پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت میرفت. به علت بیتوجهی، یک لنگه کفش ورزشی او از پنجره قطار بیرون افتاد. مسافران برای پیرمرد تأسف میخوردند. ولی پیرمرد بیدرنگ، لنگه دیگر کفشش را هم بیرون انداخت. همه تعجب کردند. پیرمرد گفت: که یک لنگه کفش نو برایم بیمصرف میشود ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد، چه قدر خوشحال خواهد شد
دم خنده هاتون گرم
شوق دیدار تو را دارم که بيدارم هنوز
ماه من هرشب تو را زير نظر دارم هنوز
زهره وبهرام و کيوان شاهدم هستند که
خوشه پروين سر راه تو میکارم هنوز
حلقه دور زحل را پيشکش خواهم نمود
تا به گوش تو بخواند عاشق ويارم هنوز
گاه پشت ابرهای تيره، پنهان می شوی
کاش ميديدی که مثل ابر می بارم هنوز
کج خيالان بين ما ديوار کج افراشتند
تا ثريا رفته اما، روی ديوارم هنوز
تا سحر چيزی نمانده نازنينم خوش بتاب
من به مهتاب دل انگيزت گرفتارم هنوز
مي کشانی با خودت مارا به هر جا ميروی
روز ها دلتنگ و شب مشتاق ديدارم هنوز
*ناشناس*
دم خنده هاتون گرم
تا به تو فکر میکنم
جاری می شوند واژه ها از قلبم
و تا به واژه ها فکر میکنم
لال می شوم
و ذهنم کور می ماند در یافتن حروف
اما نه
مشکل از من نیست
برای گفتن یک دوستت دارم ساده
تمام حروف را احضار کردم
ولی تمامشان گریختند
می بینی؟
تقصیر من نیست
خوش به حال تو
و خوش به حال نام باشکوه عشق
که تمام واژه ها در برابرش قالب تهی می کنند
تازه می فهمم چقدر
گاهی واژه بی معناست
دم خنده هاتون گرم
نکند در محشر، محمدرضا پهلوی جلوی ما را بگیرد و بگوید دیدید شما هم دستتان را بریدید
شهید آیت الله مدنی در نطقی که در جمع خبرگان ملّت داشتند با اشاره به ماجرای «یوسف و زلیخا» در قرآن حکیم به آن قسمت داستان اشاره کرد که وقتی زلیخا از عیب گیری زنان مصر با خبر شد آنان را به ضیافتی دعوت کرد و به دست آنان کارد وترنجی داد و در میان مهمانی به یوسف دستور داد که وارد ضیافت شود، آمدن یوسف همان و بریده شدن دست زنانی که ملامت گر زلیخا بودند همان. شهید آیت الله مدنی با گریه دردناک در پشت تریبون ادامه داد: آقایان! نکند در محشر و قیامت محمد رضا پهلوی جلوی ما را بگیـرد و بگوید دیدید شما هم وقتی دستتان ترنج دادند دستتان را بریدید و مثل من کاخ نشین و طاغوتی شدید
دم خنده هاتون گرم
سمیناری برگزار شد و پنجاه نفر در آن حضور یافتند. سخنران به سخن گفتن مشغول بود و ناگاه سکوت کرد و به هر یک از حاضرین بادکنکی داد و تقاضا کرد با ماژیک روی آن اسم خود را بنویسند. سخنران بادکنکها را جمع کرد و در اطاقی دیگر نهاد. سپس از حاضرین خواست که به اطاق دیگر بروند و هر یک بادکنکی را که نامش روی آن بود بیابد. همه باید ظرف پنج دقیقه بادکنک خود را بیابند. همه دیوانهوار به جستجو پرداختند؛ یکدیگر را هُل میدادند؛ به یکدیگر برخورد میکردند و هرج و مرجی راه انداخته بودند که حد نداشت