زمان زیادی می خواهم
برای فراموش کردن تو
اما فقط یک ثانیه می خواهم
تا به یاد بیاورم
زمستان پارسال
بیست و هشتم دی ماه
رنگ سنجاق به موهایت
سبز بود…
زمان زیادی می خواهم
برای فراموش کردن تو
اما فقط یک ثانیه می خواهم
تا به یاد بیاورم
زمستان پارسال
بیست و هشتم دی ماه
رنگ سنجاق به موهایت
سبز بود…
ﯾﻪ ﻣﺮﺿﯽ هست زمستونا میاد سراغ آدم
.
.
.
.
.
.
.
.
ﭘﺎﻫﺎتو ﻣﯿﭽﺴﺒﻮنی ﺑﻪ ﺑﺨﺎﺭﯼ ﯾﺎ ﺷﻮﻓﺎﮊ
ﺗﺎ مرز سوختن
ﺑﻌﺪ میکشی ﮐﻨﺎﺭ ﺗﺎ خنک شه
باز ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ میﭽﺴﺒﻮنی😂
😂😜
الان من اگه به جای مسی 5 تا توپ طلا میبردم
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
باز مامانم بهم میگفت توپ طلا بخوره تو سرت
هم سن و سال های تو الان 2 تا بچه دارن 😂😜
روزی ملا چند دینار برداشت و به بازار رفت تا خری بخرد
در میان راه یکی از دوستانش او را دید و گفت به کجا میری ؟
ملا گفت میرم خر بخرم
رفیق ملا گفت : ای احمق بگو ان شا الله میرم خر بخرم
ملا گفت اصلن نیازی به گفتن ان شا الله نیست پول در زیر بغلم و خر هم در بازار هست میخرم و میام
از قضا در میان راه دزدی پول ها را از زیر بغل ملا دزدید
و ملا مایوس و ناراحت داشت برمیگشت
که همان دوستش ازش پرسید چه شده ؟ چرا اینقد پکری ؟؟
ملا گفت پول هایم را دزدیدن ان شا الله لعنت بر پدر او باد ان شا الله ، ان شا الله
روزی ملا نصر الدین به عیادت از مریضی رفته بود که پای او را بریده بودند
ملانصرالدین نمیدونست سر صحبت را چگونه باز کند
رو به مریض گفت
آخر پایت را بریدند ؟؟
مریض جواب داد آری ولی خیلی درد میکند
ملا ندانست چطور اورا دلداری بدهد و گفت
پا بریدن خیلی ثواب داره اگه میدونستی چقد ثواب داره ؛ نه تنها پای دیگرت رو میبریدی بلکه میگفتی دست هایت را هم ببرند
مریض عصبانی شد و گفت
*bi asab*این ملعون پر حرفو بندازید بیرون
پس ملا نصر الدین را زدند و خارج کردند
مسجدی کنار مشروب فروشی قرار داشت و امام جماعت آن مسجد در خطبه هایش هر روز دعا می کرد
خداوندا زلزله ای بفرست تا این میخانه ویران شود
روزی زلزله آمد و دیوار مسجد روی میخانه فرو ریختو می خانه ویران شد
صاحب می خانه نزد امام جماعت رفت و گفت تو دعا کردی می خانه من ویران شود پس باید خسارتش را بدهی
امام جماعت گفت مگر دیوانه شدی! مگر می شود با دعای من زلزله بیاید و میخانه ات خراب شود
پس به نزد قاضی رفتند
قاضی باشنیدن ماجراگفت
در عجبم که صاحب میخانه به خدای تو ایمان دارد
ولی توکه امام جماعت هستی به خدای خود ایمان نداری
ﺩﺭ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﯼ ﺟﻨﻮﺑﯽ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪﺍﯼ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ
ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺟﻨﮕﻞ، ﺭﻗﺎﺑﺘﯽ ﺩﺭ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﺳﻠﻄﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﻨﺪ
ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﻫﻤﻪﯼ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺁﻧﮑﻪ ﺑﺎﻻﺗﺮﯾﻦ ﺍﺭﺗﻔﺎﻉ ﺭﺍ ﭘﺮﯾﺪ، ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻣﻮﺟﻮﺩﺍﺕ ﭘﺮﻧﺪﻩﯼ ﺟﻨﮕﻞ ﺑﺎﺷﺪ
ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﻗﺎﺑﺖ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً ﻣﺸﺨﺺ ﺑﻮﺩ. ﻫﻤﻪ ﺣﺪﺱ ﻣﯽﺯﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻋﻘﺎﺏ، ﺑﺮﻧﺪﻩﯼ ﺍﯾﻦ ﺭﻗﺎﺑﺖ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ
ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺗﺮﺗﯿﺐ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﻧﻮﺑﺖ ﻋﻘﺎﺏ ﺭﺳﯿﺪ . ﻋﻘﺎﺏ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻣﯽﺭﻓﺖ ﻓﺮﺍﺗﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﭘﺮﯾﺪ
