فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    Author Archives: Kowsary

    About Kowsary

    Dokhtar kobiam...??

    قسمت دهم : قانون سوم نیوتون


    قسمت دهم
    قانون سوم نیوتون

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    خوابیدن در آغوش یار خیلی کیف میدهد اما بیدار ماندن پا به پای دلبری که خوابش نمیبرد حالی ست که جان در جان آدم نمیگذارد
    اینکه از خوابت بزنی و او با دیدن تو فکر کند تمام دنیا بی خواب شده اند حالی ست لاتوصیف
    خب طبق قانون سوم نیوتون هر عملی عکس العملی دارد

    وقتی یار لب نزدیک می آورد راهی جز بوسیدن نیست و هنگامی که دستش را دراز میکند راهی جز گرفتن دستانش نیست و وقتی بیخواب میشود راهی جز بیدار ماندن نیست

    ناهید تا صبح خوابش نبرد و خسرو پا به پایش بیدار مانده بود و چای دم کرده بود و سیگار میکشید و کتاب دست گرفته بود و شاملو میخواند
    دم دمای صبح بود و آسمان گرگ و میش

    خسرو دلش نمیخواست آفتاب طلوع کند، آخر چشمان قهوه ای روشن ناهید در تاریکی دیدن داشت ، چشمانی که خمار میشدند برای شعرهای شاملو که با صدای دورگه ی خسرو ، سکوت را به بازی گرفته بودند

    خسرو نمیشه هم ویولن بزنی هم شعر بخونی؟

    نه دیگه پررو نشو

    ناهید لبخند میزند

    چایی سرد شد…قند نیاواردی؟

    من قند نمیخوام

    ناهید از جایش بلند شد و رفت قند بیاورد که خسرو زیر لب آرام و خفه گفت

     من با قند چشمای تو میخورم جیران

    ناهید برگشت و قندان را روی میز گذاشت و رفت کنار پنجره نشست با تماشای دریا

     خسرو اونسالی که کنکور داشتمو یادته ؟خونه ماه بانو بیدار میموندیم باهام فیزیک کار میکردی؟

     

     بعد تو میگفتی خسرو اینو ول کن پاشو بریم موتور سواری

     توام که حریف من نمیشدی

     منم که حریف تو نمیشدم

     تو هیچ وقت حریف من نمیشدی

    خسرو خندید اما حرف های زیادی از چشمانش میریخت که ناهید خبر نداشت
    خبر نداشت که خسرو در یک جنگ نابرابر با دلش همه چیز را باخته بود و تمام و کمال تسلیم ناهید شده بود و پرچم سفید فدایت شوم را بالا گرفته بود
    ناهید خبر نداشت که وقتی سرش را کج میکرد و چشمانش را جمع و با حالت سوالی میگفت خسرو؟
    دیگر جانی در خسرو نمیماند که مقاومت کند و درخواستش را رد کند
    خسرو دلش گرم ناهید بود و ناهید سرش گرم دنیای خودش

    آفتاب طلوع کرده بود که خسرو روی صندلی سرش بر روی کتاب خوابش برده بود و ناهید شال بلندی که روی دوشش می انداخت را روی سر خسرو انداخته بود تا مگس ها اذیتش نکنند
    خسرو لحظه ای بیدار شد و وقتی شال ناهید را روی سرش دید شال را بغل کرد و دوباره خوابید و هر چه عمه فرحناز صدایش کرد که برود سرجایش بخوابد بلند نشد که نشد که نشد
    و کمر درد را تحمل کرد اما شال ناهید را رها نکرد،آخر،،خسرو، ناهید را دوست دارد و هیچ حالی برای آدم عاشق بهتر از خوابیدن با عطر شال معشوق نیست

     

    خسرو، ناهید را دوست دارد

     

     

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

     

    علی سلطانی

     

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

     

    قسمت اول : هیچ کس نمی دانست ◄

    قسمت دوم : عطر شال و گیسوی تو ◄

    قسمت سوم : ضربه مغزی

    قسمت چهارم : تصادف ◄

    قسمت پنجم : مات و مبهوت ◄

    قسمت ششم : خواب است و بیدارش کنید ◄

    قسمت هفتم : بی خوابی ◄

    قسمت هشتم : شوریده حال ◄

    قسمت نهم :  نیمه شب ◄

     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    قسمت نهم : نیمه شب


    قسمت نهم
    نیمه شب

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    شب از نیمه گذشته بود که خسرو خودش را به ویلا رساند و سراسیمه داخل شد و دید که عمه فرحناز روی کاناپه خوابش برده و ناهید کنار پنجره نشسته و آهنگ “چرا رفتی” همایون شجریان که فرخ خیلی دوست داشت را ،گوش میدهد

