khengoolestan_axs

o*o*o*o*o*o*o*o

سلام اميدِ روزهايِ سختِ گلورينا
اميدوارم حالت خوب باشد… تنها ارزويِ اين روزهايم همين است

من چندروزي ست نفسم به سختي بالا مي ايد
به همين دليل بي مقدمه ميروم سر اصل مطلب
ميخواهم زودتر تمام شود اين نامه هايي كه درباره گذشته قبل از توست
به هوش كه امدم هوا روشن شده بود

سر درد شديدي داشتم و چشمانم بخاطر اشك هايي كه ريخته بودم به شدت ميسوخت
دقايقي طول كشيد تا متوجه موقعيتم شوم
از فكر اينكه ديگر لرونا انجا نبود دچار جنون شد
قلبم مدام تير ميكشيد! به سختي از جايم بلند شدم
لباس هاي خيسم در تنم خشك شده بودند، بي توجه به سر و وضعم از خانه زدم بيرون… بايد مادرم را پيدا ميكردم

شايد او بداند كه آن مردك كجاست! اصلا اگر هم نميدانست مهم نبود، حجم اين غم انقدر سنگين بود كه نياز داشتم كسي را با خودم شريك كنم، حتي شده مادرم
هراسان راهي خيابان شدم به اين سو و آن سو ميدويدم… دنبال راهي بودم تا مادرم را پيدا كنم… به خودم كه امدم ديدم وسط شهر ايستاده ام و نگاه تمام مردم به من است… به صورتم كه دست كشيدم خيس بود، خيسِ خيس….! به ياد آوردم آخرين بار مادرم را در كافه اي همين حوالي ديده بودم… آري اگر خودش هم نباشد حتما كسي انجا هست كه اورا بشناسد

به سمت كافه راه افتادم… درست تر بخواهم بگويم دويدم
جلوي در نيمه بازش مكث كردم… بوي سيگار مي آمد
سعي كردم از در نيمه باز به داخل نگاهي بيندازم
دود سيگار تمام سالن را فرا گرفته بود و مانعِ ديد بود
صداي موزيك بلند بود! با هر صداي ضربي كه اهنگ ميگرفت ضربان قلبم هم بالا ميرفت

نه اينجا جايِ من نبود! نه… بايد برگردم! دو قدم به عقب برگشتم اما… پس لرونا چه؟ اگر برگردم تكليف لرونا چيست؟ كجا را دارم دست تنها دنبالش بگردم؟ بايد بروم… بايد واردِ اين كافه كوفتي شوم

در را باز كردم و لرزان لرزان قدم برداشتم… نور كم و دود سيگار بينايي ام را ضعيف كرده بود
آرام قدم برميداشتم و با دقت به آدمها نگاه ميكردم
مادرم را پيدا نكردم اما درست زماني كه داشتم برميگشتم چشمهايم روي صورتي آشنا ميخكوب شد
آري خودش بود، از دوستان مادرم بود! يكي از آن زنان ه…زه اي كه بد نامي اش شهره ي شهر بود
ترسان و لرزان به سمتش قدم برداشتم، جلوي پايش ايستادم، آنقدر سرش با مردان اطرافش گرم بود كه متوجه حضورم نشد قهقهه ميزد و با عشوه سرش را تكان ميداد

دستم را جلو بردم و روي شانه اش گذاشتم، سرش را به سمتم برگرداند! مرا شناخت! خنده روي صورتش جايش را به تعجب داد! انگار مستي از سرش پريد، از جايش بلند شد و دستم را گرفت و به سرعت مرا به دنبال خودش به بيرون از كافه بردتو

اينجا چه ميكني دختر!؟

بغض كردم… از او نفرت داشتم اما تنها آشنايي بود كه در بين اين مردم غريبه ميديدم… اشك هايم جاري شدند و روي صورتم ريختند

پدرم… پدرم لرونا رو فروخته… دنبال مادرم هستم… من… من… نميدانم تنها بايد چه كنم

رنگ از رويش پريد

چي؟ ان مردك چه كرده؟ خواهرت را فروخته؟؟خواهرت كه كوچك بود

حرفهايش خنجر شد و در قلب شكسته ام فرورفت

نميدانم… من به خانه امدم و نامه اش را ديدم! شمارا به خدا قسم ميدهم مادرم كجاست؟ بايد اورا پيدا كنم

سرش را تكان داد: مادرت؟ نيست… يعني… رفته

قسم ميخورم… قسم ميخورم قلبم ايستاد! براي لحظه اي ايستاد… رنگم پريد… چشمانم گشاد شد
جوري كه با ديدنم ترسيد… دستش را روي شانه ام گذاشت و تكانم داد

دختر… دختر چه شده؟ چرا اينگونه شدي؟ صدايم را ميشنوي؟

با صدايي كه خودم به سختي ميشنيدم پرسيدم: كجا؟كجا رفته؟

سرش را پائين انداخت! انگار خجالت ميكشيد

مادرت با پسري كه از خودش ٢٠ سال كوچكتر بود از شهر فرار كرده و رفته تا با او زندگي كند

خنديدم… بلند بلند خنديدم… شوخي بود نه؟! داشتند امتحانم ميكردند؟ همه با هم دستشان در يك كاسه بود! ميخنديدم و تلو تلو خوران راه ميرفتم… مثل پدرم زماني كه مست ميكرد… فرار كرده؟ به كجا؟ از دست چه كسي؟ از دست پدر با غيرتم؟ ميخنديدم و قدم برميداشتم… همه نگاهم ميكردند… بس است ديگر اين چه شوخي مسخره اي بود كه راه انداخته بودند؟

بس است خدايا بس است… روي زمين نشستم… وسط خيابان
من… منِ گلورينا كه هميشه به رفتارم حساس بودم روي زمين نشستم جلوي چشم صدها نفر… نشستم و ضجه زدم
خدايا بس است!! لعنتي بس است
اصلا مگر همچين چيزي ممكن است؟
پدر؟ مفقود… مادر؟ فراري… خواهر؟ فروخته شده من؟ چرا زنده ام؟

هرچقدر بيشتر به آن روزها فكر ميكنم بيشتر ميفهمم چرا فراموشي تو سختتر از فراموش كردن خانواده از هم پاشيده شده ام است
تصور كن در جاده اي گير افتادي… همه از كنارت رد ميشوند و به رويت نيشخند ميزنند
حتي آشنايانت
تصور كن نا اميدِ نا اميدي

بي كَسِ بي كَس! تصور كن هميشه مومن بودي به خداوند اما سختي ها بي ايمانت كرده اند

تصور كن خودت را نزديك مرگ ببيني و ناگهان كسي در زندگيت ظهور كند
از جنسِ معجزه
كسي بيايد اهلِ روشنايي كسي بيايد ايمان از دست رفته ات را به تو بازگرداند
من كه نميتوانم همچين آدمي را فراموش كنم

تو مردِ مني… مردِ روشنِ زندگيِ من

o*o*o*o*o*o*o*o

نورا مرغوب❇
❇نامه شماره ۲۳