بزرگترین افسوس زندگی ام را زمانی خوردم که فهمیدم
آدم ها خیلی هارا دوست دارند اما عاشق یک نفر میشوند
تو برای من آن یک نفر بودی و من
برای تو آن خیلی ها
یکی بود یکی نبود
این داستان زندگی ماست، همیشه همین بوده. یکی بود یکی نبود، در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن، با هم ساختن
برای بودن یکی ، باید دیگری نباشد
هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود ، که یکی بود ،دیگری هم بود
همه با هم بودند، و ما اسیر این قصه کهن، برای بودن یکی، یکی را نیست می کنیم از دارایی، از آبرو، از هستی
انگار که بودنمان وابسته نبود دیگریست هیچ کس نمیداند، جز ما
هیچ کس نمی فهمد جز ما و آن کس که نمی داند و نمی فهمد، ارزشی ندارد، حتی برای زیستن. و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم هنر نبودن دیگری
گاهی مینشینیم به آدم ها فکر میکنیم
به آن ها که دیگر نداریمشان یا ندارندمان
به آن هایی که زخم های بدی زدند و رفتند
یا آن هایی که زخم های بدی زدند و رفتیم
اما حالا که فکر میکنیم میبینیم آن قدرها هم بد نبوده اند، آن قدر ها هم رفتن لازم نبود
بعد دلتنگشان میشویم. از کجا معلوم ! شاید آن ها هم دلتنگمان میشوند … اما خودمان درون خودمان میمانیم … بدونِ اینکه بگوییم چقدر بودن همدیگر را میخواهیم
میدانی؟
رفتن تو هم همینجور است
رفتن من هم همینجور
زمان آدم ها را عاشقتر میکند
.
.
.
.
ای کاش تو هم همانند من عاشقم شده باشی