ﺍﺯ ﻣﻦ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﮕﯿﺮ
ﻫﺮﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ
ﺑﺎﻭﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ
ﺍﺯ ﻣﻦ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﮕﯿﺮ
ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﯿﺪﻫﺎﯼ ﮐﻮﺗﺎﻩ
ﺍﺯ ﻣﻦ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﮕﯿﺮ
ﻫﺮﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ
ﺑﺎﻭﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ
ﺍﺯ ﻣﻦ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﮕﯿﺮ
ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﯿﺪﻫﺎﯼ ﮐﻮﺗﺎﻩ
کتابامو برداشتم و به طرف اتاق الناز رفتم و بدون در زدن داخل شدم…داشت توی دفترخاطراتش یه چیزی مینوشت اخم کرد وگفت
النازدیگه چیزی نگفت وبجای اخم خندید و فهمی دکل کل کردن بامن سودی نداره به طرفش رفتم زود دفترخاطراتشو بست و قفلش کرد و کنارگذاشت آدم فضولی نبودم که بخوام بپرم بخونم ولش
کتاباموروی زمین گذاشتم از روی تختش پایین اومد رو بروم نشست موهاش بهم ریخته بود دستمو روی سرش فشار دادم
خوشحال شدم که قراره موهایه بلندشو شونه کنم
مسله ها رو حل کرد و دفترو سمتم گرفت
النازبیحرف بلندشد و روی میز آرایشش نشست و شونه رو از روی میز برداشتم و به موهاش کشیدم
واسه سوالم یکم تردید داشتم تردیدم رو کنارگذاشتم وسوالمو به زبون اوردم
النازصورتش غمگین شد
لبخند پهنی زدم گرچه سخت بود بااون بغضم موهاشو گیس کردم
بازم تردید گرفتم واس سوالم
الناز بازم صورتش غمگین شد نه نه الناز…ناامیدم نکن باحرفات
بین حرفش دویدم…
الناز ازصدای گرفتم فهمید که بغض کردم و ناراحتم بلندشد و چون همقدشم چشایه عسلیش اشک توچشش حلقه زده بود و شونرو ازدستم گرفت صورتش توهم رفت وغمگین شد
نمیدونم چطور ولی هقی که زدم بغضم رو شکست ودلم فشرده شد ازضعف خودم
النازمنو از شونه هام گرفت وباقوت منوتوی آغوشش فشرد هق هق هام توی آغوش گرمش خفه میشدن بوسه ها شوروی موهایه پسرونم حس میکردم حرفی نزد فهمیدم که اشتباهشو فهمیده هردوتامون خفه کردیم
اون صدای عذاب وجدانشو و من صدای هقم رو…ناراحت نشدم ازحرفش خواهرم بود هرچی بود نفسم بود ولی چرا که دروغ حرفش نفسم رو بنداورد گاهی حتی عزیزترین آدما زندگیت خیلی راحت میکشننت باحرفاشون عمرا اگه بفهمن که طرف چطور میشکنه باحرفای که میزنن
گــــــاهی
احســـــــاس میکنم روی دست خدا مانده ام
خستـــــــه اش کرده ام
خودش هم نمی داند
بامن چه کند