فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    Author Archives: moein

    بدون تو هرگز قسمت12


    تالتل

    بسم رب النور

    زندگینامه بدون تو هرگز

    * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *

    برای آخرین بار

    این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود … زنگ زد، احوالم رو پرسید … گفت؛ فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده

    وقتی بهش گفتم سه قلو پسره … فقط سلامتی شون رو پرسید

    الحمدلله که سالمن

    فقط همین … بی ذوق … همه کلی واسشون ذوق کردن

    همین که سالمن کافیه … سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد … مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاست … دختر و پسرش مهم نیست

    همین جملات رو هم به زحمت می شنیدم … ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود … الکی حرف می زدم که ازش حرف بکشم

    خیلی دلم براش تنگ شده بود …حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم

    زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم … تازه به حکمت خدا پی بردم … شاید کمک کار زیاد داشتم … اما واقعا دختر عصای دست مادره

    این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود

    سه قلو پسر … بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک

    هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن

    توی این فاصله، علی … یکی دو بار برگشت … خیلی کمک کار من بود … اما واضح، دیگه پابند زمین نبود … هر بار که بچه ها رو بغل می کرد … بند دلم پاره می شد

    ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم … انگار آخرین باره دارم می بینمش … نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن

    برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه … هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن

    موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد … دوباره برمی گشتن بغلش می کردن

    همه … حتی پدرم فهمیده بود … این آخرین دیدارهاست … تا اینکه … واقعا برای آخرین بار … رفت

    اشباح سیاه

    حالم خراب بود … می رفتم توی آشپزخونه … بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم … قاطی کرده بودم … پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت

    برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در … بهانه اش دیدن بچه ها بود … اما چشمش توی خونه می چرخید … تا نزدیک شام هم خونه ما موند … آخر صداش در اومد

    این شوهر بی مبالات تو … هیچ وقت خونه نیست

    به زحمت بغضم رو کنترل کردم

    برگشته جبهه

    حالتش عوض شد … سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره… دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه

    چهره اش خیلی توی هم بود … یه لحظه توی طاق در ایستاد

    اگر تلفنی باهاش حرف زدی … بگو بابام گفت … حلالم کن بچه سید … خیلی بهت بد کردم

    دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم … شدم اسپند روی آتیش … شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد

    اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد … خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی … هر کدوم یه تیکه از بدنش رو می کند و می برد

    از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت … سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون … بابام هنوز خونه بود … مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد

    بچه ها رو گذاشتم اونجا … حالم طبیعی نبود … چرخیدم سمت پدرم

    باید برم … امانتی های سید … همه شون بچه سید

    و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در … مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید

    چه کار می کنی هانیه؟ … چت شده؟

    نفس برای حرف زدن نداشتم … برای اولین بار توی کل عمرم… پدرم پشتم ایستاد … اومد جلو و من رو از توی دست مادرم کشید بیرون

    برو

    و من رفتم

    بیت المال

    احدی حریف من نبود … گفتم یا مرگ یا علی … به هر قیمتی باید برم جلو … دیگه عقلم کار نمی کرد

    با مجوز بیمارستان صحرایی خودم رو رسوندم اونجا … اما اجازه ندادن جلوتر برم

    دو هفته از رسیدنم می گذشت … هنوز موفق نشده بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن

    آتیش روی خط سنگین شده بود … جاده هم زیر آتیش … به حدی فشار سنگین بود که هیچ نیرویی برای پشتیبانی نمی تونست به خط برسه

    توپخونه خودی هم حریف نمی شد

    حدس زده بودن کار یه دیدبانه و داره گرا میده … چند نفر رو فرستادن شکارش اما هیچ کدوم برنگشتن

    علی و بقیه زیر آتیش سنگین دشمن … بدون پشتیبانی گیر کرده بودن… ارتباط بی سیم هم قطع شده بود

    دو روز تحمل کردم … دیگه نمی تونستم … اگر زنده پرتم می کردن وسط آتیش، تحملش برام راحت تر بود … ذکرم شده بود … علی علی

    خواب و خوراک نداشتم … طاقتم طاق شد … رفتم کلید آمبولانس رو برداشتم

    یکی از بچه های سپاه فهمید … دوید دنبالم

    خواهر … خواهر

    جواب ندادم

    پرستار … با توئم پرستار

    دوید جلوی آمبولانس و کوبید روی شیشه … با عصبانیت داد زد

    کجا همین طوری سرت رو انداختی پایین؟ … فکر کردی اون جلو دارن حلوا پخش می کنن؟

    رسما قاطی کردم

    آره … دارن حلوا پخش می کنن … حلوای شهدا رو … به اون که نرسیدم … می خوام برم حلوا خورون مجروح ها

    فکر کردی کسی اونجا زنده مونده؟ … توی جاده جز لاشه سوخته ماشین ها و … جنازه سوخته بچه ها هیچی نیست… بغض گلوش رو گرفت

    به جاده نرسیده می زننت … این ماشین هم بیت الماله … زیر این آتیش نمیشه رفت … ملائک هم برن اون طرف، توی این آتیش سالم نمیرسن

    بیت المال … اون بچه های تکه تکه شده ان … من هم ملک نیستم … من کسیم که ملائک جلوش زانو زدن

    و پام رو گذاشتم روی گاز … دیگه هیچی برام مهم نبود … حتی جون خودم

    و جعلنا

    و جعلنا خوندم … پام تا ته روی پدال گاز بود … ویراژ میدادم و می رفتم

    حق با اون بود … جاده پر بود از لاشه ماشین های سوخته… بدن های سوخته و تکه تکه شده … آتیش دشمن وحشتناک بود

    چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود

    تازه منظورش رو می فهمیدم … وقتی گفت … دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن … واضح گرا می دادن… آتیش خیلی دقیق بود

    باورم نمی شد … توی اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو

    تا چشم کار می کرد … شهید بود و شهید … بعضی ها روی همدیگه افتاده بودن … با چشم های پر اشک فقط نگاه می کردم … دیگه هیچی نمی فهمیدم … صدای سوت خمپاره ها رو نمی شنیدم … دیگه کسی زنده نمونده که هنوز می زدن

    چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم … بین جنازه شهدا دنبال علی خودم می گشتم

    غرق در خون … تکه تکه و پاره پاره … بعضی ها بی دست… بی پا … بی سر … بعضی ها با بدن های سوراخ و پهلوهای دریده

    هر تیکه از بدن یکی شون یه طرف افتاده بود … تعبیر خوابم رو به چشم می دیدم

    بالاخره پیداش کردم … به سینه افتاده بود روی خاک … چرخوندمش … هنوز زنده بود

    به زحمت و بی رمق، پلک هاش حرکت می کرد … سینه اش سوراخ سوراخ و غرق خون … از بینی و دهنش، خون می جوشید

    با هر نفسش حباب خون می ترکید و سینه اش می پرید

    چشمش که بهم افتاد … لبخند ملیحی صورتش رو پر کرد … با اون شرایط … هنوز می خندید

    زمان برای من متوقف شده بود

    سرش رو چرخوند … چشم هاش پر از اشک شد … محو تصویری که من نمی دیدم

    لبخند عمیق و آرامی، پهنای صورتش رو پر کرد … آرامشی که هرگز، توی اون چهره آرام ندیده بودم

    پرش های سینه اش آرام تر می شد … آرام آرام … آرام تر از کودکی که در آغوش پر مهر مادرش … خوابیده بود

    پ.ن: برای شادی ارواح مطهر شهدا … علی الخصوص شهدای گمنام … و شادی ارواح مادرها و پدرهای دریا دلی که در انتظار بازگشت پاره های وجودشان … سوختند و چشم از دنیا بستند … صلوات

    ان شاء الله به حرمت صلوات … ادامه دهنده راه شهدا باشیم … نه سربار اسلام

    -.*-.*-.*-.*-.*-.*-.*

    ادامه دارد

     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    بدون تو هرگز قسمت11


    غه78987

    بسم رب النور

    زندگینامه بدون تو هرگز هر روز ساعت ده صبح

    ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

    جبهه پر از علی بود

    با عجله رفتم سمتش … خیلی بی حال شده بود … یه نفر، عمامه علی رو بسته بود دور شکمش … تا دست به عمامه اش زدم، دستم پر خون شد

    عمامه سیاهش اصلا نشون نمی داد … اما فقط خون بود

    چشم های بی رمقش رو باز کرد … تا نگاهش بهم افتاد … دستم رو پس زد … زبانش به سختی کار می کرد

    برو بگو یکی دیگه بیاد

    بی توجه به حرفش … دوباره دستم رو جلو بردم که بازش کنم … دوباره پسش زد … قدرت حرف زدن نداشت … سرش داد زدم

    میزاری کارم رو بکنم یا نه؟

    مجروحی که کمی با فاصله از علی روی زمین خوابیده بود … سرش رو بلند کرد و گفت

    خواهر … مراعات برادر ما رو بکن … روحانیه … شاید با شما معذبه

    با عصبانیت بهش چشم غره رفتم …

    برادرتون غلط کرده … من زنشم … دردش اینجاست که نمی خواد من زخمش رو ببینم

    محکم دست علی رو پس زدم و عمامه اش رو با قیچی پاره کردم … تازه فهمیدم چرا نمی خواست زخمش رو ببینم

    علی رو بردن اتاق عمل … و من هزار نماز شب نذر موندنش کردم … مجروح هایی با وضع بهتر از اون، شهید شدن

    اما علی با اولین هلی کوپتر انتقال مجروح، برگشت عقب

    دلم با اون بود اما توی بیمارستان موندم … از نظر من، همه اونها برای یه پدر و مادر … یا همسر و فرزندشون بودن … یه علی بودن … جبهه پر از علی بود

    طلسم عشق

    بیست و شش روز بعد از مجروحیت علی، بالاخره تونستم برگردم … دل توی دلم نبود … توی این مدت، تلفنی احوالش رو می پرسیدم … اما تماس ها به سختی برقرار می شد … کیفیت صدای بد … و کوتاه

    برگشتم … از بیمارستان مستقیم به بیمارستان … علی حالش خیلی بهتر شده بود … اما خشم نگاه زینب رو نمی شد کنترل کرد … به شدت از نبود من کنار پدرش ناراحت بود

    – فقط وقتی می خوای بابا رو سوراخ سوراخ کنی و روش تمرین کنی، میای … اما وقتی باید ازش مراقبت کنی نیستی

    خودش شده بود پرستار علی … نمی گذاشت حتی به علی نزدیک بشم

    چند روز طول کشید تا باهام حرف بزنه … تازه اونم از این مدل جملات … همونم با وساطت علی بود

    خیلی لجم گرفت … آخر به روی علی آوردم

    – تو چطور این بچه رو طلسم کردی؟ … من نگهش داشتم… تنهایی بزرگش کردم … ناله های بابا، باباش رو تحمل کردم

    باز به خاطر تو هم داره باهام دعوا می کنه …

    و علی باز هم خندید … اعتراض احمقانه ای بود … وقتی خودم هم، طلسم همین اخلاق با محبت و آرامش علی شده بودم

    مهمانی بزرگ

    بعد از مدت ها پدر و مادرم قرار بود بیان خونه مون … علی هم تازه راه افتاده بود و دیگه می تونست بدون کمک دیگران راه بره

    اما نمی تونست بیکار توی خونه بشینه … منم برای اینکه مجبورش کنم استراحت کنه … نه می گذاشتم دست به چیزی بزنه و نه جایی بره

    بالاخره با هزار بهانه زد بیرون و رفت سپاه دیدن دوستاش

    قول داد تا پدر و مادرم نیومدن برگرده … همه چیز تا این بخشش خوب بود … اما هم پدر و مادرم زودتر اومدن

    هم ناغافلی سر و کله چند تا از رفقای جبهه اش پیدا شد

    پدرم که دل چندان خوشی از علی و اون بچه ها نداشت … زینب و مریم هم که دو تا دختر بچه شیطون و بازیگوش