ﺩﺭ ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺍﻭﺝ ﺑﻮﺩ، ﻣﮕﺴﯽ ﮐﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻻﯼ ﭘﺮﻫﺎﯼ ﺍﻭ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﭘﺮﯾﺪ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺣﺪ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻧﺘﯽﻣﺘﺮ ﺑﻪ ﺑﺎﻻ ﭘﺮﺗﺎﺏ ﮐﺮﺩ
ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻨﮏ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻢ ! ﺳﻄﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﺟﻨﮕﻞ ! ﻣﮕﺴﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻋﻘﺎﺏ ﻫﻢ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﭘﺮﯾﺪ
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ، ﺍﻫﻞ ﺟﻨﮕﻞ ﺑﻪ ﺩﻭ ﺩﺳﺘﻪ ﺗﻘﺴﯿﻢ ﺷﺪﻧﺪ
ﮔﺮﻭﻫﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻗﺎﻧﻮﻥ، ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺍﺳﺖ. ﻣﮕﺲ ﺩﺭ ﭼﺎﺭﭼﻮﺏ ﻗﺎﻧﻮﻥ ﺭﻗﺎﺑﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ ﮐﻪ ﺳﻠﻄﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﺍﺳﺖ
ﻭ ﮔﺮﻭﻫﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﮔﻔﺘﻨﺪ : ﻗﺎﻧﻮﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ، ﻋﻘﺎﺏ، ﺳﻠﻄﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﻗﺎﻧﻮﻥ نیست
ﮔﺮﮒ ﻫﺮﺷﺐ ﺑﻪ ﺷﻜﺎﺭ ﻣﻴﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻲ ﺁﻧﻜﻪ ﭼﻴﺰﻱ ﺷﻜﺎﺭ ﻛﻨﺪ
ﺑﺮﻣﻴﮕﺸﺖ
ﺷﺒﻲ ﮔﺮﮒ ﺭﺍ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺩﻳﺪﻡ
ﺑﺎ ﻻﺷﻪ ﻱ ﻳﻚ ﺍﻫﻮ ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻥ ﺑﻪ ﮔﻠﻪ ﺍﻭﻣﺪ
ﮔﺮﮒ ﻫﺎﻱ ﮔﻠﻪ ﺷﺎﺩ ﺍﺯ ﺷﻜﺎﺭ ﺍﻭ
ﭘﺮﺳﻴﺪﻧﺪ ﭼﺮﺍ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻲ ﮔﺮﮒ؟
ﮔﻔﺖ
ﺷﺒﻲ ﺩﺭ ﺳﻴﺎﻫﻲ ﺑﻴﺎﺑﺎﻥ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺩﻳﺪﻡ ، ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﺭﺑﻮﺩ
ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﭘﺎﻳﻢ ﻛﻪ ﻧﻪ
ﺑﻪ ﺗﻤﻨﺎﻱ ﺩﻟﻢ ﻣﻴﺮﻓﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﺎﺷﺎﻳﺶ ﻛﻨﻢ
ﺍﻣﺸﺐ ﻣﺤﻮ ﺍﻭ ﺑﻮﺩﻡ ﻛﻪ ﺻﺪﺍﻱ ﺳﮕﺎﻥ ﻭﻟﮕﺮﺩ ﺭﺍ ﺷﻨﻴﺪﻡ
ﺩﻭﻳﺪﻡ ﭘﺮﻳﺪﻡ ﺯﻳﺮﮔﻠﻮﻳﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﺩﺭﻳﺪﻣﺶ
ﺍﻧﭽﻨﺎﻥ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﻧﻤﻴﺨﻮﺍﺳﺘﻢ
ﺳﻬﻢ ﺩﻟﻢ ﻧﺼﻴﺐ ﺳﮕﺎﻥ ﻭﻟﮕﺮﺩ ﺷﻮﺩ
ﻗﺪﺭﯼ ﺁﻫﺴﺘﻪ …ﺩﻟﻢ ﭘﺸﺖ ﻏﺰﻝ ﺟﺎﻣﺎﻧﺪﻩ
ﺩﻝِ ﺣﺴﺎﺱ ،ﺩﻝِ ﺧﺴﺘﻪ ،ﺩﻝِ ﻭﺍﻣﺎﻧﺪﻩ
ﻣﯽ ﺩﻭﯼ ﺗﻨﺪ ،ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻭ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻧﻔﺴﯽ
ﺩﻝِ ﺍﺯ ﺗﺎﺏ ﻭ ﺗﺐ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ
ﺟﺮﯾﺎﻥ ﺩﺍﺭﯼ ﻭ ﺗﻘﺪﯾﺮ ﻭ ﻗﻀﺎ ﯾﺎﺭ ﺗﻮ ﺍﻧﺪ
ﺩﻝ ﻣﻦ ﻣﺎﻫﯽِ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﻟﺐ ﺩﺭﯾﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ
ﺭﻭﺑﺮﻭﯼ ﺗﻮ ﺩﺭِ ﺑﺎﻍ ﺧﺪﺍ ﺑﺎﺯﺍﺳﺖ ﻭ …
ﺩﻝ ﻣﻦ ﺩﺭﺩﻝ ﺧﺸﮑﯿﺪﻩ ﯼ ﺻﺤﺮﺍ ﻣﺎﻧﺪﻩ
ﻗﺪﺭﯼ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﺗﻮ ﺣﺘﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ
ﺩﺭﺩﻟﻢ ﺁﺗﺶ ﻋﺸﻘﯽ ﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﭘﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ
ﻗﺪﺭﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﻏﺰﻝ ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﮐﻨﺎﺭﻡ ﺑﺎﺷﯽ
ﻣﯽ ﺭﻭﯼ … ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ …ﺳﻬﻢ ﺗﻮ – ﻓﺮﺩﺍ – ﻣﺎﻧﺪﻩ
مهدی زکی زاده