بچه تر كه بودم عاشق پاستيل بودم! بيشتر از چيزي كه الان هستم
هميشه مامانم واسم ميخريد… طعماي مختلف
اصلا راه نگه داشتن من تو خونه همين پاستيل بود
يه بار مامانم هم واسه من هم واسه دخترخالم پاستيل خريد…! اون از من يكم بزرگتر بود
من عاشق پاستيل نوشابه اي بودم و مامانم از نوشابه اي فقط يدونه خريده بود
اون روز پاستيل نوشابه اي به دخترخالم رسيد
خيلي غر زدم
گريه دوست نداشتم!! حتي با اينكه خيلي كوچولو بودم وقتي يكي ناراحتم ميكرد جلوش وايميستادم و بهش زبون درازي ميكردم ولي فوري ميرفتم يه گوشه خلوت گريه ميكردم! هنوزم اينجوريم
اگه كسي اذيتم كنه يا حقمو بخوره حقمو ازش پس ميگيرم و شايد تو چشم همه يه دختر خيلي قوي ام ولي واي از تاثيري كه تو روحيه م داره
من گريه هام واسه خودمه….! غد بازيام واسه بقيه
اصلا اينجوري بزرگ شدم… اول دبستان كه بودم از لحاظ قدي از همه شون كوچولوتر بودم
خيلي خيلي كوچولو تر! يه دختر نيم وجبي بودم كه موهاي چتري داشت و هميشه وسط معركه بود
هيچكس باور نميكرد تك فرزند باشم! اخه معمولا تك فرزندا لوس ميشن! ولي من لوس نبودم
واسه مامان بابام بودماا ولي بيرون از خونه نه
حقمو ميگرفتم
اولين روز مدرسه هم وقتي كه همه بچه ها گريه ميكردن و ماماناشون رو ميخواستن من به مامانم اشاره ميكردم كه زودتر بره خونه
ضعف نشون نميدادم هيچوقت
خب داشتم اون روز رو ميگفتم
پاستيل
هرچي به دختر خاله م گفتم اون پاستيل رو بده من
من عاشق اونم تو كه واست فرقي نداره
لوس بازي دراورد و گفت نه
گفتم شرط بذار
گفت نه
گفتم شرط بذااار
ازش كوچيكتر بودم ولي ازم ميترسيد
گفت باشه بايد مسابقه بديم
مچ بندازيم
مچ؟؟ من؟؟ مني كه ازت كوچيكترم؟
ميدونست ميبازم
مطمين بود
واسه همين اين شرط رو گذاشته بود
چهار سالم بيشتر نبود
پاستيلمو ميخواستم! از يه طرفي هم ميخواستم بهش بفهمونم من رو نبايد دست كم بگيره
باهاش مچ انداختم
دستم خيلي درد ميگرفت… چشمامو بستم و هرچي زور داشتم زدم
وقتي حس كردم مچش رو خاك كردم يه چشمم رو باز كردم و نگاه كردم! وقتي مطمئن شدم كه بردم رفتم و خيلي اروم و ريلكس پاستيل رو برداشتم
هيچي بهش نگفتم!! هيچي!! الانم عادت ندارم وقتي يجايي من برنده ميشم برم رو اعصاب طرف مقابل فقط برگشتم و نگاش كردم
با همون مغز كوچيكم يه درس خوبي ياد گرفتم اون موقع
به خودم گفتم! بابا تو ديگه كي هستي! تو هرچي بخواي ميشه! بدون اينكه مث بچه نُنُر ها مامان باباتو صدا كني! خود خودت بخواي و تلاش كني ميشه
فقط كافيه زور بزني… هرچي توان داري
از اون روز سالهايي زيادي گذشته
بارها شكست خوردم ولي دست از مسابقه برنداشتم
زندگي پر از مسابقه ست
شده هزاربار پشت خط شروع يه مسابقه وايستاده باشم و تهش بازنده باشم ولي نشده كه بعد باخت ديگه منو تو اون مسابقه نبينن
منظورمو متوجه ميشي؟
من اهل جنگيدنم
پس فكر نكن يه دختر لوس و نُنُرم كه واسه رسيدن بهت فقط يجا ميشينم و خدارو صدا ميزنم
من اهل جنگيدنم
❇نورا مرغوب❇
از آدم های مهربانِ زندگی که خیلی خیلی دیر ناراحت می شوند باید بی نهایت ترسید
این آدم ها یکبار برای همیشه همه چیز را دو دستی می گذارند و می روند
یکبار برای همیشه
❇پويان اوحدى❇
ملا صاحب نوزادی شد. یکی از دوستانش به او گفت: قدم نورسیده مبارک! پسر است؟
