►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄

گفت: چرا همه ش دستت به مچته؟! درد داره؟!؟

سرمو تکون دادم: نه
استاد تربیت بدنی گفته نباید زیورآلات باشه باهاتون سرکلاسام، منم النگوهامو درآوردم از دستم
میدونی از وقتی مامان برام گرفتدشون همیشه به دستم بودن، خیلی حس عجیبیه الان به نظرم نبودنشون

آه بلندی کشید و با پوزخند گفت: کاشکی بعضیا همین‌قدرم شده برای بود و نبود آدمای اطرافشون ارزش قائل بودن، نه از روی عشق و دوست داشتن، لااقل از روی عادت

همه ش شده معامله، چرتکه انداختن
بذار ببینم خودش زنگ می‌ زنه؟!؟
پیام میده؟!؟
حالی میپرسه؟!؟
بابا شاید مُرده طرف آخه، یه خبر بگیر به شام چهلمش برسی حداقل

رابطه ها همه ش شده بذار حساب و کتاب کنم ببینم اصلا قراره از این آدم تهش چی برسه به من، هیچی؟! پس گور بابای عشق و رفاقت و یه عمر باهم سر کردن، بذارمش کنار

نمیگم زیاد، فقط به اندازه ی یه حس عادتم که شده، کاش برای بودن آدما توی زندگیمون ارزش قائل بودیم
همین

►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄

طاهره اباذری هریس