    موسیقی از آن مواردی ست که بعد از رفتن آدم ها جا میماند و نه در جسم که در روح خالکوبی میشود

    به گونه ای که گاهی آدم جرات گوش دادن بعضی آهنگ ها را ندارد..حذفشان هم نمیکند و مدام با خودش میگوید بالاخره یک روز قلبم را میگذارم داخل لیوانی پر از یخ و این آهنگ را گوش میدهم
    گوش هم میدهد…اما وقتی که نبودن آن آدم را باور کرده باشد

    باور کردن نبودن آدم ها برای همیشه ، اتفاق دردناکی ست که باعث میشود خاطرات را کالبد شکافی کرد

    ناهید نگاه از دریا برداشت و به حال و روز پریشان خسرو که با موهایی برهم ریخته و لباسی نامرتب کنار درب ایستاده بود چشم دوخت

    من پشت ویلا بودم…میدونستم با اون حرفای عمه پا میشی میای ..خیلی زنگ زدیم جواب ندادی

     گوشیم خاموش شد

    خسرو نزدیک ناهید رفت و دستانش را گرفت

     پاشو برو دراز بکش…شاید خوابت برد..چشمات خستس ناهید، رنگت پریده…چیزی خوردی؟

     خسرو واقعا تموم شد فرخ؟! تو باور میکنی؟

     دستات یخ کرده ناهید … غصه ی تو فرخو از یادم برده

     تو قول بده من اگه بخوابم خواب فرخو میبینم … تو قول بده….منم قول میدم با هر بدبختی ای شده خوابم ببره

     من پیش تو بدقول شدم یبار…دیگه قول نمیدم

     نامرد پنج روز خبری ازت نبود…نگفتی ناهید الان لازمه باهات حرف بزنه…زیر قولت که زدی لااقل وایمیسادی یکم سرزنشت میکردم…تو که اینجوری نبودی

     

    خسرو دیگر نتوانست تحمل کند و گوشه ی شال ناهید را جلوی چشمانش گرفت و زیر گریه زد
    آرام گریه میکرد اما شانه هایش میلرزید

    ناهید دستانش را فشار داد

     گریه نکن خسرویی….تو روخدا

    خسرو از جایش بلند شدو رفت کنار دریا نشست و زانوهایش رابغل کرد
    ناهید هم بعد از چند دقیقه رفت و کنارش نشست
    هیچ کدام حرفی نمیزدنند…صدای سکوت و امواج همه جا را فرا گرفته بود….خسرو بلند شد و پیراهنش را درآورد و روی شانه ی ناهید انداخت و خواست برود…
    که ناهید برگشت و نگاهش کرد

     نرو دیگه….بشین اینجا

    خسرو آب دهانش را قورت داد و چشمانش را بست

    حال لاتوصیفی ست وقتی یک نفر که دوستش داری موقع رفتن این پا آن پا کند که کمی دیرتر بروی
    در این یک دقیقه اضافه ماندن ها و لفتش دادن ها اتفاق خاصی نمی افتد اما این احساس نیاز کردن دل آدم را روانی میکند

    خسرو کنار ناهید نشست و لحظه ای به چشمانش که دریا را نشانه رفته بود زل زد و از درون آه کشید
    ناهید بی اعتنا به حال روانی خسرو سرش را روی شانه ی او گذاشت
    سرش را بی اعتنا روی شانه ی خسرو گذاشت و موهای پریشانش روی لب های خسرو ریخت
    سرش را روی شانه اش گذاشت اما نمیدانست خسرو ، او را دوست دارد و تلفیق نیمه ی شب و صدای امواج و سر یار روی شانه و گیسویش روی لب ؛ برای فرد عاشق بسیار مضر است و احتمال ضعف و تب، بسیار زیاد

    خسرو، ناهید را دوست دارد

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    علی سلطانی

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

     

    قسمت اول : هیچ کس نمی دانست ◄

    قسمت دوم : عطر شال و گیسوی تو ◄

    قسمت سوم : ضربه مغزی

    قسمت چهارم : تصادف ◄

    قسمت پنجم : مات و مبهوت ◄

    قسمت ششم : خواب است و بیدارش کنید ◄

    قسمت هفتم : بی خوابی ◄

    قسمت هشتم : شوریده حال ◄

     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    قسمت هشتم : شوریده حال


    قسمت هشتم

    شوریده حال

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    مقصد را نمیدانم اما مسیر و جاده برای آدمی که دلش تنگ است حکم یک موسیقی خاطره انگیز را دارد که در نصفه شبی پاییزی پا بر روی گلوی خاطرات میگذارد

