*~*~*~*~*~*~*~*

داشتم ظرفها رو خشک میکردم تو طبقه میچیدم که یهو از تو نشینمن داد زد: بهترین هدیه ای که از من گرفتی چی بوده ؟

گفتم: چی ؟

هدیه بابا هدیه، بهترین هدیه ای که از من گرفتی چی بوده؟

یاد ده سال پیش افتادم وقتی دوتایی نصف شهر با پای پیاده گز کرده بودیم و حسابی خسته بودیم، به پیشنهاد من رفتیم آب هویج بخوریم، همین که اومدیم از پله های جلو مغازه بریم بالا ایستاد و دستم و کشید گفت صبر کن ببین، یک پیر مرد کتاباشو با نظم و وسواس خاصی روی چند تا کارتون کمی اون ورتر چیده بود دست منو کشید و برد اونجا یک کتاب شعر برداشت و اولین شعرشو برای من خوند، چشمای من برق میزد حسابی از این کارش هیجان زده شده بودم، کتاب رو برای من خرید

بی خیال بابا یه سوال پرسیدما! معلوم نیس خانم کجا سیر میکنه که اصلا صدای منو نمیشنوه

بعد روشو برگردوند سمت تلویزیون و گفت: این مجریه داشت از این زن و شوهره میپرسید بهترین هدیه ای که واسه خانومت گرفتی چی بود ؟
…منم

حرفشو قطع کردم و شروع کردم به خوندن اون شعر، میدونستم اونم هنوز یه چیزایی یادشه حتی میون این همه عدد و رقم اجاره و قبض و قسط، هنوزم یک کلمه هایی از اون شعر یادشه، یادشه که با لبخند و ذوق نگام میکنه

*~*~*~*~*~*~*~*

❇سارا قنبرعلی❇