آدم ها
از دست اونی که دوستش دارند
زود تر ناراحت میشند
روش حساس ترند
و
با کمترین بی توجهی
یا بی خبری
یا بد اخلاقی
یا جواب ندادن تلفن
یا دیر جواب دادن اس ام اس
بغض میکنند
و
گاهی اشک توی چشمشون جمع میشه
و دلشون بد میشــــکنه
حواسمون به همین چیزهای کوچیک باشه
دل آدم ها زود میشکنه
بعد از ظهر شنبه بود و هوا آفتابی ، دوستم بابی لوییس آن پدر نمونه، بچه هایش را برای بازی گلف برده بود، به باجه بلیت فروشی که رسید پرسید: ورودی چقدر است؟
سه دلار برای خودتان و سه دلار برای بچه های شش سال به بالا؛ بچه های شش ساله و کوچک تر هم نیازی به بلیت ندارند. بچه های شما چند ساله اند ؟
ین آقای وکیل سه سال دارد و آن آقای دکتر هفت سال.پس باید شش دلار بدهم
بلیت فروش گفت: گنجی چیزی پیدا کرده ای؟ می توانستی سه دلار را به جیب بزنی، می توانستی بگویی این آقای دکتر شش سال دارد. من که متوجه تفاوتش نمی شدم
بابی در جواب گفت: درست است، اما بچه ها که متوجه می شدند
اولین درسی که والدین باید به فرزندان خود بیاموزند صداقت است
یک روز ملا تنگش گرفت و به طرف مبال رفت. یکی دو بار گفت اِهِن
اما جوابی نشنید. در حالی که به خودش می پیچید وارد مبال شد و کسی را ندید
با ناراحتی گفت: تو که اینجا نبودی، می خواستی زودتر بگویی که من این قدر معطل نشوم
❇ملانصرالدین❇
هــر آنچه باید از تو می گفتم
گفتم نـــوشتم بُت تـــراشیدم
هر دختری از خانهای میرفت
پشت قدم هـاش آب پاشیدم
❇علیرضا آذر❇
بي خانمان بود هر شب كه ميخوابيد قبل از خواب قهقهه ميزد بلند بلند
داد ميزد: اين دل به درد كسي نمي خوره ها من خوابم كسي باز نبردش
بي خانمان بود ولي ديوانه نبود
البته عاقل هم نبود
نمي دانم شايد عاشق بود
شايد
عادت هاي عجيبي داشت
عاشق جاهاي شلوغ بود… عاشق بود يا نبود را نمي دانم ولي مدام جاهاي شلوغ را انتخاب مي كرد
بي خانمان بود ولي گدا نبود
مدام چشمهايش ميچرخيد در شلوغي و مدام در دستانش چيزي را فشار ميداد. هر وقت ازش ميپرسيديم توي دستت چي داري مي خنديد و مي گفت: دلمه
همه مان مي دانستيم كه ديوانه نيست ولي دل؟ يعني چي؟
بي خانمان بود ولي بي سواد نبود
هر شب قبل قهقهه و حرف هاي تكراري هميشگي اش چيزي روي يك تكه كاغذ يا مقوا مينوشت و سر آخر مي گذاشت توي گوني كهنه اي كه هميشه زير سرش ميذاشت و وقتي ميپرسيديم چه نوشتي مي گفت: دل نوشته
زمستان سردي بود و اواخر دي ماه ما پاي آتشي نشسته بوديم و منتظر بوديم “او” مثله هرشب دل نوشته اش را بنويسد و بخندد و از دلش بگويد اما نشسته بود و به جاي قهقهه با يك شي كوچك در دستش بازي مي كرد و لبخندي كودكانه ميزد
رفتم جلو و به شي دستش نگاه كردم
حلقه بود
حلقه اي به رنگ نقره اي
گفتم: رفيق اين چيه؟
گفت: دلمه
بعد بغض كرد و بلند گفت: من خوابيدم هر كس خواست اين دل من رو ببره ولي بدونه ديگه به دردش نمي خوره
گفتم بعد يه سال چه عجب يه حرف جديدي زد
صبح وقتي همه بلند شديم
مرده بود
پيت حلبي جلوي پايش باقيمانده سوخته هاي دل نوشته هايش بود و حلقه اي نسوخته در آن
آخر نفهميدم دل نوشته هايش كم بود كه يخ زد يا كه دل نوشته هايش زياد كه سوخت
هر چه بود
