*~*~*~*~*~*~*~*

خانه هايمان درست روبروي هم بود، با فاصله اي كم
عادت كرده بودم از قاب پنجره ام هرروز بخشي از زندگيش را تماشا كنم

آدم ارامي بود! ميگفتند شيمي دان است، دانشمند است
افتخار دهكده بود… همه به او احترام ميگذاشتند. از كل دنيا فقط يك همسر داشت، عاشقش بود
اين را حداقل من كه هر روز از پنجره اتاقم داخل خانه شان را نظاره ميكردم به خوبي ميدانستم

در خانه اش اتاقي داشت مخصوص ازمايش… بيشتر زمانش را در آن اتاق ميگذراند
همسرش در زمستان ها دائما ميل به دست داشت و برايش لباس ميبافت…. فقط براي او… آنها فقط همديگر را داشتند
هميشه زنش را در اغوش ميگرفت و بيشتر از آنكه او را ببوسد ميبوييد

زندگي يكنواختي داشتند… اگر پاي عشق وسط نبود به جرأت ميتوانستم بگويم زندگي شان حوصله آدم را سر ميبرد! سالها بعد همسرش مرد… تنها شد… شب ها زياد نميخوابيد… تمام روز را در اتاق آزمايشش ميگذراند
به زور چند لقمه غذا ميخورد فقط براي اينكه زنده بماند

شبي در حال مطالعه بودم… به طور اتفاقي كنار پنجره رفتم، او را ديدم
داشت ميرفت سمت اتاقش… شيئي در دستش بود… روي تختش دراز كشيد… برايم عجيب بود
از زمان فوت همسرش پايش را در اتاقشان نگذاشته بود

شيئي كه در دستش بود را مدام ميبوييد
انقدر بو كشيد كه به خواب رفت
فردايش سراغ پنجره رفتم… خواب بود
گفتم به جبران اين مدت كم خوابي به يك خواب طولاني نياز دارد… تا شب خواب بود… كم كم نگران شدم
فردايش صبح كه از خواب پاشدم با عجله سمت پنجره رفتم… همچنان خواب بود
به پدرم اطلاع دادم! به همسايه ها گفت. دست جمع رفتيم جلوي درب خانه اش… هرچه درب را كوبيديم انگار نه انگار
نگراني ام دوبرابر شد
در را شكستيم! وارد خانه اش شديم

دانشمندمان رنگش پريده بود
پدرم تكانش داد… تمام كرده بود
قلبم درد گرفت… همسايه ها رفتند تا پدر روحاني را از كليسا بياورند
رفتم بالاي سرش… دلم برايش تنگ ميشد
قوطي چوبي در دستش كنجكاوم كرد… تكانش دادم… مايعي داخلش بود… بوييدمش… بوي خاصي داشت

روي قوطي را نگاه كردم
خشكم زد!…. كريستين…. نام همسرش
اخرين اكتشاف دانشمندمان معلوم شد… عطر تن همسرش

*~*~*~*~*~*~*~*

❇نورا مرغوب❇