اونی که روزهاست در برابر
پیام دادن به کسی مقاومت کرده
به اندازه اونی که یه وزنه سنگینو روی سرش میبره
قویه
امروز تولدمه
در اتاقم تنها نشسته ام
اشک هایم از گونه هایم سرازیر شده
و با خودم فکر میکنم
فکر میکنم
چرا روزهای تولدم بیشتر از هر روز دیگری گریه میکنم ؟
این روزهای تولد چه دارد مگر ؟
بعد مینشینم و تمام راه هایی که می شود وجود داشته باشد
تا امروز غمگین نباشم مینویسم
یک دوست یک هدیه گران قیمت به من بدهد ؟
دور و بر اتاقم پر از هدیه های گران مزخرفی است
که دوست و آشنایان به من داده اند
هدیه های بی مصرفی که بیشتر برای ارضای نیازشان به محبت کردن
به من داده اند
و هرگز نفهمیده اند که سلیقه من چیست
و چه دوست دارم
مادر و پدرم مرا در آغوش بگیرند و بگویند با آمدن تو چراغ خانه ما روشن شد ؟
این هم خوشحالم نمی کند
پدر و مادری که تصمیم گرفتن برای روشن شدن چراغ زندگیشان
موجود مفلوک و بدبختی مثل من را به دنیا بیاورند
و راستی این عمل چقدر خودخواهانه میتواند باشد
امروز یکنفر در خانه را بزند و بگوید من شانس هستم ؟
بیا که میخواهم تو را به تمام آرزوهای محال خودت برسانم ؟
چه فکر پوچ و بیهوده ای
چه تخیل خامی
آخر بعد از این روزهای سیاه کدام شانس در روز تولدم ممکن است بیاید ؟
نه هیچ کدام از این ها مرا خوشحال نمی کند
غم را روز تولد خلق می کند
وقتی در اعماق وجودت هیچ مبارکی را احساس نمی کنی
و من سالهاست در روز تولدم غمگینم
(:
تولدم مبارک
ای بی خبر از محنت روز افزونم
دانم که ندانی از جدایی چونم
بازآی که سرگشته تر از فرهادم
دریاب که دیوانه تر از مجنونم
(: