تا ساعت پنج عصر یه جورایی تو خونمون عزای عمومی بود
مامان توی بیمارستان زیر سرم بود و بابا خودشم کم کم با اون حالش باید بستری میشد
یلدا هم چندین بار حالش بهم خورد و بهروز مجبور شد ببردش خونه
و من ……..فقط نشسته بودمو دعا میکردم همه چیزایی که انروز واسم اتفاق افتاده یه خواب باشه و من دوباره از صبح روزمو شروع کنم
زنگ در زده شد و من چشمم پی ساعت رفت ……ساعت پنج عصر بود
حالا باید چیکار میکردم
هنوز لباسای صبح تنم بود یکراست داخل حیاط رفتمودر را باز کردم
راننده پدر آرشام سلامی کرد و گفت
خانم فرمودند بیام دنبالتون………..چمدونتون کجاست
رو به شقایقو کورش که با نگرانی نگام میکردند گفتم
من میرم
شقایق کنارم اومد و گفت
اما
وسط حرفش پریدمو گفتم
باید یه جای آروم بشینمو خوب فکر کنم چه خاکی تو سرم بریزم ….اگه نرم باز یه شلوغ بازی راه میوفته
باشه عزیزم …..فقط خدا را شکر اون آشغال تا دو سه ماه دیگه سر و کلش پیدا نمیشه
سرمو تکون دادمو بدون برداشتن یه سر سوزن وسیله سوار ماشین شدم تنها وسیله تو جیبمم موبایلم بود
سلام ………مادر آرشام (مهگل ) با اخم نگام کرد و فقط سرشو تکون داد
از همین اول کار باید تکلیفمو باهاشون روشن میکردم برا همین با صدای نه چندان کنترل شده گفتم
ببینید مهگل خانم واسه من اخم و تخم نکنید اگه شما از اینکه من عروستونم ناراضی هستید منم همچین راضی نیستم پس به اون پسرتون بگید طلاق منو همین امروز بده و من فردا صبح با ده ملیارد پول دم در خونتونم پاتونم میبوسم
هوم
من تو این فکرم ارشام چیه تو را دید خوشش اومد
زبونت خیلی تند و تلخه ؛ قیافتم همچین شاهکار نیست….وضعیت مالیتونم حتی اون موقع که بابات کارخونه دار بود انگشت کوچیکه آرشامم هم نمیشد
د موضوع همینه …….من چیزی ندارم که در خور شان و منزلت پسرتون باشه بهتره راضیش کنید
بدون اینکه اجازه بده من ادامه حرفمو بزنم گوشیو برداشت
مطمئن بودم به آرشام زنگ میزنه…..روی مبل مقابلش نشستمو بهش چشم دوختم
لو عزیزه دلم
…………..
سلام قربونت برم
آره الان رسید
فقط یه سوال ازت دارم …چرا این دختر …….مگه چی داره که بقیه ندارن
مادر من عشق و عاشقی دیگه چیه؟
بابا این همه دختر…تازه از ظواهر امر پیداست اونم همچین مایل به این ازدواج نبوده
میدونی و باهاش ازدواج کردی؟
مادر آرشام در سکوت به حرفای پسرش گوش میکرد و نگاش تو چشای من خیره بود
آخر سر هم گفت :باشه عزیزم …خداحافظ…….نه نگران نباش حتما
گوشیو قطع کرد و پوفی کشید و گفت
آتیشش خیلی تنده ……آهی کشیدمو سرمو بین دستام فشردم
گلی…….گلی
بله خانم
اتاقشو نشونش بده
چشم خانم
خوبی اتاقی که برام در نظر گرفته بودند سکوت مطلقش بود
روی تخت دراز کشیده بودمو به سقف خیره بودم و فکرم حول و حوش متین و عکس العملش وقتی خبر ازدواجم میشنید ،چرخ میزد
یکی دو ساعت دیگه به ایران میرسید