بي خانمان بود اما ديوانه نبود
❇ناشناس❇
قطره ای در صدفی پنهان شد
رفته رفته به صدف مهمان شد
در نهانخانه تاریک صدف، چند روزی که گذشت
دید منزل تنگ است، در و دیوار صدف چون سنگ است
کمی آزرده شد از خود پرسید
علت آمدنم اینجا چیست؟
قطره ها آزادند، در دل موج زمان فریادند
چیست معنای خود آزاری من؟ چیست بیماری من؟
اگر روزنه ای باز شود دور شوم
ساکن منطقه روشنی و نور شوم
صدف آهسته شنید این نجوا، گفت
ای کودک خرد دریا! شکوه کم کن که در این بحر عمیق ما نگردیم به کس یار و شفیق
ارزشت بیشتر از شبنم نیست
مثل تو در دل دریا کم نیست
ما به کس در دل خود جا ندهیم
تا ندانیم که ارزش دارد
بی جهت منزل و ماوا ندهیم
اگر امروز تو در سینه من پنهانی
یا به قول خودت افتاده در این زندانی
مکن از بخت شکایت که بدون تردید
تو در این خانه تاریک، شوی مروارید
❇ناشناس❇
سلام عزيزترينم
ميخواهم مو به موي آن روز را برايت تعريف كنم، دوباره جرأت پيدا كردم… اصلا ديشب با خودم گفتم گلورينا نگران چه هستي؟ نامه است ديگر! روبه رويش ننشستي كه صورتش را ببيني و نگران عكس العمل هايش باشي
ميخواهم بنويسم از همان روز… از همان روز كه به تصوير كشيدنش را برايت نصفه و نيمه رها كردم دقيق يادم نيست تا كجا را برايت تعريف كردم
پدرم كه آمد و آن حرفها را زد به راحتي ميتوانستم كاري كنم كه نتواند مرا با خودش ببرد! اصلا از اول هم همين تصميم را داشتم اما وقتي اسم لرونا را آورد
آخر تو بگو اين انصاف است كه فرشته اي را كه هنوز هيچ چيز از زندگي نفهميده بازيچه هوسراني ديگران كنند؟
از فكر بلاهايي كه قرار بود سر لرونا بياورند قلبم آتش گرفت… گفته بود يك ساعت وقت دارم فكر كنم و تصميم بگيرم خودمم را بدبخت كنم يا كناره گيري كنم و بگذارم زندگي خواهر كوچكم را به آتش بكشد عجب پدري
هنوز از در بيرون نرفته بود كه فرياد زدم: باشَد! مي آيم
سرش را برنگرداند تا صورتش را ببينم
اما مطمئن بودم لبخند ميزند و خوشحال است
عجب پدري
به اجبار به حمام رفتم… روي كاشي سرد حمام نشستم و گريه كردم… كاش راهي بود كه بميرم
كاش انقدر شجاع بودم تا ميتوانستم خودم را از اين دنيا بگيرم… وقتي از حمام بيرون آمدم و در آينه خودم را ديدم به جاي چشم دو گوي سرخ رو ي صورتم بود! از بس كه گريه كرده بودم
برايم لباس اورد… لباس ساده اي بود اما در مقايسه با لباس هاي رنگ و رو رفته ي من پادشاهي ميكرد
از پله ها پائين رفتم پدرم را ديدم روي صندلي نشسته بود. پشتش به من بود و متوجه آمدنم نشده بود! بطري الكل كنارش بود… سيگار ميكشيد و بلند بلند ميخنديد و اصلا برايش مهم نبود چه بلايي ميخواهد سر دخترش بيايد
عجب پدري
ناگهان فكري به سرم زد… گلدان روي ميز را بردارم و بكوبم روي سرش و خودم و لرونا را از اين منجلاب بيرون بكشم
اما… لعنت به من! هنوز دوستش داشتم… هنوز سالهايي كه مانند يك پدر واقعي كنارم بود و حمايتم ميكرد و عشق ميورزيد را به ياد داشتم
همانجا روي زمين نشستم
چه زندگي اسفناكي… چرا من زنده ام!؟
به اين فكر كردم كه ساعاتي ديگر قرار است كجا باشم؟كنار كي؟ خدايا اين ديگر چه امتحاني است؟
تمام اين سال ها درست زندگي كردم! بين اينهمه ناپاكي پاك ماندم