    فرقی هم نمیکند سوار قطار یا اتوبوس یا ماشین خودت باشی

     

    همینکه از پشت شیشه جاده را نگاه کنی و سایه ی درختان روی صورتت بیفتد انگار که پیاز رنده کنی ، اشکهایت بدون تغییر چهره سرازیر میشود
    و امان از باران که کاتالیزور عجیبی ست برای مرور هر چه دقیق تر گذشته
    حالا فکر کن در این جاده خاطراتی هم خوابیده باشند و تو خوابشان را برهم بزنی و آنها روانت را نشانه بروند

     

     

    ناهید سرشار از خاطره بود اما اشکی حاصل نمیشد

    سرشار از خاطراتی که نفس جاده را بند می آورد و مدام تصویر فریاد کشیدن فرخ در تونل ، مقابل چشمانش مجسم میشد

    تصویر سر تکان دادن خسرو وقتی فرخ گیتار میزد و ناهید با آن صدای صاف و دخترانه ابی میخواند

    خاطرات از مقابل چشمانش رد میشد و دلش را چنگ میزد اما انگار چشمانش روزه بودنند و قصد افطار هم نداشتند

     

    خسرو اما کنج تاریک اتاق نشسته بود و دلش میخواست دنیا را بر هم بریزد و پای پیاده خودش را برساند به ناهید و بغلش کند

    بغل کردن حال عجیبی ست

    شادی و گریه نمی داند

    سلام و خداحافظی هم سرش نمیشود اما عشق را از هوس جدا میکند

    خسرو دلش میخواست ناهید را بغل کند

    چون آدم ها گاهی برای گریه کردن آغوشی مطمئن میخواهند

    آغوشی از جنس آرامش

    آغوش کسی که هیچ حرفی نزند و بگذارد تو راحت اشک بریزی و پیراهنش را خیس کنی

    آغوشی که دلت هوایش را کرده

    گریه هایت که تمام شد گونه ات را پاک کند و دست روی ابروهایت بکشد

    که خسرو بلد بود این دلداری را…بلد بود اما آغوش ناهید را حتی در خواب هم لمس نکرده بود

    خسرو بلد بود اما نبودن اش کنار ناهید عذابی بود که تمامی نداشت
    .
    .
    .
    .
    .
    جلوی درب ویلا که رسیدند ناهید از ماشین پیاده شد و یک راست خودش را به دریا رساند
    آسمان ابری و صدای امواج و دیگر سکوت کافی بود برای دیوانه شدن

    ناهیدی که لب به سیگار نمیزد..سیگار پشت سیگار روشن میکرد و موهایش را دست باد سپرده بود

    عمه فرحناز چشم از او برنمی داشت و میترسید خودش را به دریا بزند
    خورشید داشت غروب میکرد اما ناهید چشم از دریا بر نمیداشت و به صدای موج و صخره گوش میداد

    عمه فرحناز برای چند دقیقه داخل خانه رفت و وقتی برگشت خبری از ناهید نبود…دست و پایش یخ کرد و تا خودش را به لب دریا برساند ده بار زمین خورد..اما اثری از ناهید نبود و نفسش داشت بند می آمد

    پا برهنه به هر سوی میدوید اما ناهید را پیدا نمیکرد که در همین حال پریشان خسرو با او تماس گرفت

    عمه سلام…چرا نفس نفس میزنی؟

    خسرو بدبخت شدیم…ناهید نیست…لب دریا بود…رفتم برگشتم نیست…خودشو ننداخته باشه تو آب …وای یا امام رضا

    عمه فرحناز با پریشانی این خبر را به خسرو داد اما نمیدانست خسرو ، ناهید را دوست دارد و با شنیدن این حرف ها شوریده حال و پریشان شبانه به سمت شمال راه افتاد

     

    خسرو، ناهید را دوست دارد

     

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    علی سلطانی

     

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

     

    قسمت اول : هیچ کس نمی دانست ◄

    قسمت دوم : عطر شال و گیسوی تو ◄

    قسمت سوم : ضربه مغزی

    قسمت چهارم : تصادف ◄

    قسمت پنجم : مات و مبهوت ◄

    قسمت ششم : خواب است و بیدارش کنید ◄

    قسمت هفتم : بی خوابی ◄

     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    قسمت هفتم : بی خوابی


    قسمت هفتم
    بی خوابی

     

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

     

