميكنم ردي از لرونا پيدا كنم

صورتم را نوازش ميكرد خواهش ميكرد ارامش خود را حفظ كنم… چقدر به ان دلداري و نوازش احتياج داشتم

صدايش را شنيدم: امروز ميخواستم به كشور خودم برگردم گفتم به تو سري بزنم و از حال و روزت مطمين شوم و با خيال راحت به كشورم برگردم ادرس منزلت را پيدا كردم و خوشحالم كه الان اينجا هستم….. ميروم دنبال خواهرت… به مستخدمم ميگويم كه بيايد و اينجا را تميز كند و برايت غذا اماده كند و كنارت بماند تا شب تنها نباشی

به چشمانش خيره شدم! اينكه ترحم بود يا نه نميدانم! فقط ميدانم از اينكه برايش مهم بودم در دلم قند اي ميشد! فرقي نميكرد از سر ترحم يا… از جايش بلند شد به سمت در رفت، سرش را برگرداند و مرا نگاه كرد: گلورينا! قسم ميخورم تلاشم را ميكنم… نگران نباش! من كنارت هستم… قول ميدهم

و لبخندي زد و رفت

نه به قسم احتياجي بود نه به قول! من مومن بودم به او… هر كلامي كه از دهانش خارج ميشد برايم مثل سند بود
او نگرانم بود و من در ان لحظه فقط به همين احتياج داشتم… ان مرد كنارم بود… اين را نه به خاطر قولي كه داد! بلكه از چشمانش فهميدم…. ان مرد مهرباني را بلد بود! حمايت كردن را بلد بود
تكيه گاه بودن را بلد بود! خودت اگر بودي عاشق همچين كسي نميشدي؟

درست حس گربه اي را داشتم كه سالهاي زيادي را در خيابان زندگي كرده… زير باران خيس شده! گرسنه مانده
گاهي هم مردم به او سنگ زده و ميخنديد
حالا فكر كن كسي بيايد به او پناه بدهد! به او غذا بدهد
اورا نوازش كند و برايش خالق امنيت باشد
بگذار همه بگويند گربه نمك نشناس و فراموشكار است
اما اين گربه محال است دست از ان خانه و ان صاحب خانه بردارد

o*o*o*o*o*o*o*o

نورا مرغوب❇
❇نامه شماره ۲۵