عاری از صبرم و طاقت نفسم بند آمد
زیر اندوه فراقت نفسم بند آمد

ایستادی لبه ی زندگیم، از این روست
هر کسی رفت سراغت نفسم بند آمد

مو زدی شانه و ناخواسته عطری برخاست
مثل گل های اتاقت نفسم بند آمد

ساعت تازه ی خود را که نشان می دادی
چشم افتاد به ساقت نفسم بند آمد

موقع گفتن ِ این شعر کمی ترسیدم
… خوش نیاید به مذاقت؛ نفسم

♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪

❇کاظم بهمنی❇