khengoolestan_axs

o*o*o*o*o*o*o*o

سلام ناجيِ روزهايِ سخت

ساعت هاي زيادي از روز را وقف فكر كردن به تو ميكنم

يعني با خودم ميگويم گلورينا از اين ساعت تا اين ساعت ميتواني به گذشته و ايرزاك فكر كني اما حق نداري باقي ساعات زندگي ات را حرام گذشته كني

با خودم عهد ميبيندم و خوشحال ميشوم از تصميمم

اما چه كسي بهتر از خودم ميداند كه من فقط به عهدهايي كه با تو بستم وفادارم؟

آن روز بعد از ديدن آن زن نانجيب به سمت خانه راهي شدم

منتظر بودم پدر و مادرم و لرونا جلويم ظاهر شوند و با صورتي خندان بگويند گلورينا! داشتيم با تو شوخي ميكرديم… بيا برويم خانه

همه چيز گنگ بود… قلبم سنگين شده بود و تنفس برايم سخت بود! در خانه را باز كردم، چند دقيقه اي بدون هدف وسط سالن ايستادم… خدايا چه كنم؟ گمشده ام را كجا پيدا كنم؟ به سمت اتاق رفتم…. به تخت و عروسك هايش خيره شدم

خواهركم الان بايد با عروسك هايش بازي ميكرد نه اينكه عروس خانه كسي بشود! چشمم به اينه قدي گوشه اتاقمان افتاد! در مقابلش ايستادم و به تصوير خودم خيره شدم… موهايم بلند و خرمايي بود هميشه ان را ميبافتم تا حين كار كردن جلوي دست و پايم را نگيرد… ان موقع ها… ان موقع ها كه هنوز در خانواده ابرويي داشتيم همه دختران حسرت موهاي مرا داشتند! موهايم برخلاف هميشه اشفته و بهم ريخته بود! قهوه ايِ چشمانم تيره شده بودند و دور چشمم كبود بود! در چشمانم هيچ سفيدي اي ديده نميشد!قرمزِ قرمز بود! از بي خوابي… از اشك ريختن… از تنهايي! تا الان خودم را اينگونه نديده بودم! گلورينا… برايم ناآشنا بود! انگار در گذشته هايِ دور كسي را با اين اسم ميشناختم…گلورينا….اين ادمي كه در اينه ميبينم گلورينا نيست! نه مطمئنم كه نيست! چندسالي بود كه در اين خانه جز لرونا كسي نامم را صدا نميزد! يعني اصلا كاري باهم نداشتيم تا نام همديگر را صدا بزنيم! برخلاف لرونا! اولين و اخرين كلماتي كه در طول بر زبان مي اورد نام من بود

خودم را كه در اينه ديدم بيشتر ناراحت و عصبي شدم… از من تنها چه كاري ساخته بود؟ دستم را جلوي دهانم گرفتم و گريه كردم… عادت شده بود! ان زمان كه پدرم و مادرم به جان هم مي افتادند من و لرونا همديگر را در اغوش ميگرفتيم و پشت در همين اتاق اشك ميريختيم! دستمان را هم جلوي دهانمان ميگذاشتيم كه صدايمان بيرون نرود و پدر خمارمان عصبي تر شود و با كمربند به جان مان بيفتد

سرم را روي زانوم گذاشته و اشك ميريختم

صداي زنگ امد! قسم ميخورم براي دقايقي اميدوارترين ادمي بودم كه زمين به خود ديده! با خيال اينكه پدرم امده به سمت در دويدم…پايم به فرش گير كرده و محكم به زمين كوبيده شدم… گرماي خون روي پيشاني ام را حس كردم اما برايم مهم نبود… از جا بلند شده و به سمت در پرواز كردم

در را كه باز كردم چشمانم قفل شد در دو چشم مشكي

به نظر من عشق يك جزيره است وسط اقيانوسي تاريك

اقيانوسي تاريك و ترسناك به نام زندگي

هركدام از ما انسان ها در يك فاصله مشخص از اين جزيره زندگي ميكنيم… بايد منتظر يك شخص خاص بمانيم

شخصي كه با قايقي كوچك دنبالمان بيايد و باهم به ان جزيره برسيم

من با چشم خود ديدم! وقتي كه پايت به جزيره ميرسيد

فراموش ميكني سختي هاي رسيدن را… فراموش ميكني طوفان هايي كه در اقيانوس گرفتارش شدي

فراموش ميكني كه بار ها قايقت بين راه غرق شد و با هزار زحمت خودت را به خشكي رساندي

من به چشم خود ديدم… عشق تنها و تنها يك رسالت دارد

رسالتش هم اين است كه منجي باشد

o*o*o*o*o*o*o*o

نورا مرغوب❇
❇نامه شماره ۲۴