خدايا جواب من اين بود!؟
پدر دائم الخمرم اصلا متوجه حضورم نبود و همچنان قهقهه ميزد و سيگارش را دود ميكرد… رفتم بالاي سرش… دستم را روي شانه اش گذاشتم… ديگر توان صبر كردن نداشتم! هر بلايي هم كه قرار بود سرم بيايد دوست داشتم زودتر رخ بدهد
سرش را برگرداند… كوچكترين اثري از ناراحتي در چهره اش پيدا نبود و لبخند به لب داشت صدايم به زور در آمد: برويم!؟
لبخند زد و گفت: اره زودتر برويم تا دير نشده
راه افتاد… به جهنم كه دخترش را ميبرد تا قرباني كند… خوشحال بود
عجب پدري
پايم را كه از خانه بيرون گذاشتم احساس كردم ديگر هيچوقت اين خانه را نميبينم… صداي لرونا را ميشنيدم كه در كوچه با دوستانش بازي ميكرد
سرم را برگرداندم و نگاهش كردم… با حسرت… عزيز ترين فرد زندگي ام بود
بعد از من چه بلايي سرش مي آید!؟ چه كسي برايش غذا ميپزد و لباس هايش را ميشورد؟! خدايا اين بود مهرباني ات؟ مرا از چاله بيرون اوردي و به چاه انداختي
لرونا را نگاه كردم! براي اخرين بار… دوست نداشتم كه مرا ببيند! انقدر داغان بودم كه به محض ديدنم ميفهميد! دوست نداشتم از دنياي كودكانه اش جدايش كنم
در طول مسير نه من حرفي زدم نه ان مردك به ظاهر پدر
به خودم فكر كردم… كه قرار است شبيه مادرم شوم
مادري كه جز نفرت حسي به او نداشتم… چقدر دلم گرفت براي روياهايي كه در سر داشتم
پدرم را نگاه كردم! چه بلايي سر آن مرد چهار شانه مهربان امده بود؟ داشت ميرفت دخترش را بفروشد
عجب پدري
مسير طولاني را پياده طي كرديم… تا اينكه به هتلي
رسيديم! معروف ترين هتل شهر بود! همانند قصر بود! هميشه ارزو داشتم يك روز را آنجا بگذرانم
بالاخره به آرزويم رسيدم… عجب رسيدني
نه اضطراب داشتم نه وحشتي! بي حسِ بي حس
ميرفتم كه نابود شوم… ميرفتم كه بميرم
ديگر هيچ چيز برايم مهم نبود… نگهبان در هتل را برايمان باز كرد و خوش آمد گفت… نگاهش كردم نگاهش روي پدرم بود
حق داشت… اين مرد با اين سروشكل اصلا جايش اينجا نبود! اگر ميخواست خيلي به خودش فشار بياورد بايد ميرفت يكي از مهمان خانه هاي شهر
وارد كه شديم پدرم چند لحظه ايستاد و داخل لابي هتل را از نظر گذراند و با صداي نسبتا بلند و هيجان زده اي گفت: آنجاست… آنجاست… برويم
و به مردي اشاره كرد و قدمهايش را به سمت مرد تند كرد! معلوم بود عجله دارد و ميخواهد زودتر زندگي دخترش را به آتش بكشد
عجب پدري
به سمت مرد رفتيم… مردي ميانسال بود! با سر و وضعي مرتب… ظاهر خوبي داشت… پدرم دستش را به سمت مرد دراز كرد! اما مرد با نفرت نگاهش كرد… براي چند ثانيه و بعد صورتش را برگرداند به سمت من
با نگاهي جستجو گرانه سرتاپايم را برانداز كرد و نگاهش را به روي صورتم ميخكوب كرد
نفرت نگاهش كم شد و جايش را به غم داد
فهميد ناراضي ام… فهميد دارم ميميرم… فهميد دختر اين مرد هستم اما مثل اين مرد نيستم
سرش را پائين انداخت… فهميدم غم نگاهم انقدر زياد هست كه ادم ها با ديدنش نتوانند طاقت بياوردند
البته همه ادم ها به جز پدرم
مرد ميانسال كه معلوم بود از ناراحتي من ناراحت است با اكراه مارا به سمت يكي از اتاق هاي هتل راهنمايي كرد
كف دستانم عرق كرده بود
