عشق از آغاز مشکل بود و آسانش گرفت
تا که در اوج بهاران برگریزانش گرفت
عمری از گندم نخورد و دانه دانه جمع کرد
عشق تو آتش شد و در خرمن جانش گرفت
ابرهای تیره را دید و دلش لرزید باز
فالی از دیوان افکار پریشانش گرفت
یاری اندر کس نمی بینم…غزل را حفظ بود
تا به خود آمد دلش از دوستدارانش گرفت
پس تو را نوشید و دستت را فشرد و فکر کرد
خوب شد که شوکران از دست جانانش گرفت
چند گامی دور شد… اما دلش جا مانده بود
آخرین ته ماندۀ خود را به دندانش گرفت
داشت از دیدار چشمان تو بر می گشت که…
محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت….

*رضا کاظمی*