پادشاه و چوپان
🙂
روزی پادشاه و بزرگان مملکت همراه با لشکری خورد به شکار رفتند
درمیان راه به چوپانی بر خوردند چوپان دست در قلاده سگ گرفته بود که به کسی از آنها حمله نکند
شاه برای اینکه مزاحی با چوپان انجام داده باشد
رو به چوپان گفت :پدرت را به کجا میبری
چوپان هم که شناختی از شاه نداشت در جوابه شاه گفت میبرم کنار مادرت بخوابانم
شاه بسیار عصبانی شد و خون جلوی چشمش را گرفت ولی خود میدانست که مقصر اول خودش بوده
تصمیم گرفت تا به صورتی چوپان را مجازات کند

با عصبانیت رو به چوپان کرد و گفت: من پادشاه این سرزمینم و بخاطره حرفت باید کشته شوی ولی چون مقصر اول من بودم به یک شرط از جانت میگذرم
چوپان بدنش به لرزش افتاد و گفت شرط را بگویید
شاه گفت اگر توانستی خدا را به من نشان دهی ازجانت میگذرم
چوپان گفت کمی وقت میخواهمو شاه به او وقت داد
چوپان سفره ای در کناره چشمه انداخت و پیاله ای از شیر از گله اش دوشید وشاه را به سفره اش دعوت کرد وکاسه شیر را به او داد
چوپان رو به پادشاه گفت:
آیا در این شیر کره هست یا نه ؟
شاه گفت :هست
دراین شیر کشک هست یا نه؟
شاه گفت :هست
دراین شیر دوق هست یا نه؟
شاه گفت :هست
آیا در این شیر پنیر هست یانه ؟
شاه گفت :هست
چوپان گفت :این دنیا نیز مانند همین پیاله شیر است و خدا مانند پنیر و کره و کشک ودوق در آن است که وجود دارد ولی قابله رویت نیست
شاه بسیار از جواب چوپان قانع شد رو به وزیر کرد و گفت لباس هایت را دربیار و لباس های وزیر را به چوپان پوشاند
در همان لحظه چوپان سجده کرد و میگفت بنازم خدایی که در یک لحظه چوپانی وزیر و وزیری را چوپان میکند

داستانک رو از خدا بیا مرز بابا بزرگم شنیده بودم