به نام خداوندجان و خرد
کزین برتر اندیشه بر نگذرد
خرد رهنمای و خرد دلگشاه
خرد دست گیرد به هر دو سرای
به دانش گرای و بدو شو بلند
چو خواهی که از بد نیابی گزند
ز نادان بنالد دل سنگ و کوه
اَزیرا ندارد بَر کس شکوه
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
فردوسی
درد عشقی کشیده ام که مپرس
زهر هجری چشیده ام که مپرس
گشته ام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیده ام که مپرس
بی تو در کلبه ی گدایی خویش
رنج هایی کشیده ام که مپرس
همچو حافظ غریب در ره عشق
به مقامی رسیده ام که مپرس
حافظ
با من برنو به دوش یاغیِ مشروط خواه
عشق کاری کرده که تبریز می سوزد در آه
بعد ها تاریخ می گوید که چشمانت چه کرد
با من تنها تر از ستارخان بی سپاه
موی من مانند یال است مغرورم سپید
روزگار من شبیه کتری چوپان سیاه
هر کسی بعد از تو من را دید گفت از رعد و برق
کُنده پیر بلوطی سوخت نه یک مشت کاه
کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود
یک نفر باید زلیخا را بیاندازد به چاه
آدمیزاد است و عشق و دل به هر کاری زدن
آدم است و سیب خوردن، آدم است و اشتباه
سوختم دیدم قدیمی ها چه زیبا گفته اند
«دانه ی فلفل سیاه و خان مهرویان سیاه »
ِ
ناشناس
چه می شد آه ای موسای من، من هم شبان بودم
تمام روز و شب زلف خدا را شانه می کردم
نه از ترس خدا ،از ترس این مردم به محرابم
اگر می شد همه محراب را میخانه می کردم
علیرضا قزوه
هر کجا باشی
صدای ویولُنی هست
که باد بیاورد
ابر خاطره ها را ببارد
و تو خیس
مثل حالا که زیر باران قدم میزنم
بر سنگ فرش خیابان از هر کجا
قدم بزنی
هر کجا باشی مهم نیست
مهم
صدای ویولُنی است
که باد با خود می آورد