    چهار روز از مرگ ناگهانی فرخ میگذشت اما ناهید نتوانسته بود بغضی که گلویش را خفه میکرد بشکند و اشک بریزد
    جواب خواستگارش را نمیداد و چهار روز حتی یک دقیقه هم نخوابیده بود و حالش هر لحظه بدتر و بدتر میشد
    ناهید دچار شوک عصبی شده بود و با هیچ دارویی رنگ خواب را نمیدید
    ناهید از شوک عصبی بی خوابی میکشید و خسرو از بی خوابی ناهید نمیتوانست پلک روی هم بگذارد
    هر دو وضعی مشابه داشتند
    چشمان گود افتاده و پوستی مریض

    شاید مفهوم عشق برای خسرو همین بود
    مفهومی که از همان کودکی پا به پایش بزرگ شده بود و اگر برای ناهید مشکلی پیش می آمد آرام و قرارش نمیگرفت
    مثل همان تابستانی که پای ناهید شکست و غصه میخورد که نمیتواند با بچه ها بازی کند و خسرو برای اینکه ناهید خودش را تنها نبیند در یک حادثه ی ساختگی،پایش از مچ شکست و یک ماه از تابستان پایش را گچ گرفت…. عوضش مدام کنار ناهید بود… هر چند حرفی نمیزد و نگاهش خطا نمیرفت اما وقتی خواب بود دست کم موهایش را بو میکشید و پیراهنش را بغل میکرد

    حالا ناهید تنها شده بود

    اما خسرو چهار روز بود جرات دیدنش را نداشت…دل دیدنش را نداشت
    ناهید تنها شده بود و خسرو اینبار دوری میکرد تا پژمرده شدنش را نبیند
    چهار روز بود از بی خوابی ناهید بی خواب بود

    بی خوابی چیز عجیبی ست…آدم ها وقتی زیادی کنار هم اند و دلشان برای هم میرود بیخواب میشوند
    وقتی هم که از هم دورند و زیادی دلشان یکدیگر را میخواهد باز هم بی خواب میشوند
    در هر دو حالت یک چیزی وجود دارد به نام انتظار
    انتظار اول نگرانی از گذر زمان است و انتظار دوم بی تابی از توقف زمان

    ناهید تنها شده بود و خسرو از او تنهاتر
    مینشست در خانه و برای عکس اش ویولن میزد
    البته که این کار امروز و دیروزش نبود…مدت هاست با عکس ناهید حرف میزد و دردو دل میکرد

    مدت هاست شب ها چراغ اتاق را
    خاموش میکرد و از روی شیشه ی قاب عکس، آرایش ناهید را پاک میکرد و قربان صدقه اش میرفت
    مدت هاست قبل از خواب گره از گیسویش باز میکرد و پیشانی اش را میبوسید
    و شاید همین زندگی کردن و حرف زدن با ناهید خیالی اش باعث میشد حرف دلش را نزند

    حال ناهید هر لحظه بدتر میشد و به گفته ی پزشک اگر این بی خوابی و بغض و پریشانی ادامه پیدا میکرد برایش خطرناک میشد
    دوا و دکتر فایده نداشت و تصمیم گرفتند برای مدتی ناهید را از تهران دور کنند
    جنگل و دریا تنها جایی بود که آرامش میگرفت و تصمیم گرفتند ناهید به همراه عمه فرحناز برای مدتی به مسافرت برود تا شاید حالش بهتر شود
    تصمیم را گرفتند و ناهید راهی شمال شد

    بی خبر از آنکه بیچاره خسرو، ناهید را دوست دارد و این فاصله و دوری دخلش را می آورد

    خسرو،ناهید را دوست دارد

     

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    علی سلطانی

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    قسمت اول : هیچ کس نمی دانست ◄

    قسمت دوم : عطر شال و گیسوی تو ◄

    قسمت سوم : ضربه مغزی

    قسمت چهارم : تصادف ◄

    قسمت پنجم : مات و مبهوت ◄

    قسمت ششم : خواب است و بیدارش کنید ◄

     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    قسمت ششم : خواب است و بیدارش کنید


    قسمت ششم
    خواب است و بیدارش کنید

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    مراسم خاکسپاری و ختم تمام شده بود و خورشید داشت غروب میکرد و باد ملایمی میوزید
    اقوام درجه یک در خانه ی ماه بانو جمع بودنند و اشک چشمان همه خشک شده بود اما ناهید یک قطره اشک هم نریخته بود و مات و مبهوت فقط نگاه میکرد
    دو شب چشم روی هم نذاشته بود
    حال و روز خوبی نداشت و به گفته ی پزشک باید زودتر گریه میکرد تا خودش را خالی کند اما نه در مراسم ختم نه خاکسپاری یک قطره اشک هم از چشمانش خارج نشد
    خسرو کنج حیاط زیر درخت زردآلو که جای همیشگی فرخ بود و آنجا کتاب میخواند ، نشسته و زانوهایش را بغل کرده بود و دستش را جلوی دهانش گرفته، میلرزیدو اشک میریخت
    در حال خودش بود که دید ناهید در بالکن ایستاده و تماشایش میکند

