جمعه های توخالی

ببین آقا هوای جسم و جانم زمستان است و روح پیر دارد

نشسته گرد بیماری به رویش، دل مغموم و چشم سیر دارد.

همین دردی که از ظلم و قساوت رسیده تا به عمق استخوانم

چنان پرخیده گرد من که انگار دو دستانم غل و زنجیر دارد.

ببین آقا درون سرزمینت نزاع و جنگ و درگیری به راه است

نزاعی که برایت هدیه جان هزاران طفل بی تقصیر دارد.

ببین از ناله های مادری که شده آبستن درد و شکنجه

برای سیری قنداقه هایش فقط گریه به جای شیر دارد.

زمین اینجا پر است از آیه هایی که یک یک بر فراز نیزه هایند

نفس در لابه لای ضجه هاشان هزاران جزء بی تفسیر دارد.

بجای ندبه و یاسین و وارث خوارج های مست این بیابان

زبان هاشان همه تهدید و مرگ است سراسر کفر و تحقیر دارد.

ببین آقا که در این آشیانه دگر حال و هوای ندبه هم نیست

برای منجی دل خسته ای که به جای آمدن تاخیر دارد.

نیا اینجا که دیگر وقت آن نیست برای آمدن باری ببندی

نیا دیگر که این قاصد دلی پر از این غیبت از این تاخیر دارد.

برای جمعه ی این هفته ام من فقط در مجسم را کشیدم

که اشعارم تب ناقوس مرگ است و ابیاتی که حکم تیر دارد.

شعر از مصطفی مشکانی _ قاصدک