️پسرک گفت : گاهی اوقات قاشق از دستم می افتد
پیرمرد گفت: من هم همینطور
پسرک آرام نجوا کرد: من شلوارم را خیس می کنم
پیرمرد خندید و گفت : من هم همینطور
پسرک گفت : من خیلی گریه می کنم
پیرمرد سری تکان داد و گفت: من هم همین طور
اما بدتر از همه این است که
پسرک ادامه داد : آدم بزرگ ها به من توجه نمی کنند
بعد پسرک گرمای دست چروکیده ای را حس کرد: می فهمم چه حسی داری … می فهمم
هر چه میخواهد دل تنگت بگو