روس ها قديما يه بازی مسخره داشتن به اينصورت كه يه هفت تير كه فقط يه تير توش بود رو ميدادن به دو نفر، اون دو نفر بايد به نوبت سیلندر وسط هفت تير رو ميچرخوندن، هفت تير رو ميزاشتن توی دهنشون و بنگ! تا موقعی كه يكيشون برنده ميشد و زنده میموند و اون يكي، مغزش پخش زمين مي شد
بعد ها اسم اين بازي رو گذاشتن رولت روسي
ميدوني، به نظرم رابطه ي منو تو هم از يه جايي به بعد تبديل شد به رولت روسي… هر دومون منتظر بوديم اون يكي كم بياره، اون يكي شكست بخوره، اما خب از شانس بدم، هميشه مغز من بود كه پخش زمين مي شد
با اينكه تو حتي به فكرت هم نميرسيد که ممکنه من نوبت تو رو هم انجام داده باشم، ولی من فقط برام زنده موندن تو مهم بود! یه گلوله یا هر شش تا گلوله پخش شدن مغز من یه حتم بود، نه یه شاید
❇امیر رضا لطفی پناه❇
چادرت دل میبرد از مـــرد پاک با خدا
روسریت طرح لبنانی، پر از مهر و صفا
عفتت درجمع نامحـــــرم بماند یکطرف
شیطنت هایـــت برای محرمت باشد جدا
❇ناشناس❇
بساط پت و پهنی، پهن کرده بودم. سردی هوا و درد مزمن کلیهام ضرورتی پیش آورد که نتوانستم از همسایهها یا حتی رهگذران بخواهم که چشمشان به بساط باشد؛ رفت و برگشتم به منزل، یک ربعی زمان برد
همهٔ این پانزده دقیقه را به این فکر میکردم که چند نفر دارند با خیال راحت به هم دیگر کتاب تعارف میکنند و هر کی هر چی میخواسته، برداشته و رفته
خوشبختانه وقتی برگشتم همه چیز سر جایش بود
هیچوقت از این همه بیعلاقگی مردم به کتاب خوشحال نشده بودم
ظهور و سقوط یک کتابفروش❇
❇حشمت ناصری
لیمو شیرین با شعورترين میوه هاست
آدمو مجبور میکنه براش وقت بذاره
بهت ميگه اگه دیر بری سراغِ خیلی چیزا
ممکنه اون چیز شیرینیشو بهت تلخ کنه
من نميگم ازت متنفرم
فقط ميگم اگه تو از يه تصادف
بدجور آسيب ديده بودي
و من يك تلفن داشتم
پيتزا سفارش ميدادم
وقتی بچه بودیم، مادرم یک عادت قشنگ داشت: وقتی توی آشپزخانه غذا می پخت برای خودش یواشکی یک پرتقال چهارقاچ می کرد و می خورد
من و خواهرم هم بعضی وقت ها مچش را می گرفتیم و می گفتیم: ها! ببین! باز داره تنهایی پرتقال می خوره، و می خندیدیم…. مادرم هم می خندید
خنده هایش واقعی بود اما یک حس گناه همراهش بود مثل بچه هایی که درست وسط شلوغی هایشان گیر می افتند، چاره ای جز خندیدن نداشت
مادرم زن خانه بود (و هست)، زن خانواده بود، زن شوهرش بود. تقریبا همیشه توی آشپزخانه بود. وقت هایی هم که می آمد پیش ما یک ظرف میوه دستش بود. حتی گاهگاهی هم که برای کنترل مادرانه بچه هایش سری به ما می زد، دست خالی نمی آمد: یک مغز کاهوی دو نیم شده توی دست هایش بود، یک تکه برای من، یک تکه برای خواهرم
وقتی پدرم از سر کار می آمد، می دوید جلوی در، دست هایش را که لابد از شستن ظرف ها خیس بودند، با دستمالی پاک می کرد و لبخندهای قشنگش را نثار شوهر خسته می کرد. در اوقات فراغتش هم برایمان شال و کلاه و پلیور می بافت و من و خواهرم مثل دو تا بچه گربه کنارش می نشستیم و با گلوله های کاموا بازی می کردیم
مادرم نور آفتاب پهن شده توی خانه را دوست داشت. همیشه جایی می نشست که آفتابگیر باشد. موهای خرمایی اش و پنجه پاهای بیرون زده از دامنش زیر آفتاب می درخشیدند و دستهایش میل های بافتنی را تند و تند با ریتمی ثابت تکان می داد
مادرم نمونه کامل یک مادر بود (و هست). مادرم زن نبود، دختر نبود، دوست نبود، او فقط در یک کلمه می گنجید: مادر
یادم می آید همین اواخر وقتی پدرش مرد، تهران بودم زود خودم را رساندم. رفته بود پیش مادربزرگم. وقتی وارد خانه پدربزرگم شدم محکم بغلم کرد و شروع کرد به گریه کردن. من در تمام مراسم پدربزرگم فقط همان یک لحظه گریه کردم. نه به خاطر پدربزرگ. به خاطر مادرم که مرگ پدرش برای اولین بار بعد از تمام این سال ها، از نقش مادری بیرونش آورده بود و پناه گرفته بود توی بغل پسرش و داشت گریه می کرد
و من به جز همین در آغوش گرفتن کوتاه چیزی به مادرم نداده بودم… چیزی برای خود خودش
مادرم، هیچ وقت هیچ چیز را برای خودش نمی خواست. تا مجبور نمی شد لباس نمی خرید. اهل مهمانی رفتن و رفیق بازی نبود. حتی کادوهایی که به عناوین مختلف می گرفت همه وسایل خانه بودند. در تمام این سال ها تنها لحظه هایی که مال خود خودش بودند، همان وقت هایی بود که یواشکی توی آشپزخانه برای خودش پرتقال چهارقاچ می کرد. سهم مادرم از تمام زندگی همین پرتقال های نارنجی چهارقاچ شده ی خوش عطر یواشکی بود
مادرم عادت داشت کارهای روزانهش را یادداشت کند
و من از سر شیطنت، سعی میکردم دستی در لیست ببرم و یا چیزی را به آن اضافه کنم فقط برای اینکه در تنهاییاش او را بخندانم
مثلا اگر در لیست تلفنهایش نوشته بود زنگ به دایی جان، جلویش مینوشتم: ناپلئون
میشد زنگ به دایی جان ناپلئون
هر بار بعد از خواندنش که همدیگر را میدیدیم میگفت: اینا چی بود نوشته بودی؟ و کلی با هم میخندیدیم
یک روز شدیدا مریض بودم به رسم مادر، کاغذی روی در یخچال چسباندم: مُسكّن برای دردم
کنارش مادر نوشته بود: دردت به جانم
عجب دردی بود جان مادر را گرفت و دیگر نخندیدم
❇رضا میرکریمی و شادمهر راستین❇