khengoolestan_axs

..♥♥………………

سلام
بي رحم ترين منجيِ دنيا

امروز داشتم با خودم فكر ميكردم
هرچيزي در اين دنيا پاياني دارد
خنده، گريه… شادي، غم… نفرت، محبت… عمر

اما خب تو از تمام قواعد دنيا مستثنايي

برايِ عشق تو پاياني نيست… تو مرا در بند كشيده اي
اگر بخواهم به تو فكر نكنم بايد اول خودم را فراموش كنم!
بند بند وجود من تورا ستايش ميكند، تورا ميپرستد
در مقابل هر آدمي كه قرار ميگيرم محال است با تو مقايسه اش نكنم
و هميشه اين تويي كه برنده اين مقايسه اي
و البته تمامي اين مقايسه ها فقط براي اين است كه به دنيا ثابت كنم از تو بهتر وجود ندارد
وگرنه تو نيازي به مقايسه شدن نداري… اگر بخواهم درباره عشقم بنويسم
شايد به روي كاغذ اوردن احساسم به تو
قد يك عمر طول بكشد

و من خالق بلند ترين رمان دنيا شوم
و من بي تجربه تر از انم كه از پس توصيف اين حسِ عجيب برآيم
گاهي دوستت دارم نميتواند تمامي احساست را بيان كند

گاهي دوستت دارم كم است…. خيلي كم
دوست داشتنت يك حسي فراتر از تمام حس هاي دنياست
انگار يك چيزي ست كه هنوز دنيا موفق به تجربه كردنش نشده و من اولين نفري هستم كه گرفتارش شدم

تمام زندگي ام در دست توست و هم دوست دارم كه از تو رها شوم و هم دوست دارم كه بيشتر از گذشته خودم را درگير تو كنم
مدام با خودم در مبارزه ام
از خودم نفرت پيدا كرده ام
احساس ميكنم موجودي بي ارزش هستم كه حتي لايق زندگي كردن نيست

حتما همينطور هست وگرنه
تو… مرد مهربان و حامي من هيچوقت رهايم نميكردي هيچوقت نسبت به غمي كه در چشمهايم خانه كرده بي تفاوت رفتار نميكردي
هيچوقت مرا پس نميزدي
هيچوقت مرا تبعيد نميكردي

در ذهن من
از همان روز اول تبديل شدي به يك قهرمان
قهرماني كه دنيايم وجودش را كم داشت براي ادامه دادن
براي اميد به اينكه هنوز هم آدم هاي خوب وجود دارند
هنوز هم دنيا آنقدر ها بد نيست

تو آمدي تا بار ديگر ايمان از دست رفته ام به من بازگردد
كه بعد از سالهاي زياد هرشب قبل از خواب از اعماق وجودم خدا را سپاسگذار باشم
خدايي را كه فراموش كرده بودم را وجود تو به من برگرداند

ايزابل يك جمله معروف دارد كه خيلي از ان استفاده ميكند: ميگويد آدم ها با يك اشتباه از چشمتان ميفتند! مراقب اشتباه هايتان باشيد

هربار كه اين حرف را ميزند مدتي طولاني به فكر فرو ميروم
نه! اين جمله كذب محض است! تو مرا رد كردي! به من شك كردي… به من اعتماد نداشتي و حرفهايم را جدي نگرفتي! تو مرا باور نكردي!
چشمهايت را به روي چشمهاي بي گناهم بستي! دستم را رها كردي در حاليكه قول داده بودي هيچوقت اينكار را نميكني

مرا از خودت، خانه ات، شهرت، كشورت راندي
مرا مثل يك تكه زباله بي ارزش دور انداختي و انگار نه انگار روزي اين گلوريناي بي ارزش همسرت بوده

تو همه اين بلاها را سر من اوردي
اما از چشمهايم نيفتادي

از چشمهايم ريشه كردي در قلبم… در مغزم… در تمام سلول هاي بدنم

مثل يك بيماري لاعلاج شدي كه نميتوانم درمانت كنم! هركسي نميتواند از چشم ادم بيفتد

من خودم از چشم خودم افتادم اما تورا با بند بند وجودم حفظ كردم! تو همان بيماري لاعلاجي كه دوست دارم گرفتارش باشم

دوست دارم ازارم بدهد

درد بكشم… اسيب ببينم…. و سرانجام بخاطرش بميرم

تو همان بيماري لاعلاجِ محبوبِ مني

..♥♥………………

نورا مرغوب❇
❇فصل ۲ | نامه شماره ۷