ملا گفت: نه
گفت: پس حتما دختر است
ملا با تعجب گفت: درست است، چه کسی به تو خبر داده؟
با هجوم موش ها به شهر همدان که موجب بیماری طاعون در این شهر شده بود پزشک حاذق ما ابوعلی سینا به مردم شهر دستور داد برای مقابله با موشها ، از مار استفاده کنندو بعدها نیز به پاس این کار در سر راه مارها جام شرابی از انگور سیاه نهادند تا از آن بنوشند زیرا زهر مار را زیاد می کند
از آن پس مار نماد بهداشت ونماد داروخانه های سراسر جهان شد
لذا برخی داشتن و نگهداری مار را نشانه سلامت می دانستند وبه افرادی که زیاد دچار امراض می شدند می گفتند : بی مار
درود بر دانشمندان بزرگ ایران
با تشکر از رو مخ اول بابت ارسال پست
زنها
وقتِ دلگيری از دنيا
هر چه بپرسى
مى گويند
هیچی… مهم نيست، مى گذرد
اين يعنى
هيچ جا نرو
كنارم بشين
دوباره بپرس
دوباره پرسيدن هايت حالم را خوب مى كند
❇فرید صارمی❇
از داخل خانه بگير تا سركوچه مغازه اصغر ميوه فروش
همه ميدانستند عاشق جليل شده ام
در خانه پدر و مادرم و خواهرانم تيكه بارانم ميكردند
از خانه هم كه بيرون ميرفتم همسايه ها و دوستانم خيلي نامحسوس مرا به هم نشان ميدادند و پچ بچ ميكردند
جمعه هايم هميشه در كنار مادربزرگم سپري ميشد! مادر بزرگ تنها بود… پدربزرگ وقتي هنوز من به دنيا نيامده بودم مرده بود
روزهاي جمعه دوتايي مينشستيم روي تخته گوشه حياط و باهم حرف ميزديم
از بدي هاي عروس اكبر نانوا بگير تا پيشرفت علم پزشكي
مادر بزرگ مثل بقيه مادر بزرگ ها نبود
سواد داشت… زندگي را بلد بود… حرفش هميشه خريدار داشت
بعد از اينكه عاشق جليل شدم جمعه هايم ارامشش را از دست داد
مادر بزرگ بيخيال عروس اكبر نانوا و علم پزشكي شده بود و مدام نصيحت ميكرد
از اينكه من زيباترين دختر فاميلم و همه برايم ارزو دارند بگير تااا توهين و نفرين به جليل
اما من يك گوشم شده بود در و آن يكي دروازه
خلاصه كه روزهاي سختي بو
همه بيخيال زندگي شان شده بودند و زوم كرده بودند روي من
من اما بي تفاوت به همه هرشب قبل خواب عكس جليل را نگاه ميكردم و صبح ها زودتر از همه بيدار ميشدم تا يواشكي به جليل زنگ بزنم
جليل مهربان بود… نمازش قضا نميشد
همه در محل برايش احترام قائل بودند… عاشق بود! اما هيچوقت ابراز نميكرد… عشقش انقدر عميق بود كه از شيشه عينكش عبور ميكرد و صاف مينشست روي قلبم
روزي كه همه به اجبار موافقتشان را براي ازدواجم اعلام كردند مادرم غش كرد!! پدرم اخم كرد و كساني كه با من دشمني داشتند از شوق قهقهه زدند
شب قبل عروسي ام پدرم براي اخرين بار با چشماني اشك بار از من خواهش كرد بيخيال جليل بشوم و باكسي ازدواج كنم كه لايقم باشد
اما من لايق تر از جليل نميديدم
روز عروسي مانند همه عروس ها به ارايشگاه رفتم و لباس پف پفي به تن كردم
منتظر ماندم جليل برسد
صداي زنگ ارايشگاه به گوشم رسيد
خودش است! جليلم
در را باز كردم…. چقدر به چشمم زيبا مي امد اين مرد!
اشك شوق را در چشمانش ديدم
خم شدم و با خجالت صورتش را بوسيدم
با عشق نگاهم كرد و هيچ نگفت
با ارايشگر خداحافظي كرديم
صندلي چرخدارش را برگرداندم و به حركت در اوردم
من تورا با همين صندلي چرخدار دوست دارم
محال است بگذارم كه حرف مردم اذيتت كند
تو ديگر مرا داري
❇نورا مرغوب❇