    وضعیت مات و مبهوت ناهید نگرانش کرده بود

    از جایش بلند شد و رفت داخل خانه و بی توجه از میان جمعیت رد شد و خودش را به ناهید رساند که در بالکن ایستاده بود و آسمان را نگاه میکرد

    ناهید ؟

    ناهید پاسخی نداد و همچنان به آسمان و غروبی که دلش را چنگ میزد خیره شده بود

    ناهید تو حالت خوب نیست . نریز تو خودت . دکتر گفته باید زودتر گریه کنی…دق میکنیا ناهید

    گفت و دستش را جلوی دهانش گرفت

    ناهید تو رو به امام رضا گریه کن

    ناهید بر گشت و به چهره ی پریشان خسرو چشم دوخت

    من رو قول تو حساب کرده بودم خسرو

    خسرو لال شد و حرفی نزد و سازش را برداشت و رفت کف بالکن نشست و شروع کرد به ساز زدن

    ناهید چشمانش را بست و بی اختیار زمزمه کرد

    امشب شب مهتابه حبیبم رو میخوام…حبیبم اگر خوابه طبیبم رو میخوام…خواب است و بیدارش

    خسرو طاقت نیاورد و بلند گریه کرد اما ناهید با حالی شوریده فقط میخواند

    آمده حالتو احوالتو سیه خالتو سفید روی تو ببیند برود

    خسرو ساز را زمین گذاشت

    میدونی خسرو…فرخ با ازدواجم با این پسره مخالف بود..حتم دارم اون حرفایی ام که اونروز میزدی رو فرخ بهت گفته بود بهم بگی
    گفته بود صبر کن بیام، باید خودم با پسره حرف بزنم
    قرار نبود بیاد…بخاطر خواستگاری من داشت میومد
    خسرو من خودمو نمیبخشم

    فرخ بهترین داداش دنیا بود
    یادته یبار بخاطر اینکه توپشو بهش نمیدام منو زد بعد تو باهاش دعوا کردی و زدی دماغش خون اومد!؟

    اون شب با دماغ شکسته، با اینکه بخاطر دیوونه بازی من از تو کتک خورده بود با اون سن و سال کم رفته بود تا کجا گشته بود و واسم همون توپو گرفته بود که یوقت من پیش خودم فکر نکنم تو بیشتر از اون رو من حساسی
    انقدرم از تو بد گفت اونشب
    فرخ بهترین داداش دنیا بود خسرو، من بعد از فرخ میمیرم

     

    خسرو به چشمان پژمرده و لب های ناهید که رنگی نداشت خیره مانده بود و تمام آن شب را دوره کرد که چهارده سال بیشتر نداشت اما وقتی فرخ که دو سال هم از او بزرگتر بود دست روی ناهید بلند کرد انگار که خون جلوی چشمانش را گرفته باشد، با مشت دماغ فرخ را شکسته بود
    خسرو تمام آن شب را دوره کرد و یاد چشمان رضایتمند ناهید رسید که از طرفداری اش خوشحال شده بود،،دلش ریخت
    فرخ بعد از آن شب یک ماه با خسرو قهر کرده بود اما نمیدانست که عشق از یک پسر بچه مرد میسازد و تاب نمی آورد احدی نگاه چپ به معشوقه کند
    فرخ تا یک ماه بی محلی میکرد چون نمیدانست
    خسرو، ناهید را دوست دارد

    و این رگ غیرتی ست که نمیتوانست جلویش را بگیرد

    خسرو،ناهید را دوست دارد

     

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

     

    قسمت اول : هیچ کس نمی دانست ◄

    قسمت دوم : عطر شال و گیسوی تو ◄

    قسمت سوم : ضربه مغزی

    قسمت چهارم : تصادف ◄

    قسمت پنجم : مات و مبهوت ◄

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    علی سلطانی

     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    قسمت پنجم : مات و مبهوت


    قسمت پنجم
    مات و مبهوت

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    خسرو در حال رانندگی چشم از نگاه نگران ناهید بر نمی داشت و مدام از آینه حواسش جمع او بود
    داشتند به بیمارستان نزدیک میشدند و دلهره امانش را بریده بود
    اینبار قولش شوخی بردار نبود
    اینبار فرق داشت
    تا به حال کاری نبوده که ناهید بخواهد و خسرو انجام نداده باشد
    از همان کودکی و دوچرخه سواری قایمکی نیمه شب در خیابان های تجریش گرفته تا دست کاری کردن ماشین پدر بزرگ برای اینکه یک روز بیشتر در شمال بمانند

