* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *

تنـها ،
یه روز سـرد زمستونی ، همجا سفیـد
لیوان چای دسـتم
قدمـ میزنمـ تو خلوتی پارکـ
یه پالتـو مشکیـ تنمـ
سرمو انداختمــ پایین
یـه جفت جیب گرم
فکرامـو مـرور میکنم
به این دنیاتـ خدا منـ چی بگم
یه گوشه چند تا بچه بازی میکنن
سـه تا ادم بزرگـ مشغول بحث
اخرای ساله
یاد بچگیام تو خونه
مادر بزرگـ
که همه جمع بودن
همه هم رنگـ بودن مشغول حرف بودن
رو لبه همـه خنده بود
درد و مشکلات از فکره همه رفته بود
ولی حالا …
هی ، خیره میشم به بخاری که از دهنمـ در مـیاد
باهاش بازی میکنم
چند روز دیگـه عیده
ولـی کی شوق و ذوق عیـد داره؟
هی ..

* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *
ستاره جنگلی