فهرست مطالب
  • نوشته های اندرویدی (2,526)
  • دفتر شـعـــر (1,222)
  • دلنوشته (1,035)
  • متن زیبا (934)
  • عاشخونه ها (879)
  • انرژی مثبت (849)
  • داستانکهای زیبا (542)
  • متفرقه (303)
  • روانشناسی (265)
  • یک ذره کتاب (249)
  • پست های سریالی (249)
  • عکس و مکث (245)
  • بسته جوکها (212)
  • پیام های اوسا (164)
  • یادمون باشه (131)
  • سخنان بزرگان (129)
  • خاطره ها (125)
  • جملکس (118)
  • نهج البلاغه (117)
  • سرگرمی (98)
  • طالع بینی (86)
  • جوک های تابستون 96 (86)
  • آیا میدانید (86)
  • ترانه خونه (85)
  • داستانک های شیخ و مریدان (84)
  • داستان های دینی (77)
  • پیامک تبریک (74)
  • متن سلامتی (64)
  • خندانکس (58)
  • چیستان (57)
  • پیام تسلیت (57)
  • جوک های بهار 95 (57)
  • جوک های تابستان 94 (56)
  • نقاشی های ارسالی (51)
  • مطالب علمی (50)
  • بهلول (47)
  • جوک های تابستان 95 (46)
  • جوک بهمن 93 (41)
  • جوک های بهار 96 (41)
  • جوک های زمستان 94 (40)
  • جوک های آذر 93 (39)
  • خبرنامه (39)
  • دیالوگ های ماندگار (38)
  • داستان های ترسناک (35)
  • جوک های بهار 97 (35)
  • حدیث (34)
  • ساختاری (34)
  • چُس ناله (34)
  • جوک های بهار 94 (32)
  • جوک های زمستان 95 (32)
  • پــیامــک (30)
  • اموزش (30)
  • شرت و پرت (28)
  • ملا نصرالدین (25)
  • زنگ سلامت (19)
  • جوک های پاییز 95 (18)
  • جوک های زمستون 97 (17)
  • جوک های بهار 98 (17)
  • داستان کوتاه علمی (16)
  • جوک های پاییز 96 (16)
  • جوک های پاییز 98 (16)
  • زندگی نامه بزرگان (15)
  • دروصف محرم (15)
  • تست های روانشناسی (13)
  • جوک های پاییز 94 (13)
  • دهه شصتیا (13)
  • جوک های بهار 99 (13)
  • جوک های پاییز 97 (12)
  • جوک های زمستان 98 (12)
  • کامنتکس (10)
  • آموزش (10)
  • جوک اسفند 93 (9)
  • نرم افزار ساخت بوت (8)
  • جوک های تابستان 97 (8)
  • جوک های آبان 93 (7)
  • نبرد ها (7)
  • جوک های زمستان 96 (7)
  • گالری (6)
  • خبرنامه ی کلش آف کلن (6)
  • جوک های تابستان 98 (6)
  • داستان های مولانا (5)
  • نرم افزار های متفرقه نیمباز (5)
  • جوک های دی 93 (5)
  • کارگاه داستان نویسی (5)
  • جدا کننده ها (4)
  • نرم افزار ها (4)
  • داستان های تصویری (4)
  • فیلمنامه های طنز و خنده دار (3)
  • آموزش روباتیک (3)
  • بیس های پیشنهادی (3)
  • مپ های عجیب غریب (3)
  • آشپزی (3)
  • نرم افزار تبلیغ در روم (2)
  • نرم افزارهای فلود (2)
  • آموزش کلش آف کلنس (2)
  • مپ های مخصوص کاربران (2)
  • قوانین اتحاد (1)
  • توون هال 7 (1)
  • توون هال 8 (1)
  • توون هال 9 (1)
  • توون هال 10 (1)
  • جوک پاییز97 (1)
  • جوک های تابستان 99 (1)
  • اپ اندروید

    Author Archives: afsongar

    afsongar

    About afsongar

    .........

    تمنا


    —————–**–

    مرد میلیاردر قبل از سخنرانیش خطاب به حضار گفت: از میون شما خانوم ها و آقایون، کسی هست که دوست داشته باشه جای من باشه، یه آدم پولدار و موفق؟

    همه دست بلند کردند! مرد میلیاردر لبخندی زد و حرفاشو شروع کرد: با سه تا از رفیق های دوره تحصیل، یه شرکت پشتیبانی راه انداختیم و افتادیم توی کار. اما هنوز یه سال نشده، طعم ورشکستگی پنجاه میلیونی رو چشیدیم

    رفیق اولم از تیم جدا شد و رفت دنبال درسش! ولی من با اون دو تا رفیق، به راهم ادامه دادم. اینبار یه ایده رو به مرحله تولید رسوندیم، اما بازار تقاضا جواب نداد و ورشکست شدیم! این دفعه دویست میلیون! رفیق دوم هم از ما جدا شدو رفت پی کارش

    من موندم و رفیق سوم. بعد از مدتی با همین رفیق سوم، شرکت جدید حمل و نقل راه انداختیم، اما چیزی نگذشت که شکست خوردیم. این بار حجم ضررهای ما به نیم میلیارد رسید! رفیق سوم مستاصل شد و رفت پی شغل کارمندیش! توی این گیرودار، با همسرم تجارت جدیدی رو راه انداختیم و کارمون تا صادرات کالا هم رشد کرد. اوضاع خوب بود و ما به سوددهی رسیدیم اما یهو توی یه تصادف لعنتی، همسرمو از دست دادم! همه چی بهم ریخت و تعادل مالیمو از دست دادم! شرکت افتاد توی چاله ورشکستگی با دو میلیارد بدهی! شکست پشت شکست

    مدتی بعد پسر کوچیکم بخاطر تومور مغزی فوت کرد. چند سال بعد، ازدواج دوم داشتم که به طلاق فوری منجر شد! بالاخره در مرز پنجاه و هفت سالگی، با پسر بزرگم شرکت جدیدی زدیم با محصول جدید