    آخر ناهید عاشق دریا بود و جنگل

    عاشق ساز زدن های خسرو وقتی ساحل تاریک بود و صدای امواج و باد…نفس را بند می آورد

    فرخ از همان اول سرش به درس و کتاب بود و تنهای پای دیوانه بازی های ناهید ، خسرو بود و بس
    خسرو حق داشت عاشق ناهید شود وقتی آهنگ های ابی را با آن صدای دخترانه اش فریاد میکشید

    وقتی کنار ساحل می ایستاد و موهایش را دست باد میسپرد
    وقتی هنگام تماشای فیلم مژه هایش را با تاخیر باز و بسته میکرد

    خسرو حق داشت اما براستی چرا ناهید عاشق خسرو نشده بود؟

    شاید زن ها برای عاشق شدن نیاز به شنیدن حرف های بی پروا دارند
    نیاز به نگاه کردن و خیره شدن بدون اینکه حتی نفسی ردو بدل شود

    نیاز دارند که سرشان گرم باشد به ناز کردن برای مردی که عاشقی کردن بلد است

    که خسرو هیچ کدام را بلد نبود
    که خسرو عاشق شد و عاشقی کردن نمی دانست
    نمی دانست که به این روز افتاده بود
    .
    .
    سراسیمه وارد بیمارستان شدند و نام فرخ را پرسیدند که پرستار نزدیک آمد

    خسرو کیه!؟

    خسرو سمت پرستار رفت و سرش را تکان داد

    من با شما صحبت کردم؟

    بله

    چند لحظه تشریف بیارید

    خسرو به همراه پرستار کمی از بقیه دور شد و چند لحظه ای با او حرف زد و برگشت
    رنگش شبیه جسد شده و بود توان راه رفتن نداشت
    با پاهای سست و کرخت و کشان کشان نزدیک آمد
    همه در چشم های خسرو نگاه میکردنند و او چشم دوخته بود به نگاه پر از التماس ناهید که نگرانی از آرایش غلیظ اش پیدا بود
    خسرو چشم دوخت به چشمان ناهید

    …بد قول شدم ناهید

    گفت و مثل کودکی شش ساله خودش را در آغوش ماه بانو پرت کرد
    صدای شیون و گریه بیمارستان را برداشت اما ناهید مات و مبهوت فقط به خسرو نگاه میکرد و هیچ حرفی نمیزد

    پرستار خسرو را کنار کشید و تلفن همراه فرخ را به او داد

     فرخ هیچ وقت پیامی که فرستاده بودی رو نخوند ،  راستش تلفن همراهش دست من بود
    من میدونم که ناهیدو دوست داری
    مراقبش باش…برادرش تا لحظه ی آخر فقط میگفت ناهید…ناهید

     

    خسرو، ناهید را دوست دارد

     

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

     

    قسمت اول : هیچ کس نمی دانست ◄

    قسمت دوم : عطر شال و گیسوی تو ◄

    قسمت سوم : ضربه مغزی

    قسمت چهارم : تصادف ◄

     

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

     

    علی سلطانی

     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    قسمت چهارم : تصادف


    قسمت چهارم

    تصادف

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    تکیه داده بود به دیوارو چشم از پنجره اتاق بر نمیداشت
    در دلش غوغا بود که نکند این پسره ی لوس هنگام حرف زدن با ناهید دستش را گرفته باشد

    نکند به چشمان قهوه ای روشنش چشم بدوزد

    نکند ناهید برایش دلبری کند

    خیره به پنجره ی اتاق بود و پوست لبش را میجویید که سیگار به فیلتر رسید و دستش را سوزاند و به خودش آمد و دید تلفن همراهش زنگ میخورد

    دیدن نام فرخ روی صفحه رنگ چهره اش را عوض کرد و لبهایش به لرزه افتاد

    لحظه ای به حال و روز خودش فکر کرد

    یعنی ابراز یک دوست داشتن انقدر سخت است؟

    ابراز یک عشق پاک این همه مجازات دارد؟

    دلش برای خودش سوخت که نمیتواند مثل خیلی ها برود جلو و بگوید ناهید دلم لک زده برای عبور از خیابان دستانت را بگیرم

    دلم لک زده بگویم جیران منی و اگر معنی اش را خواستی به چشمانت اشاره کنم که روی هزار آهو را کم میکند