خدایا من بدون اون میمیرم اما میدونستم اونقدر مرد هست و سر اعتقاداتشه که همین که بدونه زن شرعی آرشامم برا همیشه دورم خط بکشه
اشکام دوباره راه خودشونو پیدا کردند و همون موقع یاد این ترانه افتادم
کاشکی تو را سرنوشت ازم نگیره
میترسه دلم ، بعد رفتنت بمیره
اگه خاطره هام یادم میارند تو رو
لاقل از تو خاطره هام نرو
اصلا مگه میشه یه روزی خاطرهای پاک و قشنگم با متینو فراموش کنم….اونروز روز مرگ منو احساسمه
به اس ام اس امروز بعد از ظهر متین نگاه کردم
ملیسا عزیزم اتفاقی افتاده ؟چیزی هست که بهم نگفته باشی
براش نوشتم
تو که میدونی همه عمرمو اونجا گذاشتمو رفتم
تو که میدونی بجز آغوش تو جایی نداشتمو رفتم
نه نمیدونی …آخه همه غمامو به تو نگفتم
نه نمیدونی …آخه نخواستم از چشم تو بیافتم
زنگ زد
باید صداشو میشنیدم وگرنه دیوونه میشدم ….میدونستم الا شوهر دارم و اینکارم یه جورایی خیانته اما دلم این حرفا حالیش نبود
متین
ملیسا
متین منو ببخش
چی شده عزیز دلم
متین فراموشم کن
فریاد زد گوشیو به جای اینکه از گوشم دور کنم بیشتر بهش چسبوندم
چی میگی تو ؟
زمزمه کردم
کاشکی چشمامو میبستم ، کاشکی عاشقت نبودم
اما هستم
کاش ندونی بی قرارم ، کاش اصن دوست نداشتم
اما دارم
کاش ندونی که دلم واسه چشات پر میزنه
کاش ندونی که میاد هر روز بهت سر میزنه
کاشکی بارون غمت منو میبرد
کاش ندونی که نگاهم ، خیره مونده به نگاهت
کاش ندونی که همیشه ، موندگارم چشم به راهت
کاشکی احساسمو عشقت ، دیگه میمرد
کاش گلاتو میسوزندم ، کاش میرفتم نمیموندم
اما موندم
کاش یکم بارون بگیره ، کاش فراموشت کنم من
اما دیره
کاش ندونی که دلم واسه چشات پر میزنه
کاش ندونی که میاد هر روز بهت سر میزنه
کاشکی بارون غمت منو میبرد
کاش ندونی که نگاهم ، خیره مونده به نگاهت
کاش ندونی که همیشه ، موندگارم چشم به راهت
کاشکی احساسمو عشقت ، دیگه میمرد
صدای گریم بلند شد و گوشیو قطع کردم
چند بار زنگ زد اما من گوشه این اتاق خودمو تو آغوش گرفته بودم و فقط زار میزدم
خانم شام آمادست
میل ندارم
خانم فرمودند
-پوف……..باشه …برو من میام
پیش خودم فکر کردم برم پایین و بخوام منو برسونند خونه ….اما با یاد آوری برگشت متین پشیمون شدم من روی روبرو شدن باهاشو نداشتم …
گوشیمو از سر شب خاموش کردم ….میدونستم میخواد موضوعو از زبون خودم بشنوه
با شونه های خمیده از پله ها پایین رفتم
مادر و پدر آرشام سر میز منتظر نشسته بودند با احساس حضورم پدر آرشام به سمتم برگشت تا چیزی بهم بگه که با دیدن من ساکت شد
سلام
داری با خودت چیکار میکنی ملیسا
به چشمای غمگین بهادری نگاه کردم……چی باید میگفتم ….بغضمو به زور غورط دادم
معذرت میخوام ولی من میلی به شام ندارم ….اگه میشه اجازه بدین برم تو اتاقم
اما
پدر آرشام وسط حرف مهگل پرید و گفت
اشکال نداره …..برو .