    اولش تقاضا خوب بود اما با واردات بی رویه نمونه جنس ما، محصولمون افت فروش پیدا کرد و باز ورشکست شدیم. هفت سال حبس رو بخاطر درگیری با طلبکارهای دولتی و خصوصی گذروندم! و اموالمون همش مصادره شد! شکست ها باهام بودند و منم هنوز بودم

    به محض رهایی از حبس، باز کار جدیدی رو استارت زدیم و این بار موفق شدیم. شرکتمون افتاد توی درآمد و وضعمون خوب شد. من به سرعت و با یه رشد عالی، از چاله بدهی ها دراومدم. الان شرکت من ده شرکت وابسته داره و شده یه هلدینگ بزرگ، اونم با ده هزار پرسنل

    مرد میلیاردر بعد از رسیدن به این قسمت از حرف هاش، از حضار پرسید: همونطور که شنیدید، من برای رسیدن به این مرحله از زندگی، تاوان دادم. عذاب کشیدم. آیا کسی حاضر هست بازم مسیر منو طی کنه؟

    هیچ کس دستشو بلند نکرد! مرد میلیاردر خنده بلندی کرد و سپس با گفتن یه جمله از پشت تریبون اومد پائین : خیلی هاتون دوست دارید الان جای من باشید اما حاضر به طی کردن مسیر سختی نیستید که من طی کردم نیستید

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    روزی شیوانا برای جمعی از شاگردانش درس می گفت. مردی با تکبر وارد مجلس درس شد و خطاب به شیوانا گفت که او یکی از مامورین عالی رتبه امپراتور است و آمده است تا از بیانات استاد بزرگ معرفت درس بگیرد. شیوانا با تبسم پرسید: جناب امپراتور شما را به چه شغلی در این منطقه گمارده اند؟!؟

    مامور امپراتور گفت: ماموریت من ساخت جاده و بازسازی و اصلاح جاده های منتهی اصلی و فرعی این سرزمین است

    لبخند شیوانا محو شد و با خشم بر سر مامور فریاد زد: تو که از سوی امپراتور مامور شده ای تا جاده ها را اصلاح کنی به چه جراتی در این کلاس حضور یافته ای. هیچ می دانی که چقدر گاری به خاطر چاله های ترمیم نشده در سطح معابر چرخهایشان شکسته و چقدر اسب و قاطر به خاطر سنگ ها و موانع پراکنده در سطح جاده دست و پا شکسته شده اند؟ آیا از جاده دهکده عبور کردی و مشکلات آن را در هنگام بارندگی و حتی در مواقع عادی ندیدی!؟ تو این وظیفه سنگین نگهداری و بازسازی جاده ها را از امپراتور پذیرفتی و آن را به خوبی انجام نداده ای و بعد آرام و با غرور به کلاس من آمده ای تا درس معرفت بگیری!؟
    شرط اول کسب معرفت این است که ماموریت نهاده شده بر دوش خودت را به نحو احسن انجام دهی. دفعه بعد که خواستی به این کلاس بیایی، یا ماموریتت را به فرد صلاحیت دار دیگری محول کن و یا اینکه آن را به درستی انجام بده و بعد از پایان کار به سراغ معرفت بیا. شایستگی در انجام امور زندگی به نحو احسن شرط اساسی پذیرفته شدن در کلاس های معرفت شیوانا است

    می گویند از آن به بعد جاده ها و معابر منتهی به دهکده شیوانا در سراسر سرزمین بهترین بودند. شیوانا هر وقت در این جاده قدم می گذاشت با لبخند می گفت: این مامور جاده ها زرنگ ترین شاگرد غیر حضوری کلاس معرفت است

    —————–**–

    afsongar
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    خواندنی


    —————–**–

    این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم می خورد که واقعیه:دوستم تعریف می کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه

    این طوری تعریف می کنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد

    وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه می بینم، نه از موتور ماشین سر در می ارم
    راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود

    با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی صدا بغل دستم وایساد. من هم بی معطلی پریدم توش

    این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست

    خیلی ترسیدم. داشتم به خودم می اومدم که ماشین یهو همون طور بی صداراه افتاد
    هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه
    تمام تنم یخ کرده بود. نمی تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می رفت طرف دره
    تو لحظه های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم
    تو لحظه های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده

    نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می رفت، یه دست می اومد و فرمون رو می پیچوند
    از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند می دویدم که هوا کم آورده بودم

    دویدم به سمت آبادی که نور ازش می اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم

    وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل می‎دادیم سوار ماشین ما شده بود

    ^^^^^*^^^^^

    توی کشوری یه پادشاهی زندگی میکرد که خیلی مغرور ولی عاقل بود
    یه روز برای پادشاه یه انگشتر به عنوان هدیه آوردند
    ولی رو نگین انگشتر چیزی ننوشته بود و خیلی ساده بود
    شاه پرسید این چرا این قدر ساده است ؟ و چرا چیزی روی آن نوشته نشده است؟

    فردی که آن انگشتر را آوره بود گفت: من این را آورده ام تا شما هر آنچه که میخواهید روی آن بنویسید

    شاه به فکر فرو رفت که چه چیزی بنویسد که لایق شاه باشد وچه جمله ای به او پند میدهد؟

    همه وزیران را صدا زد وگفت وزیران من هر جمله و هرحرف با ارزشی که بلد هستید بگویید

    وزیران هم هر آنچه بلد بودند گفتند ولی شاه از هیچکدام خوشش نیامد
    دستور داد که بروند عالمان و حکیمان را از کل کشور جمع کنند و بیاوند
    وزیران هم رفتند و آوردند
    شاه جلسه ای گذاشت و به همه گفت که هر کسی بتواند بهترین جمله را بگوید جایزه خوبی خواهد گرفت
    هر کسی به چیزی گفت باز هم شاه خوشش نیامد تا اینکه یه پیر مردی به دربار آمد و گفت با شاه کار دارم