    دلم برایت لک زده اما گفتنش یعنی زیر آوار نگاهت له شوم

    صدای زنگ موبایل دست بردار نبود…نفس عمیقی کشید و تلفن را بدون هیچ حرفی پاسخ داد

    اما گویا خبری از صدای فرخ نیست

    نفس هایش سنگین شد

     

    وای ….وای ….کدوم بیمارستان؟

     

    ابروهایش بی اختیار تکان میخورد

     

    زود خودمونو میرسونیم

     

    گوشی را قطع کرد و با عجله وارد خانه شد و بی تفاوت به بقیه ماه بانو را صدا زد و از جمعیت دور کرد

    با گوشی فرخ از بیمارستان باهام تماس گرفتن….تصادف کرده…حالش بده ماه بانو…گفتن زود خودتونو برسونید

    ماه بانو بهت زده به خسرو نگاه میکند
    و حرفی نمیزند
    ناهید با خنده از اتاق خارج میشود و خسرو بدون توجه به اشاره های ماه بانو ، انگار که دنبال فرصتی بوده تا مراسم را خراب کند،،بلافاصله به ناهید میگوید

    آماده شو باید باید بریم بیمارستان..فرخ تصادف کرده

    ناهید توان ایستادن روی پاهایش را ندارد و به زمین می افتد و خسرو قبل از اینکه خواستگار ناهید کاری کند سمت ناهید میدود و از روی زمین بلندش میکند

    چیزی نیست ناهید…حالش خوبه…گفتن بیاید بیمارستان فقط…پاشو عزیزم پاشو بریم

    خسرو قول بده هیچیش نیست

    خسرو آب دهانش رو قورت میدهد
    اینکه هنوز ناهید به رسم گذشته خسرو را پشتیبان خودش میبیند بی تابی اش را دوچندان میکند

    قول میدم …قول

    ناهید نفس عمیق میکشد، انگار که به قول خسرو ایمان دارد
    انگار که تا به حال هیچ دروغی از او نشنیده است
    اما نمیداند بزرگترین پنهان کاری از خسرو سر زده که ناهید را دوست دارد اما یک بار هم به او نگفته است

    خسرو، ناهید را دوست دارد

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    قسمت اول : هیچ کس نمی دانست ◄

    قسمت دوم : عطر شال و گیسوی تو ◄

    قسمت سوم : ضربه مغزی ◄

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    علی سلطانی

     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    قسمت سوم : ضربه مغزی


    قسمت سوم
    ضربه مغزی

     

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    صدای زنگ خواستگار نفسش را بند آورده بود و به زور آب دهانش را قورت میداد اما ذره ای تغییر در چهره ی بی تفاوتش احساس نمیشد

    نامرتب بودن لباس هایش را بهانه کرد و از میان جمعیت خارج شد و سمت اتاق خواب رفت

    با عجله چشمانش را بست و پلک هایش را روی هم فشار داد
    تا ناهید را مقابل آیینه نبیند که دل در دلش نیست و از چشمانش ذوق و شوق سرازیر است

    وارد اتاق شد و تکیه بر دیوار داد و زانوهایش را بغل کرد

    خیره به در و دیوار و سیگار پشت سیگار

    این همان اتاقی بود که در کودکی برای اولین بار بافتن مو را لای گیسوهای ناهید یاد گرفته بود
    این همان اتاقی بود که ساعت ها نشسته و با ناهید ریاضی کار کرده بود
    این همان اتاقی بود که وقتی ناهید خبر مرگ پدر بزرگ را شنید،دو ساعت در بغل خسرو گریه کرده بود تا آرام شود
    این همان اتاقی بود که بوی کودکی شان را میداد
    بوی عشقی که شاید از همان روزها شعله ور شد اما دم نزد
    قاب عکسی روی دیوار چشمانش را گرفت که ناهید دستانش را دور گردن خسرو حلقه زده بود
    بی اختیار دستش را روی گردنش کشید و قاب عکس را محکم بغل کرد و روی زمین نشست
    صدای جمعیت به گوشش میرسید، صدای عروس خوشگلم به گوشش میرسید صدای خنده و صدای ناهید که پلک هایش را میدوخت
    در حال خودش به سقف زل زده بود که ناگهان ناهید به همراه خواستگارش بی هوا وارد اتاق شدند
    سراسیمه از جا پرید

    ایشون پسر عموی منه! خسرو خان، اومده اینجا قایم شده چون لباساش نامناسب بوده، اما ما که همش این تیپی دیدیمش شما هم ببین و عادت کن به این مدلی بودنش چون از بچگی همین بوده و تغییر نکرده