ممنون شب بخیر
-راستی آرشام گفت بهت بگم گوشیتو روشن کنی میخواد باهات حرف بزنه مثل اینکه تلفن اتاقتم قطع کردی
به سمت مهگل برگشتمو گفتم
من کاری به تلفن اتاق نداشتم اما گوشیم شارژ تموم کرده
گلی
بله خانم جان
گوشی اتاق ملیسا خانم چک کن ببین چه مشکلی داره و یه شارژر مناسبم بهش بده
چشم خانم
بعد گلی رو به من گفت
بفرمائید خانم جان
جلوتر از اون وارد اتاق شدم
خانم جان گوشیتون
سامسونگه
به سمت تلفن اتاق رفت و اونو توی پریز زد
بعدم از اتاق خارج شد و با یه شارژر برگشت
ممنون
نگام به تصویر خودم تو آینه افتاد چشام اونقدر قرمز بود و پوف کرده بود که حد نداشت ….بیخود نبود بهادری با دیدنم اونطوری گفت
گوشیمو روشن کردم ……..آخرش چی ؟
همون موقع اس ام اسی از متین اومد……..سریع بازش کردم ….دستام به شدت میلرزید مطمئنم اون از طریق مامان بابا از همه چیز خبر دار شده
چرا ملیسا …آخه چرا؟
اس ام اس بعدیشم رسید
حالا هر دو حلقه داریم ،تو دوستت من تو چشمام
تو زدی ……..من اما موندم ،زیر قولت ….روی حرفام
متینم چی بگم بهت
که خودم مقصر همه چیزم ……..مقصر صبر نداشتنم مقصر تصمیمگیریای سریع و بدون فکرم
من دلشکسته با این فکر خسته دلم تنگته
با چشمای نمناک …تر و ابری و پاک دلم تنگته
گوشیو با دستای لرزونم محکم تو دستم فشردم و با مامان تماس گرفتم
ملیسا عزیز دلم ………کجایی مادر
مامان
بمیرم برای دل تو ….بمیرم برای دل متین
مامان متین
نتونستم حرف بزنم …..گریه مجالم نداد
اومد اینجا اومد دنبالت ….اومد خبر جور شدن پولو بهمون بده اما ما چیکار کردیم به جای تشکر کردن از اون به خاطر تموم کاراش در حق خونوادمون بهش گفتیم ….گفتیم چه به سرت اومده …….حالش بد شد مامان کمرش شکست تو اوج جوونی ……..وقتی زانوهاش خم شد و روی زمین نشست فقط یه جمله گفت ،گفت خدایا کمکم کن تا فراموشش کنم
اونوقت بود که منو باباتم کمرمون شکست …..ملیسا
حالا دوتامون با صدای بلند گریه میکردیم
مامان…….مامانی چرا انقدر من بدبختم ……….مامان دوسش داشتم ….دوسم داشت ……میمردم واسش اونم …..اونم
بسه مامان …بسه گلم قسمت نبود
میگویند قسمت نیست خدا نخواست ….حکمت است ….خدایا من قسمت و حکمت نمیفهمم تو طاقت بفهم
طاقت تموم شد مامان
گوشی از دستم روی تخت افتاد
سرمو توی بالشت فشار دادم تا شکایتام از خدا را بلند بلند نگم
بازنگ خوردن گوشی اتاقم به خودم اومدم صورتم نمناک بود نفهمیدم چطور زمان گذشت اما حالا کسی که پشت خط بود منو از دنیای فکر و خیالاتم بیرون کشید تا مرز جنون فاصله ای نداشتم اینو خودم خوب میفهمیدم
دستمو به سمت گوشیم بردم …….چشمام اونقدر درد میکرد که درست نمیدیدم
بالاخره گوشیو لمس کردم …. آروم برش داشتم
الو
صدام به قدری گرفته بود که به زور در میومد
سلام خانم خوشکله
از مکثی که بعد از شنیدن صدام کرد فهمیدم حالمو میدونه کاش زودتر قطع کنه
سرمو محکم فشار دادم و گفتم
سلام
خوبی؟
صادقانه گفتم
نه
کمی مکث کرد و گفت