    گفتند تو با شاه چه کاری داری؟

    پیر مرد گفت برایش یه جمله ای آورده ام

    همه خندیدند و گفتند تو و جمله ای پیر مرد تو داری میمیری تو را چه به جمله

    خلاصه پیر مرد با کلی التماس توانست آنها را راضی کند که وارد دربار شود

    شاه گفت تو چه جمله ای آورده ای؟

    پیر مرد گفت جمله من اینست
    “هر اتفاقی که برای ما می افتد به نفع ماست”

    شاه به فکر رفت و خیلی از این جمله استقبال کرد و جایزه را به پیر مرد داد
    پیر مرد در حال رفتن گفت دیدی که هر اتفاقی که می افتد به نفع ماست

    شاه خشمگین شد و گفت چه گفتی؟

    تو سر من کلاه گذاشتی

    پیر مرد گفت نه پسرم
    به نفع تو هم شد
    چون تو بهترین جمله جهان را یافتی

    پس از این حرف پیر مرد رفت
    شاه خیلی خوشحال بود
    که بهترین جمله جهان را دارد
    و دستور داد آن را روی انگشترش حک کنند
    از آن به بعد شاه هر اتفاقی که برایش پیش میآمد میگفت هر اتفاقی که برای ما میافتد به نفع ماست
    تا جائی که همه در دربار این جمله را یاد گرفنه وآن را میگفتند که هر اتفاقی که برای ما میافتد به نفع ماست

    تا اینکه یه روز پادشاه در حال پوست کندن سبیبی بود که ناگهان چاقو در رفت و 2 تا از انگشتان شاه را برید و قطع کرد شاه ناراحت شد و درد مند
    وزیرش به او گفت هر اتفاقی که میافتد به نفع ماست شاه عصبانی شد و گفت انگشت من قطع شده تو میگوئی که به نفع ما شده
    به زندانبان دستور داد تا وزیر را به زندان بیندازد وتا او دستور نداده او را در نیاورند

    چند روزی گذشت یک روز پادشاه به شکار رفت و در جنگل گم شد
    تنهای تنها بود ناگهان قبیله ای به او حمله کردند و او را گرفتند
    و می خواستند او را بخورند شاه را بستند و او را لخت کردند
    این قبیله یک سنتی داشتند که باید فردی که خورده میشود تمام بدنش سالم باشد ولی پادشه 2 تا انگشت نداشت

    پس او را ول کردند تا برود شاه به دربار باز گشت و دستور داد که وزیر را از زندان در آورند

    وزیر آمد نزد شاه و گفت با من چه کار داری؟

    شاه به وزیر خندید و گفت این جمله ای که گفتی هر اتفای میافتد به نفع ماست درست بود
    من نجات پیدا کردم ولی این به نفع من شد ولی تو در زندان شدی
    این چه نفعی است شاه این راگفت واو را مسخره کرد
    وزیر گفت اتفاقاً به نفع من هم شد

    شاه گفت چطور؟

    وزیر گفت شما هر کجا که میرفتید من را هم با خود میبردید ولی آنجا من نبودماگر میبودم آنها مرا میخوردند
    پس به نفع منهم بوده است

    وزیر این را گفت و رفت

    —————–**–

    afsongar
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    تمنایی زندگی


    —————–**–

    یک شخص جوان با تحصیلات عالی برای شغل مدیریتی در یک شرکت بزرگ درخواست داد. در اولین مصاحبه پذیرفته شد؛ رئیس شرکت آخرین مصاحبه را انجام داد. رئیس شرکت از شرح سوابق متوجه شد که پیشرفت های تحصیلی جوان از دبیرستان تا پژوهشهای پس از لیسانس تماماً بسیار خوب بوده است، و هرگز سالی نبوده که نمره نگرفته باشد

    رئیس پرسید: آیا هیچ گونه بورس آموزشی در مدرسه کسب کردید؟

    جوان پاسخ داد: هیچ

    رئیس پرسید: آیا پدرتان بود که شهریه های مدرسه شما را پرداخت کرد؟

    جوان پاسخ داد: پدرم فوت کرد زمانی که یک سال داشتم، مادرم بود که شهریه های
    مدرسه ام را پرداخت می کرد

    رئیس پرسید: مادرتان کجا کار می کرد؟

    جوان پاسخ داد: مادرم بعنوان کارگر رختشوی خانه کار می کرد

    رئیس از جوان درخواست کرد تا دستهایش را نشان دهد. جوان دو تا دست خود را که نرم و سالم بود نشان داد. رئیس پرسید: آیا قبلاً هیچ وقت در شستن رخت ها به مادرتان کمک کرده اید؟

    جوان پاسخ داد: هرگز، مادرم همیشه از من خواسته که درس بخوانم و کتابهای بیشتری مطالعه کنم بعلاوه، مادرم می تواند سریع تر از من رخت بشوید

    رئیس گفت: درخواستی دارم. وقتی امروز برگشتید، بروید و دستهای مادرتان را تمیز کنید، و سپس فردا صبح پیش من بیایید

    جوان احساس کرد که شانس او برای بدست آوردن شغل مدیریتی زیاد است. وقتی که برگشت، با خوشحالی از مادرش درخواست کرد تا اجازه دهد دستهای او را تمیز کند. مادرش احساس عجیبی می کرد، شادی اما همراه با احساس خوب و بد، او دستهایش را به مرد جوان نشان داد. جوان دستهای مادرش را به آرامی تمیز کرد. همانطور که آن کار را انجام می داد اشکهایش سرازیر شد. اولین بار بود که او متوجه شد که دستهای مادرش خیلی چروکیده شده، و اینکه کبودی های بسیار زیادی در پوست دستهایش است. بعضی کبودی ها خیلی دردناک بود که مادرش می لرزید وقتی که دستهایش با آب تمیز می شد

    این اولین بار بود که جوان فهمید که این دو تا دست هاست که هر روز رخت ها را می شوید تا او بتواند شهریه مدرسه را پرداخت کند. کبودی های دستهای مادرش قیمتی بود که مادر مجبور بود برای پایان تحصیلاتش، تعالی دانشگاهی و آینده اش پرداخت کند

    بعد از اتمام تمیز کردن دستهای مادرش، جوان همه رخت های باقیمانده را برای مادرش یواشکی شست آن شب، مادر و پسر مدت زمان طولانی گفتگو کردند. صبح روز بعد، جوان به دفتر رئیس شرکت رفت. رئیس متوجه اشکهای توی چشم های جوان شد، پرسید: آیا می توانید به من بگویید دیروز در خانه تان چه کاری انجام داده اید و چه چیزی یاد گرفتید؟

    جوان پاسخ داد: دستهای مادرم را تمیز کردم، و شستشوی همه باقیمانده رخت ها را نیز تمام کردم

    رئیس پرسید: لطفاً احساس تان را به من بگویید
    جوان گفت

    اکنون می دانم که قدردانی چیست بدون مادرم، من موفق امروز وجود نداشت

    از طریق با هم کار کردن و کمک به مادرم، فقط اینک می فهمم که چقدر سخت و دشوار است برای اینکه یک چیزی انجام شود

    به نتیجه رسیده ام که اهمیت و ارزش روابط خانوادگی را درک کنم

    رئیس شرکت گفت: این چیزیست که دنبالش می گشتم که مدیرم شود

    می خواهم کسی را به کار بگیرم که بتواند قدر کمک دیگران را بداند، کسی که زحمات دیگران را برای انجام کارها بفهمد، و کسی که پول را بعنوان تنها هدفش در زندگی قرار ندهد. شما استخدام شدید

    —————–**–

    user_send_photo_psot

    afsongar
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    قدرت خدا


    

    khengoolestan_axs

    * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *

    پرنده بر شانه های انسان نشست.انسان با تعجب رو به پرنده کرد وگفت:اما من درخت نیستم.تو نمی تانی روی شانه من آشیانه بسازی.

    پرنده گفت من فرق درخت ها و آدمها را خوب میدانم.اما گاهی پرنده ها و انسانها را اشتباه می گیرم.

    انسان خندید و به نظرش این بزرگترین اشتباه ممکن بود.

    پرنده گفت: راستی ،چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟انسان منظور پرنده را نفهمید ،اما باز هم خندید.

    پرنده گفت:تو نمیدانی توی آسمان چقدر جای تو خالیه.انسان دیگر نخندید.انگار ته ته خاطراتش چیزی رو به یاد آورد

    چیزی که نمی دانست چیست. شاید یک آبی دور، یک اوج دوست داشتنی

    پرنده گفت: غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن یادشان رفته است. درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است، اما اگر تمرین نکند فراموشش میشود

    پرنده این را گفت و پر زد .انسان رد پرنده را گرفت تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد به یاد اورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود وچیزی شبیه دل تنگی توی دلش موج زد

    آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت: یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟

    وزمین وآسمان هر دو برای تو بود.ام تو آسمان را ندیدی.راستی عزیزم بالهایت را کجا گذاشتی؟

    انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد.آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت وگریست

    * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *

    afsongar
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    تمنای زندگی


    —————–**–

    روزی مرد جوان و بلند بالائی به وسط میدان گاه دهکده رفت و مردم را دعوت به شنیدن نمود

    او با صدای رسائی اعلام کرد که صاحب زیباترین قلب دهکده می باشد و سپس آنرا به مردم نشان داد

    اهالی دهکده وقتی قلب او را مشاهده کردند ، دریافتند که گرد و بزرگ وبسیار صاف بوده و با قدرت تمام و بدون نقص میتپد ، لذا همگی به اتفاق ، ادعای او را پذیرفتند …

    اما در این بین ، پیرمردی که از آن نزدیکی میگذشت به آرامی به مرد جوان نزدیک شد و رو به مردم گفت : قلب تو به زیبائی قلب من نیست، بنگرید

    وقتی اهالی بدقت به سینه آن پیرمرد نظاره کردند ، دیدند که قلب او ریش ریش شده و وصله های نامنظمی بر رویش دیده میشود و برخی قسمتها نیز سوراخ شده است ، تازه بخشیهائی از قلب کنده شده و جایشان هنوزخالی باقی مانده بود

    مرد جوان به تمسخر گفت : تو به این میگوئی زیبا ؟!!؟

    پیرمرد پاسخ داد: آنقدر زیبا که بهیچ وجه حاضر نیستم آنرا با مال تو عوض کنم

    جوان با حالت تعجب پرسید : می شود محاسن این قلب را برای ما شرح بدهی ؟!؟

    پیر مرد پاسخ داد : این وصله ها که میبینید مربوط به انسانهائی است که در طول عمرم دوستشان داشته و یا بدانها عشق ورزیده ام . من برای ابراز خالصانه عشقم بدانها ، بخشی از قلبم را کنده و به ایشان هدیه داده ام ، آنان نیز همین کار را برایم انجام دادند و این وصله های ناهمگون بدان سبب است

    سوراخهائی که میبینید آثار رنجهای بزرگ و کوچکی است که در طی این دوران بر من وارد شده است

    و اما این جاهای خالی ، مخصوص انسانهائی است که عشقم را به آنها ابراز نموده ام و هنوز هم هنوز است امیدوارم که روزی آن را به من باز گردانند

    اشک در چشمان مرد جوان حلقه زد و به نزد پیرمرد رفت و بخشی از قلبش را کند و در جای خالی قلب آن پیرمرد وصله زد

    ^^^^^*^^^^^

    دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمیده که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود، پریشان شد. آشفته و عصبانی نزد فرشته مرگ رفت تا روزهای بیش‌تری از خدا بگیرد

    داد زد و بد و بیراه گفت
    (فرشته سکوت کرد)

    آسمان و زمین را به هم ریخت
    (فرشته سکوت کرد)

    جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت
    (فرشته سکوت کرد)

    به پرو پای فرشته پیچید
    (فرشته سکوت کرد)

    کفر گفت و سجاده دور انداخت
    (باز هم فرشته سکوت کرد)

    دلش گرفت و گریست به سجاده افتاد

    این بار فرشته سکوتش را شکست و گفت: بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی! تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن

    لابلای هق هقش گفت: اما با یک روز… با یک روز چه کاری می‌توان کرد…؟

    فرشته گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را درنیابد، هزار سال هم به کارش نمی‌آید و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن

    او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید. اما می‌ترسید حرکت کند! می‌ترسید راه برود! نکند قطره‌ای از زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد، بعد با خود گفت: وقتی فردایی ندارم، نگاه داشتن این زندگی جه فایده ای دارد؟ بگذار این یک مشت زندگی را خرج کنم

    آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید، زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد و می‌تواند

    او در آن روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی ‌را به دست نیاورد، اما… اما در همان یک روز روی چمن‌ها خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آن‌هایی که نمی‌شناختنش سلام کرد و برای آن‌ها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد

    او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد

    او همان یک روز زندگی کرد، اما فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود

    ^^^^^*^^^^^

    مامان او را نوازش کرد و علت گریه‌اش را پرسید. برادرم دفتر نقاشی را نشانش داد. مامان با دیدن دفتر بغضی کرد و سعی کرد جلوی گریه‌اش را بگیرد. مامان دفتر را گذاشت زمین و برادرم را درآغوش گرفت و بوسید
    به او گفت: فردا می‌رود مدرسه و با معلم نقاشی صحبت می‌کند

    برادرم اشک‌هایش را پاک کرد و دوید سمت کوچه تا با دوستانش بازی کند. مامان رفت داخل آشپزخانه. خم شدم و دفتر را برداشتم. نقاشی داداش را نگاه کردم و فرق بین دختر و پسر بودن را آن زمان فهمیدم

    موضوع نقاشی، کشیدن چهره اعضای خانواده بود. برادرم مامان را درحالی ‌که دست من و برادرم را دردست داشت، کشیده بود. او یک چشم مامان را نکشیده بود و آن را به صورت یک گودال سیاه نقاشی کرده بود. معلم نقاشی دور چشم مامان با خودکار قرمز یک دایره بزرگ کشیده بود و زیر آن نمره 10 داده بود و نوشته بود که پسرم دقت کن هر آدمی دو چشم دارد

    با دیدن نقاشی اشک‌هایم سرازیر شد. از برادرم بدم آمد. رفتم آشپزخانه و مامان را که داشت پیاز سرخ می کرد، از پشت بغل کردم

    او مرا نوازش کرد. گفتم: مامان پس چرا من همیشه در نقاشی‌هایم شما را کامل نقاشی می‌کنم

    گفتم: از داداش بدم می‌آید و گریه کردم

    مامان روی زمین زانو زد و به من نگاه کرد اشک‌هایم را پاک کرد و گفت عزیزم گریه نکن تو نبایستی از برادرت ناراحت بشوی او یک پسر است. پسرها واقع بین‌تر از دخترها هستند؛ آنها همه چیز را آنطور که هست می‌بینند ولی دخترها آنطورکه دوست دارند باشد، می‌بینند
    بعد مرا بوسید و گفت: بهتر است تو هم یاد بگیری که دیگر نقاشی‌هایت را درست بکشی

    فردای آن روز مامان و من رفتیم به مدرسه برادرم. زنگ تفریح بود
    مامان رفت اتاق مدیر. خانم مدیر پس از احوال‌پرسی با مامان علت آمدنش را جویا شد
    مامان گفت: آمدم تا معلم نقاشی کلاس اول الف را ببینم

    خانم مدیر پرسید: مشکلی پیش آمده؟

    مامان گفت: نه همینطوری. همه معلم‌های پسرم را می‌شناسم جز معلم نقاشی؛آمدم که ایشان را هم ملاقات کنم

    خانم مدیر مامان را بردند داخل اتاقی که معلم‌ها نشسته بودند. خانم مدیر اشاره کرد به خانم جوان و زیبایی و گفت: ایشان معلم نقاشی پسرتان هستند
    به معلم نقاشی هم گفت: ایشان مادر دانش آموز ج-ا کلاس اول الف هستند

    مامان دستش را به سوی خانم نقاشی دراز کرد. معلم نقاشی که هنگام واردشدن ما درحال نوشیدن چای بود، بلند شد و سرفه‌ای کرد و با مامان دست داد. لحظاتی مامان و خانم نقاشی به یکدیگر نگاه کردند
    مامان گفت: از ملاقات شما بسیار خوشوقتم

    معلم نقاشی گفت: من هم همینطور خانم

    مامان با بقیه معلم‌هایی که می‌شناخت هم احوال‌پرسی کرد و از اینکه مزاحم وقت استراحت آنها شده بود، عذرخواهی و از همه خداحافظی کرد و خارج شدیم. معلم نقاشی دنبال مامان از اتاق خارج شد و درحالیکه صدایش می لرزید گفت: خانم من نمیدانستم

    مامان حرفش را قطع کرد و گفت: خواهش میکنم خانم بفرمایید چایتان سرد می شود

    معلم نقاشی یک قدم نزدیکتر آمد و خواست چیزی بگوید که مامان گفت: فکر می کنم نمره 10 برای واقع بینی یک کودک خیلی کم است اینطور نیست؟

    معلم نقاشی گفت: بله حق با شماست

    خانم نقاشی بازهم دستش را دراز کرد و این بار با دودست دست‌های مامان را فشار داد. مامان از خانم مدیر هم خداحافظی کرد
    آن روز عصر برادرم خندان درحالی‌که داخل راهروی خانه لی‌‌لی می‌کرد، آمد و تا مامان را دید دفتر نقاشی را بازکرد و نمره‌اش را نشان داد

    معلم نقاشی روی نمره قبلی خط کشیده بود و نمره 20 جایش نوشته بود. داداش خیلی خوشحال بود و گفت: خانم گفت دفترت را بده فکر کنم دیروز اشتباه کردم بعد هم 20 داد

    مامان هم لبخندی زد و او را بوسید و گفت: بله نقاشی پسر من عالیه
    و طوری که داداش متوجه نشود به من چشمک زد و گفت: مگه نه؟

    من هم گفتم: آره خیلی خوب کشیده

    اما صدایم لرزید و نتوانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم

    داداشم گفت: چرا گریه می‌کنی؟

    گفتم: آخه من یه دخترم

    —————–**–

    user_send_photo_psot

    afsongar
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    درتمنای تو


    user_send_photo_psot

    —————–**–

    مردی نابینا زیر درختی نشسته بود
    پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت: قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟

    پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت: آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟‌

    سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید:‌‌ احمق،‌ راهی که به پایتخت می رود کدامست؟

    هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد… مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید:‌برای چه می خندی؟

    نابینا پاسخ داد: اولین مردی که از من سووال کرد، پادشاه بود
    مرد دوم نخست وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود

    مرد با تعجب از نابینا پرسید:چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟

    نابینا پاسخ داد: ‌رفتار آنها… پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد… ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد. او باید با سختی و مشکلات فراوان زندگی کرده باشد

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    زندگی

    دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود

    پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد، داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد

    به پر و پای فرشته ‌و انسان پیچید، خدا سکوت کرد، کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن

    لا به لای هق هقش گفت: اما با یک روز… با یک روز چه کار می توان کرد؟

    خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی‌یابد هزار سال هم به کارش نمی‌آید

    آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و یک روز زندگی کن

    او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید، اما می‌ترسید حرکت کند، می‌ترسید راه برود، می‌ترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد، قدری ایستاد، بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده‌ای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم

    آن وقت شروع به دویدن کرد، زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید، چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد، می تواند

    او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما

    اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمی‌شناختند، سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد

    او در همان یک روز زندگی کرد

    —————–**–

    afsongar
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    داستان های ناب


    سر راهت چند دختر دیدی!؟

    یک جوان از عالمی پرسيد: من جوان هستم و نمی توانم خود را از نگاه به نامحرم منع كنم، چاره ام چيست؟

    عالم نيز كوزه ای پر از شير به او داد و به او توصيه كرد كه كوزه را سالم به جایی ببرد و هيچ چيز از كوزه بیرون نريزد و از شخصی درخواست كرد او را همراهی كند و اگر شير را ريخت جلوی همه ی مردم او را كتك بزند

    جوان کوزه را سالم به مقصد رساند و چيزی بیرون نريخت

    عالم از او پرسيد: سر راهت چند دختر دیدی!؟!؟

    جوان جواب داد: هيچ! فقط به فكر آن بودم كه شير را نريزم كه مبادا در جلوی مردم كتك بخورم و خار و خفيف شوم

    عالم گفت: اين حكايت مؤمنی است كه هميشه خدا را ناظر بر كارهايش می بيند و از روز قيامت و حساب و كتابش که مبادا در منظر مردم خار و خفیف شود بيم دارد

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    شیری گرسنه از میان تپه‌ های کوهستان بیرون پرید و گاوی را از پای درآورد؛ سپس در حالی که غذا می خورد هر از گاهی یکبار سرش را بالا می گرفت و مستانه نعره می کشید

    صیادی که در آن حوالی در جستجوی شکار بود صدای نعره های مستانه شیر را شنید و پس از ردیابی با گلوله ای آن را از پای درآورد

    هنگامی که مست پیروزی هستیم، بهتر است دهانمان را بسته نگه داریم

    غرور، منجلاب موفقیت است

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    شاگردی به استادش گفت: روبروى خانه ى من يک دختر و مادری زندگى مى کنند. چند ماهى است هر روز و گاهی هم شب ها مردان رفت و آمد دارند!! من دیگر قادر به تحمل اين اوضاع نيستم

    استاد گفت: خب شايد اقوامشان باشند؟

    شاگرد گفت: نه! من هرروز از پنجره نگاه می کنم؛ گاهی وقت ها بيش از ده نفر متفاوت می آيند و بعد از چند ساعتى مي روند

    استاد گفت: کيسه اى بردار و براى هر نفر يک سنگ در کيسه بینداز، چند ماه ديگر همراه با کيسه بیا تا ميزان گناه ايشان را بسنجم

    شاگرد رفت و چنين کرد

    بعد از چند ماه آمد و گفت: از بس کیسه سنگين شده که من نمى توانم آن را حمل کنم؛ شما براى شمارش بيايید

    استاد گفت: تو که يک کيسه سنگ را تا خانه من نتوانستى حمل کنی؛ چگونه می خواهى بار سنگين گناهت را نزد خدا ببرى؟؟؟

    برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفار کن
    چون آن دو زن، همسر و دختر عالمى هستند که وصيت کرد بعد مرگش شاگردانش در کتابخانه او مطالعه کنند

    اى پسر آنچه ديدى واقعيت داشت اما حقيقت نداشت

    همانند تو که در واقعيت شاگردی اما در حقيقت شيطان

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    user_send_photo_psot

    afsongar
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    داستانکهای زیبا

    اخرخنده


    @~@~@~@~@~@

    وای مردم از خنده نخونی واقعا از دستت رفته
    😂😁
    .
    .
    .
    .


    این مکالمه ها در دنیای واقعی دخترانی مشاهده گردیده است

    .
    .
    .
    پسر: عزیزم مادرم صدام می کنه برم ببینم چی کار داره

    دختر: باشه سلام برسون

    پسر: چشم

    دختر: زود میای؟

    پسر: آره داره داد میزنه فکر کنم واجب باشه

    دختر: نگران شدم یعنی چی شده؟

    پسر: بزار برم نگاه کنم بیام بهت بگم

    دختر: باشه می خوای بیام اونجا؟

    پسر: نه بیای که مادرم جرم میذاره

    دختر: چه طرز حرف زدنه؟

    پسر: عزیزم مادرم داره جیغ میزنه

    دختر: بهونه مادرتُ نگیر وقتی بد دهنی می کنی

    پسر: فکر کنم خونمون آتیش گرفته دود تو اتاق پر شده

    دختر: می خوای زنگ بزنم به آتش نشانی؟

    پسر: نه همین که بزاری برم کمک مادرم حل میشه مشکل

    دختر: همش می خوای از دستم فرار کنی

    پسر: نه عزیزم جدی خونمون آتیش گرفته

    دختر: من مهم ترم یا آتیش؟

    پسر: معلومه که تو این چه حرفیه

    دختر: باشه پس برو

    پسر: مرسی عزیزم

    دختر: مواظب خودت باش

    پسر: چشم

    دختر: برگشتی بهم خبر بده

    پسر: اوکی

    دختر: نگران شدم زود بیا

    پسر: باشه

    دختر: اگه کمکی خواستید بگو

    پسر: وای بس کن

    دختر: چه طرز حرف زدنه؟ میدونستم از اولم دوسم نداری

    پسر: مادرم تو آتیش سوخت مُرد

    دختر: شوخی نکن

    پسر: بس کن دیگه پیام نده

    دختر: چیه بهتر از منُ پیدا کردی؟

    پسر: چی میگی؟ دارم میگم مادرم مُرد

    دختر: خب مرگ حقه این چه ربطی به رابطه ما داره ؟

    پسر: خفه شو

    دختر: میدونستم دوسم نداری

    پسر: لباسم آتیش گرفته نمی تونم از خونه بیرون برم همه جا آتیش گرفته و ستون خونه افتاده

    دختر: ستونارو بزن اونور برو بیرون بعدش بهم اس بده نگران شدم

    پسر: دارم میسوزم

    دختر: از عشق من؟

    پسر: سکوت

    دختر: چرا جواب نمیدی؟

    پسر:سکوت

    دختر: شارژ تموم کردی ؟

    پسر: سکوت

    دختر: دیگه دوسم نداری؟

    پسر: سکوت

    دختر: دیگه از دستت خسته شدم ، نمی خواستم بهت بگم ولی خواستگار دارم اگه جواب ندی جواب مثبت بهش میدم

    پسر: سکوت

    دختر: شوخی کردم خواستگار ندارم جواب بده

    پسر: سکوت

    دختر: باشه خودت خواستی. بای

    @~@~@~@~@~@

    ﺷﯿﻮﻩ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ

    ﺳﺎﻝ
    ۱۳۱٠

    ﭘﺪﺭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ: ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺩﻳﮕﻪ ﻭﻗﺖ ﺷﻮﻫﺮ ﮐﺮﺩﻧﺘﻪ. ﺑﺎﯾﺪ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ
    ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺨﺖ ﺑﺸﯽ

    ﺩﺧﺘﺮ: ﺩﺍﻣﺎﺩ ﮐﯿﻪ ﭘﺪﺭ؟

    ﭘﺪﺭ: ﺑﻪ ﺗﻮ ﭼﻪ ﮐﯿﻪ؟ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯿﺶ

    ……………………………………………….

    ﺳﺎﻝ
    ۱۳۲٠

    ﭘﺪﺭ: ﺩﺧﺘﺮﻡ ﭘﺴﺮ ﺣﺎﺟﯽ ﺍﺯﺕ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭی ﮐﺮﺩﻩ. ﻣﺒﺎﺭکه

    ﺩﺧﺘﺮ: ﺁﺧﻪ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻧﺪﯾﺪﻣﺶ

    ﭘﺪﺭ: ﭘﺴﺮ ﺣﺎﺟﯽ ﺩﯾﺪﻥ ﻧﺪﺍﺭﻩ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯿﺶ
    ……………………………………………….

    ﺳﺎﻝ
    ۱۳۳٠

    ﭘﺪﺭ: ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮﺍﺕ ﭘﯿﺪﺍ ﺷﺪﻩ، ﺍﻣﺸﺐ ﻣﯿﺎﻥ

    ﺩﺧﺘﺮ: ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻣﻴﺨﻮﺍﻡ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﻧﻢ

    ﭘﺪﺭ: ﻏﻠﻂ ﮐﺮﺩﯼ. ﯾﮑﺒﺎﺭ ﮐﻪ ﺑﻤﯿﺮﯼ ﺩﻳﮕﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻏﻠﻄﺎ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ. ﻋﯿﺎﻝ، ﮐﻤﺮ ﺑﻨﺪ ﻣﻦ ﮐﻮ؟

    ……………………………………………….

    ﺳﺎﻝ
    ۱۳۴٠

    ﭘﺪﺭ: ﺩﺧﺘﺮﻡ، ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﺗﻪ، ﺍﺯ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺟﺎ ﮐﻠﯿﺪﯼ یک ﻧﻈﺮ ﻧﮕﺎﺵ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺑﻌﺪﻫﺎ ﻧﮕﯽ ﻧﺪﯾﺪﻣﺶ

    ……………………………………………….

    ﺳﺎﻝ
    ۱۳۵٠

    ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺑﺎ ﺁﻗﺎ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﺑﺮﯾﺪ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ ﻭ ﺣﺮﻓﺎﺗﻮﻧﻮ ﺑﺰﻧﯿﺪ ﺩﺍﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﻴﺎﺩ ﺑﺎﻫﺎﺗﻮﻥ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺒﺎﺷﯿﺪ

    ……………………………………………….

    سال
    ۱۳٦٠

    به متولدین این دهه کسی کاری نداشته باشه اینا همون نسل سوخته ان

    ……………………………………………….

    ﺳﺎﻝ
    ۱۳۷٠

    ﭘﺪﺭ: ﺩﺧﺘﺮﻡ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻫﻢ ﺑﮕﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﺕ ﮐﯿﻪ؟

    ﺩﺧﺘﺮ: ﺁﺭﻩ ﺑﺎﺑﺎ، ﺍﻣﺸﺐ ﻣﯿﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺁﺷﻨﺎ شید

    ……………………………………………….

    ﺳﺎﻝ
    ۱۳۸٠

    ﺩﺧﺘﺮ: ﻣﺎﻣﯽ ﻣﻦ ﻭ ﻋﺸﻘﻢ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﺣﺎﻻ ﺍﮔﻪ ﺷﻤﺎﻡ ﺧﻮﺍﺳﺘﻴﻦ، ﺑﺎ ﻣﺎﻣﯽ ﻭ ﺩﺩﯼ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺗﻠﻔﻨﯽ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﺪ ﻭ ﺁﺷﻨﺎ ﺑﺸﯿﺪ

    ……………………………………………….

    ﺳﺎﻝ
    ۱۳۹٠

    ﺩﺧﺘﺮ: ﻣﺎﻣﯽ، ﭼﺮﺍ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﻣﻦ ﻭ ﮐﺎﻣﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻪ؟

    ﻣﺎﺩﺭ: ﻏﻠﻂ ﮐﺮﺩﻩ ﮐﻪ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﻪ. ﺗﻮ ﻓﻌﻼ ﻓﮑﺮ ﺭﻧﮓ ﻣﻮﻫﺎﺕ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﺐ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺧﻮﺏ ﺩﺭ ﺑﯿﺎﺩ. ﺣﺎﻻ ﻧﮕﻔﺖ ﮐﯽ ﻣﻴﺎﺩ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ؟

    ……………………………………………….

    ﺳﺎﻝ
    ۱۴٠٠

    ﭘﺪﺭ: ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﺕ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻫﻢ ﻧﺸﻮﻥ ﺑﺪﻩ

    ……………………………………………….

    ﺳﺎﻝ
    ۱۴۲٠

    ﻣﺎﺩﺭ: ﺩﺧﺘﺮﻡ، ﯾﮏ ﻫﻔﺘﻪ ﺱ ﮐﺠﺎﯾﯽ؟ ﭼﺮﺍ ﺧﻮﻧﻪ ﻧﻤﯿﺎﯼ؟

    ﺩﺧﺘﺮ: ﺍﻭﻩ ﻣﺎﻣﯽ. ﻣﻨﻮ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﻣﺎﻩ ﻋﺴﻞ. ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﻫﻮﻝ ﻫﻮﻟﯽ ﺷﺪ. ﻓﺮﺻﺖ ﻧﺸﺪ ﺷﻤﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﻨﻢ

    ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ ﮐﻪ ﺟﺸﻦ ﻋﻘﺪ ﺩﻋﻮﺗﺘﻮﻥ ﻧﮑﺮﺩﻡ
    😂😂😁

    @~@~@~@~@~@

    afsongar
     

    7 سال پیش

    نوشته شده توسط :
    متفرقه

    نمایش بیشتر
    user_send_photo_psot

    روز ها می گذشت و تو این مدت یکبار شیرین امد دیدنم و از دخترا هم بی خبر بودم یه هفته ...

    user_send_photo_psot

    و از شکایت ها که بگذریم

    باید اعتراف کنم

    مــ♥ـــادرم که می ...

    user_send_photo_psot

    *oOoOoOoOoOoO*

    از بچگۍ عاشق آدم بداۍ داستانا میشدم
    ن چون بدۍ رو دوست داشته باشم ، ...

    user_send_photo_psot

    *.*.*.*.*.*.*.*.*.*.

    قهوه دم میکنم
    نصف قاشق سیانور
    به فنجانت میریزم

    لبخند که ...

    user_send_photo_psot

    ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥

    سنگ قبری در میان سینه ام دارم که نامش هر چه هست

    مدفنِ یک ...

    user_send_photo_psot

    ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○ ○

    عاقا ، کل فامیل به من میگن وسواس
    😪
    خودمم ...

    user_send_photo_psot

    ^^^^^*^^^^^

    زینب آخر این شبِ تاریک را سر می‌کند
    یاد از یاس و شقایق، یا صنوبر ...

    user_send_photo_psot

    o*o*o*o*o*o*o*o

    ﺧﺴﺮﻭ ﺷﮑﯿﺒﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: بعضی ﻭﻗﺖﻫﺎ ﯾﮑﯽ ﻃﻮﺭﯼ ﻣﯽ ...

    user_send_photo_psot

    ►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄

    اغلب ما "سواد رابطه" نداریم
    بلد نیستیم ...

    user_send_photo_psot

    -----------------**--

    سحرگاهان به قصد روزه داری
    شدم بیدار از خواب و خماری

    برایم سفره ای ...

    user_send_photo_psot

    ..♥♥..................

    پی ویت را من خودم کردم نظر

    یک جماعت عاشقت بودن پسر

    کم بگو ...

    user_send_photo_psot

    *~*~*~*~*~*~*~*

    اتفاقات باورنکردنی که تا سال 2100 در جهان خواهد افتاد

    در سال 2022 هند به ...

    user_send_photo_psot

    آیا میدانید که

    اشک انسان حاوی ماده "لوسین انسفالین" که یک نوع مسکّن طبیعی است ...

    text .
    .
    .
    در حال تکمیل کردن سیستم نمایشی سایت .
    .