    خسرو مبهوت نگاه میکند

     راستی خسرو یه زنگ به فرخ بزن ببین کجا مونده؟ تا الان باید میرسید
    زودترم صحنه رو ترک کن میخوایم به قول ماه بانو اینجا سنگامونو وا بکنیم

    ناهید میخندد و خسرو سلام سردی داده و گیج و سردرگم از اتاق خارج میشود و از درب پشتی، خانه را ترک میکند

     

    چند قدمی از خانه دور شده و دوباره بازمیگردد و این مسیر را چند بار مثل دیوانه ها تکرار میکند و اخر سر روی زمین مینشید و به دیوار تکیه میدهد و پنجره ی اتاق را زیر نظر میگیرد و مدام سرش را تکان میدهد
    دیگر طاقت اش طاق میشود و موبایلش را از جیبش درآورده و روی اسم فرخ رفته و پیامی مینویسید

     فرخ یادته یبار از بالای درخت افتادی پایین و اگه من نگرفته بودمت ضربه مغزی میشدی؟! یادته؟
    من یبار نذاشتم ضربه مغزی شی این بار نوبت توعه
    زودتر خودتو برسون و این خواستگاری رو به هم بزن
    بخدا ضربه مغزی میشم، بقیه زندگیم میره تو کما
    چرا و چجوری و از کی نپرس
    حرف کهنست

    مال وقتایی که دبیرستانی بودیم و هر روز صبح تا دم مدرسه پشت سرش میرفتم

    که کسی چپ نگاش نکنه و دیر میرسیدم مدرسه و کتک میخوردم
    حالا با اون همه آرایش با یه غریبه تو یه اتاق داره حرف میزنه
    فرخ بیا این پسره رو از خونه بنداز بیرون
    من از بغض گلو درد گرفتم
    صدام در نمیاد
    بیا به همه بگو

    خسرو ناهیدو دوست داره

    زودتر بیا تا ضربه مغزی نشدم

    خسرو ، ناهید را دوست دارد

     

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    قسمت اول : هیچ کس نمی دانست ◄

    قسمت دوم : عطر شال و گیسوی تو ◄

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    علی سلطانی

     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    پست های سریالی

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO

    نخفته ام ز خیالی که می پزد دل من
    خمار صد شبه دارم
    شراب خانه کجاست ...

    user_send_photo_psot

    ..♥♥..................

    هر وقت گذاشتی دربارت بد فک کنن و از خودت دفاع نکردی ینی واقعن ...

    user_send_photo_psot

    o*o*o*o*o*o*o*o

    زندگی چه برخلاف........ چه بی خلاف......... چه باخلاف
    میگذره
    ...

    user_send_photo_psot

    ﺍﺣﻤﺪ ﺷﺎﻣﻠﻮ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ 130 ﺩﺭﺗﻬﺮﺍﻥ ﭼﺸﻢ ﺑﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﮔﺸﻮﺩ ﺩﻭﺭه ...

    user_send_photo_psot

    بهلول و دزد :)
    گويند روزي بهلول كفش نو پوشيده بود.
    داخل مسجدي شد تا نماز بگذارد.
    ...

    user_send_photo_psot

    @~@~@~@~@~@

    فرق عروسي رفتن دخترها و عروسي رفتن پسرها، البته در مورد همه صادق نيست ولي ...

    user_send_photo_psot

    ►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄

    غم انگیز‌ترین داستان کوتاهم نیما یوشیج ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    تاج مشکی ام
    سایه ات از سرم کم مباد

    که سیاهیت
    راهی سپیدی ...

    user_send_photo_psot

    ►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄

    فروغ چه زیبا گفت
    پرواز را به خاطر ...

    user_send_photo_psot

    ﺣﻤﻮﻡ ﺭﻓﺘﻦ ﺯﻣﺎﻥ ﻣﺎ :
    ﻣﯿﺮﻓﺘﯿﻢ ﺗﻮ ﺣﻤﻮﻡ ...
    ﯾﻪ ﺷﯿﺮﻭ ﺑﺎﺯ ...

    user_send_photo_psot

    نکته روانشناسی
    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    در بدترین ما آنقدر خوبی و در بهترین ما آنقدر ...

    user_send_photo_psot

    oOoOoOoOoOoO

    عشق مانند بیمار شدن است
    نمیدانی چطور اتفاق می افتد
    عطسه میکنی یکهو ...

    user_send_photo_psot

    ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

    زندگی زیباست,تماشایی ست
    چرا زیبا نمی بینیم؟
    چرا ...

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .