khengoolestan_axs

..♥♥………………

سلام تنها روشناييِ اين زندگيِ تاريك
دنيا به طرز مشكوكي برخلاف ميلم ميگذرد
‎اصلا انگار دنيا افريده شده تا ساز مخالفش را براي
من كوك كند

با من پدر كشتگي دارد

‎با من! با گلورينايي كه هيچ چيز در اين دنيا براي از دست دادن ندارد

‎روزي هزاربار از خدا ميپرسم كه به چه دليل من را به اين دنيا فرستاده؟

‎البته جوابش واضح است
‎من را راهيِ اين دنيايِ بي رحم كرده چون عذاب
دادنم را دوست دارد
‎مرد چشم سياه
‎مگر تو هميشه نميگفتي كه خداوند انسان هارا به قدري دوست دارد كه ما موجودات زميني قادر به دركش نيستيم؟

‎اصلا مگر دوست داشتن اينگونه است؟

‎نكند تو خدايت را الگويِ خودت قرار داده اي كه مدام سر به سرم ميگذاري و ناديده ميگيري ام
‎تو نميداني
‎تا الان طعمش را نچشيده اي كه بفهمي ناديده گرفته شدن چه دردي دارد
‎كسي تمام زندگي ات باشد و تو بي اهميت ترين بخش زندگي اش چه دردي دارد

‎اينكه گاهي تلاش كردن براي بدست اوردن دل كسي كه عاشقش هستي معنايي غير از جنگيدن دارد
‎به تو نميگويند چقدر عاشقي كه حتي غرورت را فرش قرمز كرده اي زير پاي دلت، ميگويند اداي عاشق هارا در مياوري
‎تو نميداني چه دردي دارد

‎وقتي انقدر عاشقش هستي كه حتي حاضري با او در كلبه اي كوچك و بدوت هيچ امكاناتي زندگي كني اما به تو انگِ مادي بودن را بچسبانند
‎اين روزها دوست دارم تمام زندگي ام را بدهم
‎البته چيزي در اين زندگي ندارم كه ارزش داشته باشد اما
‎حاضرم تمام عمر باقي مانده ام را بدهم
‎اما فقط يك ساعت

‎يك ساعت را كنار من باشي
‎سرم را بگذارم روي شانه ات
‎به چشمهايت خيره شوم
‎گونه ات را ببوسم
‎دست بكشم به موهايت
‎نميخواهم نوازشم كني
‎نميخواهم بگويي دوستم داري
‎نميخواهم

‎ميخواهم خودم نوازشت كنم! ببوسمت
‎بگويم چقدر دوستت دارم
‎بگويم كه راجع به من اشتباه فكر ميكني
‎بگويم تنها دارايي من از اين زندگي دوست داشتن توست

‎اصلا چطور فراموش كرده اي؟
‎وقتي حرف ميزدي دست و پايم را گم ميكردم، و گونه ام گل مي انداخت

‎تبديل ميشدم به گلورينايِ بي عرضه اي كه خودم هم نميشناختمش
‎با وجود تمام اين رفتار هاي صادقانه ام چگونه به خودت اجازه دادي كه فكر كني دوستت نداشتم؟
‎ان روزها كه ايرينا به عمارت امده بود را هيچوقت فراموش نميكنم

‎انقدر زن خوبي بود كه تمام بدي هايِ دنيا را كنارش فراموش كردم
‎انگار نه انگار كه قرار است خدمتكار ان خانه شوم
‎وقتي كه تو در عمارت نبودي زمانش را كنار من سپري ميكرد

‎وقتي داستان زندگي ام را شنيد پا به پاي من اشك ريخت و مرا در اغوش گرفت
‎ميگفت مرا مثل خواهر كوچكش دوست دارد
‎خودت كه يادت هست

‎بعد ها گفتي وقتي تصميم ازدواج مان را شنيد از خوشحالي ساعت ها گريه كرد
‎خواهر و برادر به زندگي من آمده بوديد تا من براي ادامه دادن انگيزه اي داشته باشم

‎چند روز قبل از اينكه كيت از سفرش كه طولاني تر ازچيزي كه تو فكر ميكردي شده بود بازگردد
‎مرا صدا زدي تا به اتاقت بروم

‎ان روز را از بس كه مرور كردم خيلي خوب به ياد دارم
‎اتاق تقريبا تاريكي بود
‎نور چراغ مطالعه ات روي صورتت افتاده بود
‎اب دهانم را به سختي قورت ميدادم
‎نگاهم كردي و لبخند زدي
‎گفتي: خب گلورينا ميدانم حوصله ات در اين عمارت كسل كننده حسابي سررفته ‎ميخواهم مسئوليتي را به عهده ات بگذارم كه از اين يكنواختي خارج شوي
چه كاري از تو برميايد؟

‎بي اختيار… لحظه از ذهنم
‎از ذهن كه نه! از قلبم گذشت كه از من فقط دوست داشتن تو بر مي آيد
‎شايد اولين بار همانجا بود كه فهميدم
‎تورا بيشتر از تمام دنيا دوست دارم و اين شروعي دوباره بود براي من
‎و اين دوست داشتن روزهايي را برايم رقم زد كه هيچگاه به ذهنم خطور نميكرد

..♥♥………………

نورا مرغوب❇
❇فصل دوم | نامه شماره ۶