    دیگه نمی دونستم باید حواسم به کی و کجا باشه … مراقب پدرم و دوست های علی باشم … یا مراقب بچه ها که مشکلی پیش نیاد

    یه لحظه، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم … و زینب و مریم رو دعوا کردم …. و یکی محکم زدم پشت دست مریم

    نازدونه های علی، بار اولشون بود دعوا می شدن … قهر کردن و رفتن توی اتاق … و دیگه نیومدن بیرون

    توی همین حال و هوا … و عذاب وجدان بودم … هنوز نیم ساعت نگذشته بود که علی اومد … قولش قول بود …

    راس ساعت زنگ خونه رو زد … بچه ها با هم دویدن دم در … و هنوز سلام نکرده

    بابا … بابا … مامان، مریم رو زد

    تنبیه عمومی

    علی به ندرت حرفی رو با حالت جدی می زد … اما یه بار خیلی جدی ازم خواسته بود، دست روی بچه ها بلند نکنم… به شدت با دعوا کردن و زدن بچه مخالف بود خودش هم همیشه کارش رو با صبر و زیرکی پیش می برد

    تنها اشکال این بود که بچه ها هم این رو فهمیده بودن … اون هم جلوی مهمون ها … و از همه بدتر، پدرم

    علی با شنیدن حرف بچه ها، زیر چشمی نگاهی بهم انداخت … نیم خیز جلوی بچه ها نشست و با حالت جدی و کودکانه ای گفت …

    جدی؟ … واقعا مامان، مریم رو زد؟

    بچه ها با ذوق، بالا و پایین می پریدن … و با هیجان، داستان مظلومیت خودشون رو تعریف می کردن …و علی بدون توجه به مهمون ها … و حتی اینکه کوچک ترین نگاهی به اونها بکنه … غرق داستان جنایی بچه ها شده بود

    داستان شون که تموم شد … با همون حالت ذوق و هیجان خود بچه ها گفت

    – خوب بگید ببینم … مامان دقیقا با کدوم دستش مریم رو زد

    و اونها هم مثل اینکه فتح الفتوح کرده باشن … و با ذوق تمام گفتن … با دست چپ

    علی بی درنگ از حالت نیم خیز، بلند شد و اومد طرف من … خم شد جلوی همه دست چپم رو بوسید … و لبخند ملیحی زد

    خسته نباشی خانم … من از طرف بچه ها از شما معذرت می خوام

    و بدون مکث، با همون خنده برای سلام و خوشامدگویی رفت سمت مهمون ها … هم من، هم مهمون ها خشک مون زده بود … بچه ها دویدن توی اتاق و تا آخر مهمونی بیرون نیومدن … منم دلم می خواست آب بشم برم توی زمین … از همه دیدنی تر، قیافه پدرم بود … چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد

    اون روز علی … با اون کارش همه رو با هم تنبیه کرد … این، اولین و آخرین بار وروجک ها شد … و اولین و آخرین بار من

    .نغمه اسماعیل

    این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم … دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم

    هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟

    اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت … عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود

    توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون

    پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد … دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم

    علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود

    بعد از کلی این پا و اون پا کردن … بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد … مثل لبو سرخ شده بود

    – هانیه … چند شب پیش توی مهمونی تون … مادر علی آقا گفت … این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه

    جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم … به زحمت خودم رو کنترل کردم

    به کسی هم گفتی؟

    یهو از جا پرید

    نه به خدا … پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم

    دوباره نشست … نفس عمیق و سنگینی کشید

    – تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم

    دو اتفاق مبارک

    با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم

    – اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید … هر کاری بتونم می کنم

    گل از گلش شکفت … لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد

    توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود … موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن

    البته انصافا بین ما چند تا خواهر … از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود … حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود

    خیلی صبور و با ملاحظه بود … حقیقتا تک بود … خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت

    اسماعیل، نغمه رو دیده بود … مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید … تنها حرف اسماعیل، جبهه بود

    از زمین گیر شدنش می ترسید

    این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت … اسماعیل که برگشت

    تاریخ عقد رو مشخص کردن

    و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن … سه قلو پسر … احمد، سجاد، مرتضی

    و این بار هم علی نبود

    -.*-.*-.*-.*-.*-.*-.*

    ادامه دارد;”>ادامه دارد

     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    بی تو هرگز قسمت 10


    ذذتا

    بسم رب الشهدا

    زندگینامه بی تو هرگز

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    بدون تو هرگز

    با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد … برمی گشت خونه اما چه برگشتنی

    گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد … می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود

    نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون …هر چند زمان اندکی توی خونه بود

    ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد …عاشقش شده بودن … مخصوصا زینب … هر چند خاطره ای ازش نداشت

    اما حسش نسبت به علی … قوی تر از محبتش نسبت به من بود …توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود

    آتش درگیری و جنگ شروع شد … کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود … ثروتش به تاراج رفته بود … ارتشش از هم پاشیده شده بود

    حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید

    و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه … و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم …سریع رفتم دنبال کارهای درسیم

    تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد

    بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم … اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد

    رگ یاب

    اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه … رفتم جلوی در استقبالش … بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم

    دنبالم اومد توی آشپزخونه …- چرا اینقدر گرفته ای؟
    حسابی جا خوردم … من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! … با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش… خنده اش گرفت

    این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟
    علی … جون من رو قسم بخور … تو ذهن آدم ها رو می خونی؟ …صدای خنده اش بلندتر شد … نیشگونش گرفتم
    ساکت باش بچه ها خوابن …صداش رو آورد پایین تر … هنوز می خندید
    قسم خوردن که خوب نیست … ولی بخوای قسمم می خورم … نیازی به ذهن خونی نیست … روی پیشونیت نوشته …رفت توی حال و همون جا ولو شد
    – دیگه جون ندارم روی پا بایستم …با چایی رفتم کنارش نشستم
    راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم … آخر سر، گریه همه در اومد … دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم

    تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن
    اینکه ناراحتی نداره … بیا روی رگ های من تمرین کن
    جدی؟لای چشمش رو باز کرد
    رگ مفته … جایی هم که برای در رفتن ندارم
    و دوباره خندید … منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش
    پیشنهاد خودت بود ها … وسط کار جا زدی، نزدی
    و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم

    حمله زینبی

    بیچاره نمی دونست … بنده چند عدد سوزن و آمپول در سایزهای مختلف توی خونه داشتم

    با دیدن من و وسایلم، خنده مظلومانه ای کرد و بلند شد، نشست … از حالتش خنده ام گرفت
    – بزار اول بهت شام بدم … وسط کار غش نکنی مجبور بشم بهت سرم هم بزنم …کارم رو شروع کردم

    یا رگ پیدا نمی کردم … یا تا سوزن رو می کردم توی دستش، رگ گم می شد
    هی سوزن رو می کردم و در می آوردم … می انداختم دور و بعدی رو برمی داشتم

    نزدیک ساعت 3 صبح بود که بالاخره تونستم رگش رو پیدا کنم … ناخودآگاه و بی هوا، از خوشحالی داد زدم
    آخ جون … بالاخره خونت در اومد …یهو دیدم زینب توی در اتاق ایستاده … زل زده بود به ما

    با چشم های متعجب و وحشت زده بهمون نگاه می کرد … خندیدم و گفتم
    مامان برو بخواب … چیزی نیست …انگار با جمله من تازه به خودش اومده بود
    چیزی نیست؟ … بابام رو تیکه تیکه کردی … اون وقت میگی چیزی نیست؟ … تو جلادی یا مامان مایی؟

    و حمله کرد سمت من …علی پرید و بین زمین و آسمون گرفتش … محکم بغلش کرد
    چیزی نشده زینب گلم … بابایی مرده … مردها راحت دردشون نمیاد

    سعی می کرد آرومش کنه اما فایده ای نداشت … محکم علی رو بغل کرده و برای باباش گریه می کرد

    حتی نگذاشت بهش دست بزنم …اون لحظه تازه به خودم اومدم … اونقدر محو کار شده بودم که اصلا نفهمیدم

    هر دو دست علی … سوراخ سوراخ … کبود و قلوه کن شده بود

    مجنون علی

    تا روز خداحافظی، هنوز زینب باهام سرسنگین بود

    تلاش های بی وقفه من و علی هم فایده ای نداشت …علی رفت و منم چند روز بعد دنبالش

    تا جایی که می شد سعی کردم بهش نزدیک باشم … لیلی و مجنون شده بودیم … اون لیلای من … منم مجنون اون

    روزهای سخت توی بیمارستان صحرایی یکی پس از دیگری می گذشت … مجروح پشت مجروح … کم خوابی و پر کاری

    تازه حس اون روزهای علی رو می فهمیدم که نشسته خوابش می برد

    من گاهی به خاطر بچه ها برمی گشتم اما برای علی برگشتی نبود … اون می موند و من باز دنبالش … بو می کشیدم کجاست
    تنها خوشحالیم این بود که بین مجروح ها، علی رو نمی دیدم … هر شب با خودم می گفتم

    خدا رو شکر … امروز هم علی من سالمه … همه اش نگران بودم با اون تن رنجور و داغون از شکنجه، مجروح هم بشه

    بیش از یه سال از شروع جنگ می گذشت … داشتم توی بیمارستان، پانسمان زخم یه مجروح رو عوض می کردم که یهو بند دلم پاره شد

    حس کردم یکی داره جانم رو از بدنم بیرون می کشه …زمان زیادی نگذشته بود که شروع کردن به مجروح آوردن

    این وضع تا نزدیک غروب ادامه داشت … و من با همون شرایط به مجروح ها می رسیدم

    تعداد ما کم بود و تعداد اونها هر لحظه بیشتر می شد …تو اون اوضاع

    یهو چشمم به علی افتاد … یه گوشه روی زمین … تمام پیراهن و شلوارش غرق خون بود

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    ادامه دارد

    هرروز ساعت ده صبح

     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    بی تو هرگز قسمت9


    غعغع

    بسم رب العشق

    زندگینامه بی تو هرگز

    * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *

    مقابل من نشسته بود

    سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب … دومین دخترمون هم به دنیا اومد

    این بار هم علی نبود … اما برعکس دفعه قبل… اصلا علی نیومد … این بار هم گریه می کردم

    اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود … به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشت خبری نداشت

    تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم … کارم اشک بود و اشک … مادر علی ازمون مراقبت می کرد

    من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد … زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید

    از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت … زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده … توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد

    تهران، پرستاری قبول شده بودم …یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود … هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه

    همه چیز رو بهم می ریختن … خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست

    زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد …چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن

    روزهای سیاه و سخت ما می گذشت

    پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود

    درس می خوندم و خیاطی می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم … اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید

    ترم سوم دانشگاه … سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو … دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن

    اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت …چطور و از کجا؟

    اما من هم لو رفته بودم … چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم … روزگارم با طعم شکنجه شروع شد

    کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد …چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن …

    به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود …اما حقیقت این بود … همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه

    و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه … توی اون روز شوم شکل گرفت …دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن … چشم که باز کردم

    علی جلوی من بود … بعد از دو سال … که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن … زخمی و داغون … جلوی من نشسته بود

    یا زهرا

    اول اصلا نشناختمش … چشمش که بهم افتاد رنگش پرید… لب هاش می لرزید … چشم هاش پر از اشک شده بود

    اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم … از خوشحالی زنده بودن علی … فقط گریه می کردم

    اما این خوشحالی چندان طول نکشید …اون لحظات و ثانیه های شیرین … جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد

    قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم … شکنجه گرها اومدن تو … من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن

    علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود … سرسخت و محکم استقامت کرده بود … و این ترفند جدیدشون بود

    اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن … و اون ضجه می زد و فریاد می کشید

    صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد …با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم … می ترسیدم … می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک

    دل علی بلرزه و حرف بزنه … با چشم هام به علی التماس می کردم … و ته دلم خدا خدا می گفتم … نه برای خودم … نه برای درد … نه برای نجات مون

    به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه … التماس می کردم مبادا به حرف بیاد

    التماس می کردم که …بوی گوشت سوخته بدن من … کل اتاق رو پر کرده بود

    علی زنده است

    ثانیه ها به اندازه یک روز … و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید
    ما همدیگه رو می دیدیم … اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد … از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد

    از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود … هر چند، بیشتر از زجر شکنجه … درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد

    فقط به خدا التماس می کردم …- خدایا … حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست… به علی کمک کن طاقت بیاره … علی رو نجات بده

    بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم … شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه

    منم جزء شون بودم …از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان … قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم

    تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها … و چرک و خون می داد

    بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم … پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش … تا چشمم بهشون افتاد… اینها اولین جملات من بود

    علی زنده است … من، علی رو دیدم … علی زنده بود …بچه هام رو بغل کردم … فقط گریه می کردم … همه مون گریه می کردیم

    آمدی جانم به قربانت

    شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود … اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه

    منم از فرصت استفاده کردم… با قدرت و تمام توان درس می خوندم …ترم آخرم و تموم شدن درسم

    با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد
    التهاب مبارزه اون روزها … شیرینی فرار شاه … با آزادی علی همراه شده بود …صدای زنگ در بلند شد … در رو که باز کردم … علی بود
    علی 26 ساله من … مثل یه مرد چهل ساله شده بود … چهره شکسته … بدن پوست به استخوان چسبیده

    با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید … و پایی که می لنگید

    زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن … و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود

    حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود … و مریم به شدت با علی غریبی می کرد

    می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود …من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم

    نمی فهمیدم باید چه کار کنم … به زحمت خودم رو کنترل می کردم …دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو
    بچه ها بیاید … یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم … ببینید … بابا اومده … بابایی برگشته خونه

    علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره … خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم … مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید … چرخیدم سمت مریم
    مریم مامان … بابایی اومده …علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم … چشم ها و لب هاش می لرزید

    دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم … چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم … صورتم رو چرخوندم و بلند شدم
    میرم برات شربت بیارم علی جان …چند قدم دور نشده بودم … که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد

    توی بغل علی … بغض علی هم شکست … محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد
    من پای در آشپزخونه … زینب توی بغل علی … و مریم غریبی کنان … شادترین لحظات اون سال هام … به سخت ترین شکل می گذشت

    بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد

    پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن

    مادرش با اشتیاق و شتاب … علی گویان … دوید داخل … تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت

    علی من، پیر شده بود

    روزهای التهاب

    روزهای التهاب بود … ارتش از هم پاشیده بود … قرار بود امام برگرده … هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود
    خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن … اون یه افسر شاه دوست بود

    و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت … حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم

    علی با اون حالش … بیشتر اوقات توی خیابون بود … تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده

    توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد… پیش یه چریک لبنانی … توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود

    اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد … هر چند وقت یه بار

    خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد … اون



    ツ نمایش کامل ツ

     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    بی تو هرگز قسمت8


    love_(2)

    بسم رب النور

    زندگینامه بی تو هرگز

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    ساعت نه و ده شب … وسط ساعت حکومت نظامی … یهو سر و کله پدرم پیدا شد

    صورت سرخ با چشم های پف کرده … از نگاهش خون می بارید … اومد تو

    تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی

    بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش …
    تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟

    به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ …از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید … زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد

    بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود

    علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم … نازدونه علی بدجور ترسیده بود …علی عین همیشه آروم بود

    با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد … هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟

    قلبم توی دهنم می زد … زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم … از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه

    آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام … تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید

    علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم … دختر شما متاهله یا مجرد؟ … و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید
    این سوال مسخره چیه؟ … به جای این مزخرفات جواب من رو بده
    می دونید قانونا و شرعا … اجازه زن فقط دست شوهرشه؟

    همین که این جمله از دهنش در اومد … رنگ سرخ پدرم سیاه شد …- و من با همین اجازه شرعی و قانونی

    مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه

    کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه …از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید

    چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد … لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟

    علی سکوت عمیقی کرد
    هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم … باید با هم در موردش صحبت کنیم

    اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم …دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید

    و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد
    اون وقت … تو می خوای اون دنیا … جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟

    تا اون لحظه، صورت علی آروم بود … حالت صورتش بدجور جدی شد
    ایمان از سر فکر و انتخابه … مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟

    من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام … چادر سرش کرده… ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست

    آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط … ایمانش رو مثل ذغال گداخته … کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه

    ایمانی که با چوب بیاد با باد میره …این رو گفت و از جاش بلند شد

    شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما … قدم تون روی چشم ماست … عین پدر خودم براتون احترام قائلم … اما با کمال احترام

    من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه

    پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد … در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در
    می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو … تو آخوند درباری …در رو محکم بهم کوبید و رفت

    پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر می کردند و اکثرا نیز بدون حجاب بودند بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند … علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید

    مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم … نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام

    نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت … تنها حسم شرمندگی بود … از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم

    چند لحظه بعد … علی اومد توی اتاق … با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد … سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم
    – تب که نداری … ترسیدی این همه عرق کردی … یا حالت بد شده؟ …بغضم ترکید … نمی تونستم حرف بزنم … خیلی نگران شده بود
    هانیه جان … می خوای برات آب قند بیارم؟
    در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد … سرم رو به علامت نه، تکان دادم …- علی
    – جان علی؟
    می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟
    لبخند ملیحی زد … چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار
    پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟
    – یه استادی داشتیم … می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن

    من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم … خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده …سکوت عمیقی کرد

    همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست … تو دل پاکی داشتی و داری … مهم الانه … کی هستی … چی هستی

    و روی این انتخاب چقدر محکمی… و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست

    خیلی حزب بادن … با هر بادی به هر جهت مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی راست می گفت من حزب باد و بادی به هر جهت نبودم

    اکثر دخترها بی حجاب بودن … منم یکی عین اونها… اما یه چیزی رو می دونستم … از اون روز … علی بود و چادر و شاهرگم

    من برگشتم دبیرستان … زمانی که من نبودم … علی از زینب نگهداری می کرد

    حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه … هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود …سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم

    من سعی می کردم خودم رو زود برسونم … ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود … دست پختش عالی بود

    حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد …واقعا سخت می گذشت

    علی الخصوص به علی … اما به روم نمی آورد … طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید

    سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت … صد در صد بابایی شده بود

    گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد …زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت

    تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم … حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه … هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد

    مرموز و یواشکی کار شده بود… منم زیر نظر گرفتمش

    یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش … همه رو زیر و رو کردم… حق با من بود … داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد

    شب که برگشت … عین همیشه رفتم دم در استقبالش … اما با اخم … یه کم با تعجب بهم نگاه کرد
    زینب دوید سمتش و پرید بغلش … همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید

    زیر چشمی بهم نگاه کرد …- خانم گل ما … چرا اخم هاش تو همه؟ …چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش
    – نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ …حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین

    علی حسابی جا خورد و خنده اش کور شد … زینب رو گذاشت زمین
    اتفاقی افتاده؟
    رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم … از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون …- اینها چیه علی؟
    رنگش پرید …
    تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟
    من میگم اینها چیه؟ … تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟ …با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت
    هانیه جان … شما خودت رو قاطی این کارها نکن …با عصبانیت گفتم … یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟

    می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه

    بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم …نازدونه علی به شدت ترسیده بود

    اصلا حواسم بهش نبود… اومد جلو و عبای علی رو گرفت … بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی

    با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت … بغض گلوی خودم رو هم گرفت…خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش

    چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد … اشکم منتظر



    ツ نمایش کامل ツ

     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    بی تو هرگز قسمت7


    هعهعه

    بسم رب النور

    زندگینامه بی تو هرگز

    *********◄►*********

    مادرم بعد کلی دل دل کردن ، حرف پدرم رو گفت

    بیشتر نگران علی و خانواده اش بود … و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم

    هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده … تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه

    چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت … نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم
    خنده روی لبش خشک شد … با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد … چقدر گذشت؟ نمی دونم … مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین
    شرمنده ام علی آقا … دختره …نگاهش خیلی جدی شد

    هرگز اون طوری ندیده بودمش … با همون حالت، رو کرد به مادرم … حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید
    مادرم با ترس … در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون

    اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش … دیگه اشک نبود… با صدای بلند زدم زیر گریه

    بدجور دلم سوخته بود …- خانم گلم … آخه چرا ناشکری می کنی؟ … دختر رحمت خداست برکت زندگیه

    خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده … عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود

    و من بلند و بلند تر گریه می کردم … با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد

    و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق … با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه

    بغلش کرد … در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد

    چند لحظه بهش خیره شد … حتی پلک نمی زد … در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود

    دانه های اشک از چشمش سرازیر شد

    بچه اوله و این همه زحمت کشیدی … حق خودته که اسمش رو بزاری

    اما من می خوام پیش دستی کنم … مکث کوتاهی کرد

    زینب یعنی زینت پدر … پیشونیش رو بوسید … خوش آمدی زینب خانم …و من هنوز گریه می کردم … اما نه از غصه، ترس و نگرانی

    بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود

    علی همه رو بیرون کرد … حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه … حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت

    خودش توی خونه ایستاد … تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد

    مثل پرستار … و گاهی کارگر دم دستم بود … تا تکان می خوردم از خواب می پرید … اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم

    اونقدر روش فشار بود که نشسته … پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد … بعد از اینکه حالم خوب شد

    با اون حجم درس و کار … بازم دست بردار نبود …اون روز … همون جا توی در ایستادم …فقط نگاهش می کردم

    با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست … دیگه دلم طاقت نیاورد

    همین طور که سر تشت نشسته بود… با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش … چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد
    چی شده؟ … چرا گریه می کنی؟ …تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم … خودش رو کشید کنار
    چی کار می کنی هانیه؟ … دست هام نجسه …نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم … مثل سیل از چشمم پایین می اومد
    تو عین طهارتی علی … عین طهارت

    هر چی بهت بخوره پاک میشه … آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه

    من گریه می کردم … علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت… اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد

    زینب، شش هفت ماهه بود … علی رفته بود بیرون … داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه

    نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش … چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم … عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته

    توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم … حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم

    چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش …حالش که بهتر شد با خنده گفت

    عجب غرقی شده بودی… نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم …منم که دل شکسته

    همه داستان رو براش تعریف کردم… چهره اش رفت توی هم … همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد

    یه نیم نگاهی بهم انداخت
    چرا زودتر نگفتی؟ … من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی

    یهو حالتش جدی شد … سکوت عمیقی کرد … می خوای بازم درس بخونی؟ …از خوشحالی گریه ام گرفته بود … باورم نمی شد

    یه لحظه به خودم اومدم …- اما من بچه دارم … زینب رو چی کارش کنم؟
    نگران زینب نباش … بخوای کمکت می کنم …ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد

    چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم … گریه ام گرفته بود

    برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه … علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود

    خودش پیگر کارهای من شد … بعد از 3 سال
    پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود … کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد … و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد

    اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند … هانیه داره برمی گرده مدرسهد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند … هانیه داره برمی گرده مدرسه

     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    بدون تو هرگز قسمت6


    غعغ

    بسم رب النور

    زندگی نامه بدون تو هرگز

    کاملا واقعی این قسمت خریدعروسی

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا … می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون

    امکان داره تشریف بیارید؟

    شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید

    من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام … هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است

    فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه

    اگر کمک هم خواستید بگید … هر کاری که مردونه بود، به روی چشم

    فقط لطفا طلبگی باشه … اشرافیش نکنید …مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد

    اشاره کردم چی میگه ؟ … از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت

    میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای …دوباره خودش رو کنترل کرد

    این بار با شجاعت بیشتری گفت … علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم

    البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن

    تا عروسی هم وقت کمه و …بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد

    هنگ کرده بود … چند بار تکانش دادم … مامان چی شد؟ … چی گفت؟ …بالاخره به خودش اومد

    گفت خودتون برید … دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن … و …برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد

    تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم … فقط خربدهای بزرگ همراه مون بود … برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد

    حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت

    شما باید راحت باشی … باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه

    یه مراسم ساده … یه جهیزیه ساده … یه شام ساده … حدود 60 نفر مهمون

    پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت

    برای عروسی نموند … ولی من برای اولین بار خوشحال بودم

    علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود

    اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم

    من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم … برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم

    بالاخره یکی از معیارهای سنج دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود

    هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم … از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت

    غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت … بوی غذا کل خونه رو برداشته بود … از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید

     به به، دستت درد نکنه … عجب بویی راه انداختی

    با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم … انگار فتح الفتوح کرده بودم … رفتم سر خورشت … درش رو برداشتم

    آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود … قاشق رو کردم توش بچشم که

    نفسم بند اومد … نه به اون ژست گرفتن هام … نه به این مزه … اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود

    گریه ام گرفت … خاک بر سرت هانیه … مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر … و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد

    خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ … پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت

     کمک می خوای هانیه خانم؟
    با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم

    قاشق توی یه دست … در قابلمه توی دست دیگه … همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود

    با بغض گفتم … نه علی آقا … برو بشین الان سفره رو می اندازم

    یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد … منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون
    – کاری داری علی جان؟ … چیزی می خوای برات بیارم؟ … با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن … شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت
    – حالت خوبه؟
    – آره، چطور مگه؟
    شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه
    به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم … نه اصلا … من و گریه؟

    تازه متوجه حالت من شد … هنوز فاشق و در قابلمه توی دستم بود … اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد … چیزی شده؟

    به زحمت بغضم رو قورت دادم … قاشق رو از دستم گرفت

    خورشت رو که چشید

    رنگ صورتم پرید … مردی هانیه … کارت تمومه

    چند لحظه مکث کرد … زل زد توی چشم هام … واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟
    دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه … آره … افتضاح شده
    با صدای بلند زد زیر خنده … با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم

    رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت …غذا کشید و مشغول خوردن شد

    یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه … یه کم چپ چپ … زیرچشمی بهش نگاه کردم
    – می تونی بخوریش؟ … خیلی شوره … چطوری داری قورتش میدی؟
    از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت
    – خیلی عادی … همین طور که می بینی … تازه خیلی هم عالی شده … دستت درد نکنه
    – مسخره ام می کنی؟
    – نه به خدا …چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم

    جدی جدی داشت می خورد … کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم

    گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه … قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم … غذا از دهنم پاشید بیرون
    سریع خودم رو کنترل کردم … و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم

    نه تنها برنجش بی نمک نبود که … اصلا درست دم نکشیده بود … مغزش خام بود

    دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش … حتی سرش رو بالا نیاورد

    مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی

    سرش رو آورد بالا  با محبت بهم نگاه می کرد … برای بار اول، کارت عالی بود

    اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود

    اما بعد خیلی خجالت کشیدم

    شاید بشه گفت … برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد

    هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد

      لقبم اسب سرکش بود … و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود

    چشمم به دهنش بود … تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم

    من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم … می ترسیدم ازش چیزی بخوام

    علی یه طلبه ساده بود … می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته

    چیزی بخوام که شرمنده من بشه … هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت … مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره

    تمام توانش همین قدره …علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم

    اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد … دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم

    این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد

    مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی … نباید به زن رو داد … اگر رو بدی سوارت میشه
    اما علی گوشش بدهکار نبود … منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده … با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه

    فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم … و دائم الوضو باشم … منم که مطیع محضش شده بودم

    باورش داشتم …9 ماه گذشت … 9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود … اما با شادی تموم نشد

    وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد …

    مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده  اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت

    لابد



    ツ نمایش کامل ツ

     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    بدون تو هرگز قسمت 1تا5


    قفقف

    بسم رب النور

    زندگینامه بدون تو هرگز قسمت یک تا پنج

    ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

    همیشه از پدرم متنفر بودم … مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه

    آدم عصبی و بی حوصله ای بود … اما بد اخلاقیش به کنار … می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟

    نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا ۱۴ سالگی بیشتر درس بخونه

    دو سال بعد هم عروسش کرد

    اما من، فرق داشتم … من عاشق درس خوندن بودم … بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد

    می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم

    مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم

    چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت

    یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد … به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی

    شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود … یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند

    دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد

    اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره

    مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد

    این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود … مردها همه شون عوضی هستن … هرگز ازدواج نکن

    هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید … روزی که پدرم گفت … هر چی درس خوندی، کافیه

    بالاخره اون روز از راه رسید …

    موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پاین بود …

    با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت … هانیه … دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه …

    تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم …

    وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم …

    بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود …

    به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم … ولی من هنوز دبیرستان …

    خوابوند توی گوشم … برق از سرم پرید … هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد …

    همین که من میگم … دهنت رو می بندی میگی چشم… درسم درسم … تا همین جاشم زیادی درس خوندی …
    از جاش بلند شد … با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت …

    اشک توی چشم هام حلقه زده بود … اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم …

    از خونه که رفت بیرون … منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه …

    مادرم دنبالم دوید توی خیابون …-

    هانیه جان، مادر … تو رو قرآن نرو … پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه …برای هر دومون شر میشه مادر … بیا بریم خونه …

    اما من گوشم بدهکار نبود … من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم …

    به هیچ قیمتی

    به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم … التماس می کردم

    خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم … من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده

    هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد

    زن صاف و ساده ای بود

    علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه

    تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت

    شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد

    طلبه است؟ … چرا باهاشون قرار گذاشتی؟

    ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم

    عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت

    مادرم هم بهانه های مختلف می آورد … آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره

    اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون… ولی به همین راحتی ها نبود

    من یه ایده فوق العاده داشتم … نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم

    به خودم گفتم … خودشه هانیه

    این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی …از دستش نده

    علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود … نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت

    کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه …یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم … وقتی از اتاق اومدیم بیرون

    مادرش با اشتیاق خاصی گفت … به به … چه عجب … هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا

    مادرم پرید وسط حرفش … حاج خانم، چه عجله ایه… اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن

    شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد

    ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم

    اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته

    این رو که گفتم برق همه رو گرفت … برق شادی خانواه داماد رو … برق تعجب پدر و مادر من رو

    پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من

    و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم

    می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده

    اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم … بی حال افتاده بودم کف خونه

    مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت

    نعره می کشید و من رو می زد … اصلا یادم نمیاد چی می گفت

    چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت … اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم … دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه

    مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود … شرمنده، نظر دخترم عوض شده

    چند روز بعد دوباره زنگ زد  من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم

    علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه

    تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره

    بالاخره مادرم کم آورد … اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت … اون هم عین همیشه عصبانی شد

    بیخود کردن … چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟

    بعد هم بلند داد زد … هانیه … این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی

    ادب؟ احترام؟ … تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی… این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم

    به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال

    یه شرط دارم

    باید بزاری برگردم مدرسه

    با شنیدن این جمله چشماش پرید می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود

    اون شب وقتی به حال اومدم … تمام شب خوابم نبرد … هم درد، هم فکرهای مختلف … روی همه چیز فکر کردم

    یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم … برای اولین بار کم آورده بودم

    اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم

    بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم … به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه

    از طرفی این جمله اش درست بود … من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم های احساسی نمی گرفتم

    حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود

    و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود … با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره

    اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟

    چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم

    یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم

    و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت

    وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ … ما اون شب شیرینی خوردیم … بله، داماد طلبه است

    خیلی پسر خوبیه …کمتر از دو ساعت بعد

    سر و



    ツ نمایش کامل ツ

     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    بدون تو هرگز قسمت 5


    قفقف

    بسم رب النور

    زندگینامه بدون تو هرگز قسمت 5

    احمقی به نام هانیه

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم …

    اما خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد …البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد… فکر کنم نزدیک دو ماه بعد

    پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود

    بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد

    با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر

    بعد هم که یه عصرانه مختصر … منحصر به چای و شیرینی … هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت

    اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور

    هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی …هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد

    همه بهم می گفتن … هانیه تو یه احمقی … خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد

    تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟… هم بدبخت میشی هم بی پول

    به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی … دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی …گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید

    گاهی هم پشیمون می شدم … اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده

    من جایی برای برگشت نداشتم از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود

    رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی

    حنی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی … باید همون جا می مردی … واقعا همین طور بود

    اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون

    مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره … اونم با عصبانیت داد زده بود

    از شوهرش بپرس … و قطع کرده بود …به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش … بالاخره تونست علی رو پیدا کنه … صداش بدجور می لرزید … با نگرانی تمام گفت:

    سلام علی آقا … می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون

    ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥ ♥

    ادامه دارد

     

    8 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    مهربان باش
    و به هرکس میرسى
    لبخندبزن
    تو نمیدانی به آدمها ...

    user_send_photo_psot

    در روز شکرگزاری، آمریکایی ها ۱۰ میلیون تن بوقلمون مصرف می کنند

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ ...

    user_send_photo_psot

    ﺍﻏﺎ ﯾﻨﯽ ﭼﯽ ﻫﯽ ﭘﯽ ﺍﻡ ﻣﯿﺪﯾﻦ : لاﯾﻦ ﺩﺍﺭﯼ؟ وﺍﯾﺒﺮ ﺩﺍﺭﯼ؟ ﺗﺎﻧﮕﻮ ...

    user_send_photo_psot

    ^^^^^*^^^^^

    عشق دوم بدبخت ترین موجود دنیاست، یعنی هر چقدر هم که عاشقت باشد باز ...

    user_send_photo_psot

    ‏اینستا رو وا که میکنم فقط شعر :

    "یارب روا مدار که گدا معتبر شود

    که گر معتبر شود ز ...

    user_send_photo_psot

    دخترک از میان جمعیتی که ساکت و بعضا بی تفاوت شاهد اجرای تعزیه اند رد می شود ...عروسک ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    يه آدمهايى هستند انگار متفاوتند با همه همين كه مى آيند ...

    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO

    من بارها شماره ات را میگیرم و کسی در گوشم مدام زمزمه میکند
    دستگاه مشترک ...

    user_send_photo_psot

    ♥♥.♥♥♥.♥♥♥

    مـــــادر یگانه داوری است 

    که بعد از خدا
    گناه ما هر چه که ...

    user_send_photo_psot

    *********◄►*********

    دل بستن مثل
    پرت کردن سنگی تو دریاست
    ولی
    دل کندن مثل پیدا کردن ...

    user_send_photo_psot

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
    شعر من وقتی که با تو عشق بازی می کند
    در تنور داغ ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    مثل یک درنای زیبا تا افق پرواز کن

    نغمه ای دیگر برای ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    گاهی نباش
    خودت را بردار و کمی دورتر از قافله بایست
    وجودت ...

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .