khengoolestan_axs

o*o*o*o*o*o*o*o

سلام مهربان ترينم

اِنقدر از مرور آن روز وحشت دارم كه وقتي قرار است برايت لحظاتش را از اول تا اخر تعريف كنم تنم رعشه اي عجيب ميگيرد

ناراحت نشو… منظورم اين نيست كه آن روز برايم روز بدي بود نه…! اتفاقا بهترين اتفاقي بود كه در زندگي ام تجربه كردم

اما هميشه كه تلخ ترين اتفاقات آزاردهنده نيستند

به نظر من به ياد آوردن بهترين لحظات عذاب آور است وقتي كه مطمئني ديگر قرار نيست برايت تكرار شوند

آن روز به خودم كه آمدم متوجه شدم دقايق زيادي را پشت در اتاقت نشسته و حواسم چند قدم آن طرف تر بود، درست پشت در همان اتاق، كنار تو

به سختي از جايم بلند شدم… چندقدم رفتم و دوباره برگشتم و به در اتاقت نگاه كردم! آهي عميق كشيدم

قدم هايم را تند تر كردم و به سمت در هتل رفتم

داشتم از هتل بيرون ميرفتم كه همان مرد ميانسالي كه اتاق را نشانم داده بود صدايم زد: دخترم حالت خوب است!؟

اين را گفت و با ناراحتي نگاهم كرد

از فكري كه در سرش ميگذشت شرمنده شدم و سرم را پائين انداختم: بله اقا ممنونم

تنها نرو دخترم بگذار به راننده بگويم برساندت

چشم هايم از شدت ناراحتي دو دو ميزد: نه اقا ممنون… خودم ميتوانم بروم… به تنهايي نياز دارم

نه دخترم تو

سرم را بالا آوردم نگاهش كردم…: اقا لطفا

نتوانست چيزي بگويد سرش را تكان داد… خدانگهدار ارامي گفتم و به سمت خانه راه افتادم

سرم را پائين انداخته بودم و جز كفش آدمها و سنگفرش خيابان ها چيزي نميديدم

چندبار تنه ام خورد به مردم و صداي داد و بيدادشان را شنيدم كه: اي دخترك مگر كوري!؟

حقيقتش سعي كردم سرم بالا بياورم اما نميتوانستم… آنقدر سرم از فكر و خيال تو پر شده بود كه حتي توان كنترل كردنش را هم نداشتم

آن موقع دقيق نميدانستم اسم اين حس را چه ميگذارند همش با خودم ميگفتم حسرت است

حسرت اينكه چرا انقدر آدمها با هم فرق ميكنند يكي مثل اين آقا… يكي هم مثل پدرم

به خودم كه آمدم ديدم به جاي خانه به شهر رفتم و درست كنار آبنماي مركز شهر ايستاده ام… هميشه وقتي من و لرونا حوصله مان سر ميرفت به آب نما ميرفتيم و من براي لرونا شكلات ميخريدم و يك گوشه مينشستيم و باهم حرف ميزديم… کار ديگري از دستمان بر نمي آمد… بي كَس بوديم

روي سكوي كوچك كنار آبنما نشستم… براي يك لحظه از ذهنم گذشت دليل اين ناراحتي چيست؟ من كه تا ساعتي قبل حتي فكرش را هم نميكردم خدا همچين لطفي در حقم بكند! حالا كه دامنم را از ناپاكي نجات داده ديگر چرا انقدر ناراحتم!؟

هوا تاريك شده بود از جايم بلند شدم و به سمت خانه راه افتادم… باران گرفت… لباسم خيس شد و به تنم چسبيد! راه رفتن برايم سخت شده بود… دست و پاهايم يخ زده بودند اما دوست داشتم ساعت ها زير همين باران قدم بزنم و اما پايم را در خانه نگذارم

به خانه رسيدم… براي چند لحظه در مقابل درب خانه ايستادم و با خود فكر كردم كاش جايي بود كه براي هميشه ميرفتم… لرونا را برميداشتم و براي هميشه از اين خانه و اين شهر لعنتي دور ميشديم… با بي ميلي كليد خانه را از جيبم درآوردم و در قفل در چرخاندم

فكرش را هم نميكردم چه چيزي درخانه انتظارم را ميكشد… فكرش را هم نميكردم

o*o*o*o*o*o*o*o

نورا مرغوب❇
❇نامه شماره ۲۱