در محکمه ی عشق عدالت داری؟!؟
در معرکه ی عشق شهامت داری؟!؟
.
.
.
اصلا همه ی مسئله هایم به کنار
عاشق شده ام کمی لیاقت داری؟!؟
محمود احمدوند
در محکمه ی عشق عدالت داری؟!؟
در معرکه ی عشق شهامت داری؟!؟
.
.
.
اصلا همه ی مسئله هایم به کنار
عاشق شده ام کمی لیاقت داری؟!؟
محمود احمدوند
من خيلي خوشحالم ايرانسل اومد، و ثابت کرد که با خط ۵ هزار تومني هم
.
.
.
.
ميشه واژه هاي دوستت دارم را ارسال کرد
پس عزيزم اينقدر دهن بين نباش
اگر بین دل و ذهنت جنگ و جدالی در گرفت
فراموش نکن، همیشه حق با قلب توست
چرا که ذهن توسط جامعه بنا میشود
ذهن ، حاصل تعلیم و تربیت جامعه است
جامعه ، ساختار ذهن را به میل خودش شکل میدهد …
ذهن ، هدیه ی زندگی نیست
امــــا دل ❤️ بــــکر اســـــــت
هــــدیـه ی آفــرینش اســــــت
از ازل پاک بوده و تا ابد ، پاک و پاکیزه خواهد ماند
شنبه ام با نگه مسٖت تو آغـاز شده
در میخانه ی عشق با نفست باز شده
ای پریدخت نظر کرده ی زیبای خدا
تو چه کردی که دلم عاشق پرواز شده
ناشناس
ﺍﺯ ﻛﻮﭼﻪ ﻣﺎ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﺭﺍﻩ
ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻯ چندين ﻗﺪﻡ ﻭ یک سبدِ ﺁﻩ
ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﺍﺯ ﻛﻮﭼﻪ ﺑﻪ ﺑﻴﺮﺍﻫﻪ ﻛﻪ ﺑﻠﻜﻪ
ﻛﻮﺗﺎﻫﺘﺮ ﻳﻦ ﺭﺍﻩ ﺭﺳَﻢ ﭘﻴﺶِ ﺗﻮ ﻛﻮﺗﺎﻩ
ﻣﻦ ﺑﺎ ﻗﺪﻡِ ﺗﻨﺪ ﻭ ﺩﻝِ ﮔﺮﻡ ﻭ ﺳﺮ ﺧﻮﺵ
ﺗﻮ ﺍﺯ ﺩﻝ ﺑﻰ ﻏﻞ ﻭ ﻏﺶ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﺁﮔﺎﻩ
ﻫﺮ ﺗﻴﺮ ﭼﺮﺍﻏﻰ ﺑﻐﻠﻢ، ﻣﻦ ﺑﻐﻞ ﻋﺸﻖ
ﺍﻭ ﺭﺍﻩ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩﻩ ﻭ ﻣﻦ ﭘﺎﻯ ﺑﻪ ﺑﻴﺮﺍﻩ
ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻗﺸﻨﮕﻰ ﺯﺩ ﻭ ﭼﺘﺮﻯ ﻧﮕﺸﻮﺩﻡ
ﻣﻦ ﺧﻴﺲِ ﻧﮕﺎﻩِ ﺩﻝِ ﺩﺭﻳﺎ ﺯﺩﻩ ﻯ ﻣﺎﻩ
ﺑﺮﮔﻮﻧﻪ ی من نم نم او ُﺴﺮُﺳﺮﻩ ﻣﻴﻜﺮﺩ
ﺑﺎﺭﺍﻥِ ﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍﺿﻰ ﻭمغرﻭﺭﻩ ﻭ ﺧﻮﺩﺧﻮﺍﻩ
ﻣﻦ ﻳﻚ ﺯﻥِ ﺧﻴﺲ ﺍﺯ ﻧﻔﺲ ﺍﺑﺮ ﻧﺸﺴﺘﻢ
ﺍﺯ ﺧﺴﺘﮕﻰ ﺍﻡ ﺑﺮ ﻟﺐ ﻳﻚ ﭘﻠﻪ ﺩﺭﮔﺎﻩ
ﻟﻢ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺁﻧﺠﺎ ﻫﻤﻪ ﺍﺵ ﻓﻜﺮ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻡ
ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﭘﺮﺩﻩ ﻳﻚ ﺷﺎﻩ
ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻜﻨﺪ ﻣﻦ ﻛﻪ ﻧﺒﺎﺷﻢ ﺗﻮ ﻧﺒﺎﺷﻰ
ﺩﺭ ﻓﻜﺮ ﻣﻦ ﻭ ﻋﺸﻖ ﻣﻦ ﻭﻟﺤﻈﻪٌ ﺩﻟﺨﻮﺍﻩ
ﺑﺮ ﺧﺎﺳﺘﻢ ﺍﺯ ﭘﻠﻪ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﻓﺘﺎﺩ
ﺩﻳﺪﻡ ﺗﻮ ﻭﺍﻭ ﺣﺮﻑ ﺯﻧﺎﻥ ﺩﺭ ﻭﺳﻂ ﺭﺍﻩ
ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﻧﺒﻴﻨﻢ ﺗﻮ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ
ﺍﻓﺴﻮﺱ ﻛﻪ ﻣﻦ ﻣﺎﻧﺪﻡ ﻭ ﺍﻳﻦ ﻛﻮﭼﻪ ﮔﻤﺮﺍﻩ
مهوش قیاسی نیک
چهل روزه كه بوي گل نيومد
صداي چهچه بلبل نيومد
چهل روزه چهل منزل اسيرم
غم چل ساله گويي كرده پيرم
چهل روزه حسينم را نديدم
غم عشقش بجون و دل خريدم
چهل روزه غم چل ساله ديدم
غم و اندوه ديدم ناله ديدم
همينجا غرق در غم شد وجودم
تن پاك ترا گم كرده بودم
ميان نيزه ها دلباختم من
ترا ديدم ولي نشناختم من
اگر امروز برداري سرت را
به زحمت مي شناسي خواهرت را
زجا برخيز اي نور دو ديده
شده مويم سپيد و قد خميده
اگر مردي در اين صحرا نمي بود
اگر نامحرمي اينجا نمي بود
برون مي كردم از تن پيرهن را
كه بيني بازوي مجروح من را
نه تنها من كه طفلان اينچنين اند
همه با درد و ماتم همنشين اند
تمام قلبها از غصه پاره
تمام گوشها بي گوشواره
محبین تسلیت
گفتم به وصل جانان آيا شود رسيدن
گفتا به جستجويش بايد به سر دويدن
گفتم چگونه با او در خلوتي نشستن
گفتا که دست الفت بايد ز خود کشيدن
گفتم چگونه چيدن گل را ز باغ حسنش
گفتا چو بلبل از باغ گل ديدن و نچيدن
گفتم چه چاره بايد در بي وفايي يار
گفتا که صبر کردن يا پيرهن دريدن
گفتم چگونه او را آگه کنم ز عشقم
گفتا که قيد صحبت از ماسوا بريدن
گفتم چگونه باشد بر دامنش بيفتم
گفتا که از ره دور قانع بشو به ديدن
علومی تبریزی
می توانی از دوست داشتنم برگردی؟
دوست داشتن که خیابان نیست، تاکسی بگیری، بنشینی پیشانیت را به شیشه بچسبانی
آه بکشی و برگردی به پیش از آن…
با دوست داشتنم کنار بیا
مثل پیرمردها
که با لرزش دستهایشان کنار می آیند…
رویا شاه حسین زاده