هيچ چيز حسي نميكردم… پاهايم راه نميرفتند و
فقط كشيده ميشدند روي زمين
ميرفتم كه كشته شوم… روحم كشته شود
مرد ميانسال در را كوبيد! به سمت من برگشت نگاهم كرد با اندوه… سرش را پائين انداخت و تكان داد و به سمت پدرم رفت با اخم به او اشاره كرد كه بروند
پدرم حتي نماند تا با من حرف بزند… خداحافظي كند… عذرخواهي كند
عجب پدري
پشت در مانده بودم… كسي در را باز نكرده بود
فكر فرار به سرم زد… اري بايد ميرفتم… هرجا غير از اينجا… برگشتم كه بروم صداي باز شدن درآمد
درجايم ميخكوب شدم… صدايي نمي آمد
سريع برگشتم تا بيينم چه كسي منتظر بود كه نگاهم در يك جفت چشم مشكي قفل شد
چقدر نوشتم…!! اصلا حواسم نبود كه چند كاغذ را پر كرده ام و هي ميروم سراغ كاغذ بعدي
گلويم تنگ شده! به سختي اب دهانم را قورت ميدهم
ياداوري اش… مرورش… مرگبار است! نميدانم گذشته براي تو چه رنگ و بويي دارد اما بدان زندگي من قبل از حضورتو زندگي نبود
تو بودي كه مرا دوباره از نو ساختي
تو معمار زندگي گلورينا بودي
عجب معماری
✳گلورينا✳
نورا مرغوب❇
❇نامه شماره ۱۷
از وقتی این مانتو نوشته دارا مد شده
.
.
.
.
.
با دیکشنری و فرهنگ لغت میرم بیرون
😂😜
بر خلاف همه
.
.
.
.
من روز دوم مدرسه گریه کردم
😂
آخه بهم نگفته بودن هر روز باید رفت مدرسه
😂😜
جورى نباشيد كه وقتى كفشاتونو در مياريد
.
.
.
.
.
اطرافيانتون آرزو كنن كه اى كاش ر#ده بود اما كفشاشو در نمياورد
😂
یادش بخیر بچه بودم ی نارنگی گذاشتم توی کیفم ببرم مدرسه بخورم، زنگ تفریح کیفمو باز کردم دیدم نارنگیه له شده جذب شده تو کتاب فارسیم
.
.
.
.
تا آخر سال هروقت هوس نارنگی میکردم یکی از برگه های کتابمو میخوردم
😂
به بابام میگم فردا امتحان دارم رفته 3-4کیلو هویج گرفته اومده میگه بیا اینارو اب بگیر بخور…توکه هیچی بارت نیست حداقل ببینی بغل دستیت چی
نوشته
😂
.
.
.
.
.
بابامو دوس دارم فهمیده ست😂😜
بعد از سالها تازه داشتم ابوالفضل پورعرب و فریبرز عرب نیا رو از هم تشخیص میدادم
.
.
.
.
.
که با مهران احمدی و احمد مهران فر آشنا شدم
😂
بیرون بودم بابام پیام داد کجایی؟
گفتم خرید
.
.
.
.
.جواب داد خر خودتی پدسگ جرات داری بیا خونه نشونت میدم کی خره
😂
مامانم هر سری میخواد کارگر بیاره خونه رو تمییز کنه
.
.
.
.
.
قبلش یه دور در حد یه کارگر از من کار میکشه که
.
.
.
.
اون اومد فک نکنه ما خیلی شلخته ایم😂
😂😜
چیزی که دخترا زیاد دارن
لباسه
.
.
.
.
.
چیزیم که هیچوقت ندارن
لباسه
😂
😂😜
خونه داییم اینا بودم
یه دفتر قدیمی از شعرای مشیری و اخوان ثالث پیدا کردم به زن داییم گفتم این چیه؟
چپ چپ نگاه داییم کرد گفت: دوره نامزدی به من گفته بود شعر میگه
😂😜
.
.
.
داییم یه ماهه بلاکم کرده همه جا
😂
مورد داشتیم چهارتا دختر داشتن امتحان راهنمایی رانندگی میدادن، مامور به دختره که پشت فرمون بود گفت :ردی
😂
دختره: چرا؟
😂
افسر: از لاین خارج شد
دختره زده زیره گریه که، جناب سروان به جون خودم پیشنهاد دوستی زیاد میدادن
واسه این از لاین اومدم بیرون
😂
اون سه تا دختره پشتی
هم داشتن سریع
لاین و نصب میکردن
😂😜
مامور مذکور الان تو کوه های القادصیه مشغول ماهی گیری می باشد
😂😜
واسش دعا کنید
😂