khengoolestan_axs

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

چندوقتي بود كه نوشتن نامه به تورا كنار گذاشته بودم سعي داشتم به زندگي برگردم و تورا فراموش كنم

تلاش بيهوده اي بود
مثل اينكه يك ادم نابينا تلاش كند ببيند
هرچقدر هم سعي كند و چشمهايش را بازتر كند
چيزي جز سياهي نصيبش نميشود
هرچقدر سعي كردم بدون فكر تو باشم چيزي جز يادت نصيبم نشد

از اخبار اين روزهايم برايت مختصر بگويم كه ايزابل خانه شان را ترك كرده و چند وقتي است كه با من زندگي ميكند
موهبتي بزرگ كه خداوند اين روز ها نصيبم كرده
اگر با ايزابل اشنا نميشدم خدا ميدانست روي ديوار كدام اسايشگاه رواني مشغول نوشتن اسم تو بودم

ايزابل به من گوش ميدهد… با تمام وجودش
وقتي كنارم نشسته ميدانم تمام حواسش با من است
تك تك سلول هايش مرا باور دارد… مرا دوست دارد
و از همه مهمتر… نِي نِی چشمهايش شبيه توست
انقدر كه از تو پيش ايزابل حرف زده ام تورا دوست دارد و ميگويد يكي از ارزوهايش اين است مرد بداخلاق مرا ببيند

گاهي هم تعجب ميكند ازتو
با شك ميگويد گلورينا! مطمئني ايرزاك همچين مرد كاملي بوده يا واقعا عشق تورا كور كرده؟
من كه كور بودم… اما نه رو به بدي هايت
كور شدم رو به خوبي هايت… كور شدم رو به خوشبختي مان

من كور بودم… انقدر كه الان دوست دارم برگردم به عقب و به تو ثابت كنم كه ميبينم… خوبي هايت را… عشقت را… خودت را

انقدر خواستنت در من موج ميزند كه گاهي فكر ميكنم ماموريت من از دنيا امدن دوست داشتن تو بود
كاش خداوند به من جرات ميداد، همين الان چمدانم را جمع ميكردم و هرجور شده خودم را به تو ميرساندم و پايم را به زمين ميكوبيدم و ميگفتم يا مرا دوست بدار! يا بكش

من لحظه به لحظه دور از تو در حال مردنم
مردانگي كن و مرا به خودت ببخش
كاش من ان باريكه نوري بودم كه صبح ها از كنار پرده اتاقت به چشمهايت ميتابيد
چقدر دلم براي لمس صورتت تنگ شده

چقدر گوشهايم دلتنگ شنيدن صدايت هستند
چقدر تك تك سلول هايم تو رو دوست دارند
روز به روز من با غم نبود تو ميگذرد

خدا كند روزهايت بي من شاد باشند

♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

نورا مرغوب❇
فصل ۲| نامه شماره۸