چون دلیــــ کـــ بشکند صدایشــــ رانمیفهمیــــــــــــــــــ
ولیــــ نفرینش بہ زمین می اندازدتــــــ
چون دلیــــ کـــ بشکند صدایشــــ رانمیفهمیــــــــــــــــــ
ولیــــ نفرینش بہ زمین می اندازدتــــــ
دلتنگی پیچیده نیستــــــــــــ
یک دلــــــ
یکــــ آسمانــــــــ
یکــــــ بغضـــــــ
وآرزوهایــــــ ترکــــــ خورده
بـــــہ همینـــــ سادگیــــــــ
وضعیت اینستگرام
تفریحات قدیم و جدید
به کجا داریم میریم ؟؟
دلاتون شاد و لباتون خندون
رسم است که در ايام کريسمس و در واقع آخرين ماه از سال ميلادي چهار شمع روشن مي نمايند، هر شمع يک هفته مي سوزد و به اين ترتيب تا پايان ماه هر چهار شمع مي سوزند، شمع ها نيز براي خود داستاني دارند. اميدواريم با خواندن اين داستان اميد در قلب تان ريشه دواند
شمع ها به آرامي مي سوختند، فضا به قدري آرام بود که مي توانستي صحبت هاي آن ها را بشنوي
اولي گفت: من صلح هستم! با وجود اين هيچ کس نمي تواند مرا براي هميشه روشن نگه دارد
فکر ميکنم به زودي از بين خواهم رفت. سپس شعله اش به سرعت کم شد و از بين رفت
دومي گفت: من ايمان هستم! با اين وجود من هم ناچارا مدتي زيادي روشن نمي مانم، و معلوم نيست تا چه زماني زنده باشم، وقتي صحبتش تمام شد نسيم ملايمي بر آن وزيد و شعله اش را خاموش کرد
شمع سوم گفت: من عشق هستم! ولي آنقدر قدرت ندارم که روشن بمانم. مردم مرا کنار مي گذارند و اهميت مرا درک نمي کنند، آنها حتي عشق ورزيدن به نزديکترين کسانشان را هم فراموش مي کنند و کمي بعد او هم خاموش شد
ناگهان … پسري وارد اتاق شد و شمع هاي خاموش را ديد و گفت : چرا خاموش شده ايد ؟ قرار بود شما تا ابد بمانيد و با گفتن اين جمله شروع کرد به گريه کردن
سپس شمع چهارم گفت: نترس تا زماني که من روشن هستم مي توانيم شمع هاي ديگر را دوباره روشن کنيم
من اميد هستم
کودک با چشم هاي درخشان شمع اميد را برداشت و شمع هاي ديگر را روشن کرد
آرت و خوالد طنز پرداز معروف امريکايي در تاييد اين نکته که خبرهاي بد را نبايد يکباره گفت، داستان زير را آورده است
مرد ثروتمندي مباشر خود را براي سرکشي اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسيد: جرج از خانه چه خبر؟
ـ خبر خوشي ندارم قربان سگ شما مرد
سگ بيچاره! پس او مرد. چه چيز باعث مرگ او شد؟
ـ پرخوري قربان
پرخوري؟ مگر چه غذايي به او داديد که تا اين اندازه دوست داشت؟
ـ گوشت اسب قربان و همين باعث مرگش شد
اين همه گوشت اسب از کجا آورديد؟
ـ همه اسب هاي پدرتان مردند قربان
چه گفتي؟ همه آنها مردند؟
ـ بله قربان. همه آنها از کار زيادي مردند
براي چه اين قدر کار کردند؟
ـ براي اينکه آب بياورند قربان
گفتي آب؟ آب براي چه؟
ـ براي اينکه آتش را خاموش کنند قربان
کدام آتش را؟
ـ آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاکستر شد
پس خانه پدرم سوخت؟ علت آتش سوزي چه بود؟
ـ فکر مي کنم که شعله شمع باعث اين کار شد قربان
گفتي شمع؟ کدام شمع؟
ـ شمع هايي که براي تشيع جنازه مادرتان استفاده شد قربان
مادرم هم مرد؟
ـ بله قربان. زن بيچاره پس از وقوع آن حادثه سرش را زمين گذاشت و ديگر بلند نشد قربان
کدام حادثه؟
ـ حادثه مرگ پدرتان قربان
پدرم هم مرد؟
ـ بله قربان. مرد بيچاره همين که آن خبر را شنيد زندگي را بدرود گفت
کدام خبر را؟
ـ خبرهاي بدي قربان. بانک شما ورشکست شد. اعتبار شما از بين رفت و حالا بيش از يک سنت در اين دنيا ارزش نداريد. من جسارت کردم قربان. خواستم خبرها را هر چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان
زنگ اخر کلاس بود
دخترک، ارام و تنها در گوشه ی کلاس نشسته و به چهره مهربان معلم چشم دوخته بود
یکی از بچه ها خواست چیزی بخورد که معلم فهمید و با مهربانی گفت: زنگ آخره، اگه الان چیزی بخورید نمیتونید غذای خوشمزه مامانتون رو بخورید
یکی از بچه ها به شوخی گفت: اگر غذا نداشتیم چی؟
دخترڪ آرام زمزمه کرد: اگر مامان نداشتیم چی؟
روزی گروهی از قورباغه ها خواستند به قله ی کوهی بروند
که ناگهان دوقوباغه در چاه افتاند
چاه عمق زیادی داشت و قورباغه ها به سختی میتوانستند پیش دوستانشان بروند
قورباغه ها فریاد میزدند که تلاش بی فایده است و خودتان را خسته نکنید
پس از مدت کوتاهی، قورباغه اولی افتاد
اما قورباغه دومی تلاش می کرد که ناگهان پایش لغزید
بدون هیچ توجهی، دوباره راهش را ادامه داد
وقورباغه ها داد میزنند که نمی توانی بیایی و حتی گروهی از انها رفتند
ولی بعد از مدت کوتاهی، قورباغه پیش دوستانش آمد
بعد، قورباغه ها متوجه شدند که او ناشنوا بوده
اگر انرژی منفی دیگران و به پستی و بلندی ها و لغزندگی در راه تلاشتان با بی توجهی رد شوید، موفق خواهید بود
اگر کسی کاری را انجام داده
تو هم میتوانی انرا انجام بدهی
اگر کسی ان کار را انجام نداده
تو اولین نفری باش که ان کاررا انجام داده