اگه ازم بپرسن مهم ترین چیزی که زندگی بهت یاد داده چیه
میگم هرجای زندگی حالت با کسی و چیزی خوب نبود ترکش کن
مهم نیس تا کجا پیش رفتی. مهم نیس چقد زمان گذشته
میگم هیچ وقت برای ترک مسیر و آدم اشتباه دیر نیست
میگم هیچی توی زندگی مهم تر از این نیست که حالت خوب باشه
هیچ چیزی و هیچ کسی ارزش آزار دیدن رو نداره
میگم اولویت زندگیت حال خوبت باشه
چون یه جایی وقتی به گذشته نگاه می کنی می بینی سر آدما و اتفاقاتی اذیت شدی که حالا هیچ جایی تو زندگیت ندارن
محدثه رمضانی
آدم برای اینکه از احساس گناه خلاص شود نیازی به بخشیدن طرف مقابل ندارد
خودش باید خودش را ببخشد
📚رازِ رُخشید برملا شد
علی سلطانی
ریشهام در بهار
است و برگهایم در پاییز
نه سبز می شوم، نه زرد
این روز ها حال درختی را دارم
که فصلها را نفهمیده
بابک زمانی
محکمتر و سختتر از آنَم که برای تنها نبودنم در این روزگارِ وانفسا
آنچه را که در خودم غرور نامیدهام
برایِ دلت
و اگر و امّایِ داشتنت؛ به زمین بکوبم
دوست داشتنِ من قیمتی داشت بهوسعتِ یک زندگی
که تو برایِ پرداختِ آن خیلی فقیر بودی
فرگل مشتاقی
نمیدانم کی قرار است بیایی
اما میدانم من از عشقت رو سفید بیرون می آیم
من تمام این فاصله ها را؛ تمام این فکر وخیال ها را
به جان میخرم
فقط تو بیا
بیا و پوزخندی باش برای فکرهایی که نبودنت را به رخم میکشیدند
بیا و به شب نشینی چله چشمهایت مهمانم کن
میخواهم پاییزی که در راه است را با تو بگذرانم
نه با خیالت
بیا
پرستو ظهرابی
شهریور هم رفتارش عاشقانه است…! فقط ادعا میکند گرم است
ولی…، دیدی چند شب، چه کرد…؟
گرد و خاک کرد …! بعد هم بُغض کرد
و بُغضش ترکید
گوشَت را بیاور جلو … بین خودمان باشد
گمان کنم عاشق پاییز شده است
دلش گیر پاییز است…! دلم نمیاید به او بگویم ،وقتی به پاییز میرسی تمام شده ای
یعنی انگار قسمت عاشقی همین است
کاش میشد تمام نشد و رسید
کاش میشد
غصه هایتان را به برگ درختان آویزان کنید
چندروز دیگر میریزند
هفت و سی و پنج دقیقه ساعت زدن انقدر مهم است؟
انقدر مهم است که منتظر نمانی کمی دیرتر بیدار شدنش را ببینی؟
واقعا دیدن اینکه پیچ گاز را تند میگذارد تا چای زودتر گرم بشود برایت جالب نیست؟
مثلا میخواهی چه تصویری زیباتر از تردید داشتن انگشت هایش برای برداشتن نان تست داغ پیدا کنی؟
هفت و سی و پنج دقیقه ساعت بزن
بنشین بگذار کمی با عجله برایت صبحانه آماده کند،خودت هم با عجله چایت را بنوش
اصلا یک شکلی از کنار میز صبحانه جدا شو که با یک لقمه نان و پنیر پابرهنه تا اول پله ها دنبال تو بدود اما بدون ملاقات اول صبح از خانه بیرون نزن
نمی شود که همیشه منتظر روزهای تعطیل بود
نمی شود که تمام نان های اول صبح به موقعه به سفره برسند
نمی شود که کسی چند دقیقه خواب نماند
اصلا یک وقت هایی همین عجله ای صبحانه خوردن ها،همین با تمام کم و کاستی ها کنار سفره نشستن ها، همین کمی با صدای بلندتر دوستت دارم گفتن در راه پله ها حالِ خوبش می ارزد به صدتا صبحانه مجلل
ترسو هستیم
تکلیفمان با خودمان مشخص نیست
حتی با خواسته هایمان
میترسیم
از دل به دریا زدن
از “نه” شنیدن
از اینکه بخواهیم و نشود
حتي از اینکه کسی لیاقتمان را نداشته باشد
مانده ایم
میان گفتن و نگفتن
ما یک عمر بدهکار دل هایمان میمانیم
وحید عیسوی